یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲

سلام
اين كانتر وبلاگ منو دق داد.كانتر فارسي خوب سراغ دارين؟ببخشيد. در راستاي پاس داشتن زبان فارسي اصلاح ميكنم.شمارشگر.
سلام
به نوبه خودم مصيبت فاجعه بزرگ بم رو به همه شما تسليت ميگم خصوصا نسناس عزيز كه 61 نفر از اقوامش در اين فاجعه فوت كرده اند.
متاسفانه آنچنان غصه دارم كه نه حوصله غر زدن در مورد كمي امكانات مملكتمونو دارم و نه حال روضه خاني سوزناك در تشريح حادثه را دارم.تنها چيزي كه اومدم اينجا بگم اينه كه اگه كاري از دستمون بر مياد انجام بديم و كوتاهي نكنيم.اما اگه كاري از دستمون در نمياد به افكارمون مجال جولان نديم.سناريو هاي سوزناك تو ذهنمون پرورش نديم. اين افكار كارآيي مغزو كم ميكنه و جايي براي فكر درست توي مغز باقي نميذاره.تو هر شرايط بحراني بايد بتونيم درست فكر كنيم و درست تصميم بگيريم.من ذهنمو در برابر تصوير بچه هاي مرده و مادرهاي از دست رفته و...مي بندم تا بتونم درست فكر كنم و يه راهي هر چند كوچيك براي كمك به اونا پيدا كنم.
فكر ميكنم در اين مرحله مهمترين كاري كه ميتونيم انجام بديم خون دادن باشه تا هموطناي ما نياز به خون خارجي پيدا نكنن. اونا به حد كافي مصيبت زده هستن و خدا نكنه كه خوني بهشون تزريق بشه كه مشكل ساز باشه براشون.
**********
ديشب ياد يه خاطره افتاده بودم.
فروردين سال 71 بود و من 21 ساله بودم.بعد از يك بيماري وحشتناك سخت در بستر نقاهت بودم.ديگه ميتونستم خودم بدون كمك راه برم و خودمو اداره كنم.پدر و مادرم براي خريد مايحتاج از منزل خارج شده بودند و من تنها بودم.در كل ساختمان فقط من و خانم همسايه حضور داشتيم. ناگهان صداهاي فرياد وحشتناكي از خانه مجاور كه در حال بازسازي بود برخاست.مدت يكربع ساعت سعي كردم بي تفاوت باشم.بعد متوجه شدم كه كارگري خودش را از ديوار حياط ما بالا ميكشد و فرياد كمك ميكشد.خودم را افتان و خيزان به حياط رساندم . در همين لحظه خوشبختانه خانم همسايه هم رسيد.از كارگر پرسيديم چه اتفاقي افتاده؟ جواب داد كه كارگر چاه كن درون چاه بوده كه چاه خراب شده و الان زير خاك مانده است.من از وحشت وضعفي كه داشتم دچار تشنج شدم(وقتي ميگم به خودتون مسلط باشين كه قوز بالا قوز نشين همينو ميگم)خانوم همسايه به آتش نشاني زنگ زد و بعد از زمان نسبتا طولاني سر و كله آتش نشاني پيدا شد.اكيپ فوق مجهز آتش نشاني اقدام به خاك برداري توسط بيل فرمودند ...
دو روز طول كشيد تا به جنازه مقني بيچاره رسيدند.

چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲

سلام
اميدوارم حال همه تون خوب خوب باشه.
من ديروز از استاد كلاسم اجازه گرفتم كه مطالبشو اينجا نقل قول كنم چون يه جورايي احساس عذاب وجدان ميكردم.بحث جلسه سوم كلاس در مورد هدف يابي بود.وقتي استاد از ما خواست كه اهدافمونو بنويسيم ما هم نشستيم و اهداف گنده گنده نوشتيم بهمون گفت همه تون بي هدفين!هدف بايد تعريف كاملا روشن و بي ابهام داشته باشه مثلا خوشبختي نمي تونه هدف باشه(ميتونه مقصد باشه) و اينكه كلي ترين حالت خواسته هاي ما "مقصد " نام دارند و بعد كه كمي تقسيم بندي كرديم اونا "ارزش " ناميده ميشن ولي اهداف كاملا بايد روشن و بي ابهام باشن تا بتونن ايجاد حركت بكنن.مثل يه مسافرت كه بايد مقصد و زمان و وسيله رسيدن به مقصد و...كاملا روشن باشند.بعد از اون 8 كليد طلايي براي رسيدن به اهداف دادن كه بطور اجمالي اينها هستند: يكي اينكه همزمان نبايد در مورد همه اهداف فعاليت كرد چون انرژي تحليل ميره.و اينكه برنامه زماني مشخصي بايد داشت يعني زماني بيش از 30 روز و كمتر از يكسال براي رسيدن به هر هدف بايد تعيين بشه. اگه هدف بزرگتر از اونيه كه تو يكسال بهش دست پيدا كنيم بايد اونو به اهداف جزئي تر تقسيم كرد. بايد الگويي مناسب پيدا كرد كه دو سه قدم از ما جلوتر باشه و راه رسيدن به هدف رو بايد پله پله طي كنيم.بايد در اولين قدمي كه برميداريم استوار و با پشتكار باشيم و...خلاصه بحث جالبي بود و اميدوارم كه به درد شما هم بخوره.
بحث جلسه چهارم فوق العاده شگفت انگيز بود.نه اينكه بحث سنگيني باشه ، دامنه عظيمي داره.بحث ضمير ناخودآگاه و عملكرد اون بود.
مغز ما دو قسمت داره كه يكيش به اعمال ارادي ما دستور ميده و ديگري اعمال غير ارادي ما رو كنترل ميكنه. قسمت ارادي فكر ميكنه، تصميم ميگيره اما اجرا كردن يا نكردن اون تصميم خيلي مشخص نيست. ممكنه شما تصميم بگيرين بنشينين اما منصرف بشيد.قسمت غير ارادي نه فكر ميكنه و نه تصميم ميگيره، فقط اجرا ميكنه.يعني به برنامه هايي كه بهش داده شده عمل ميكنه.اگه عملي تكرار بشه ميتونه از قسمت ارادي به غير ارادي منتقل بشه مثل رانندگي يا تايپ و... همچنين ضمير ناخودآگاه ما از طريق كلام و فكر هم پيام ميگيره.اين دامنه اش خيلي وسيعه يعني گفتار تكراري ما يا افكاري كه زياد توي مغز ما تكرار ميشن ميتونن به ضمير ناخودآگاه سپرده بشن و افكار ما از اونجايي كه از جنس انرژي هستن توي جهان اطراف ما تاثير ميذارن.يعني اگه فكر كنيم بدبختيم اين بدبختي در ما دروني ميشه و واقعا برامون بدبختي پيش مياد.بنابراين ضمير ناخودآگاه ميتونه به صورت يه شمشير دو لبه عمل كنه.بايد به گفتار واعمالمون بيشتر دقت كنيم. يه كلمه بي شعور اگه زياد تكرار بشه ممكنه باعث بي شعور شدن واقعي بچه مون بشه و...همچنين ميتونيم از اين نكته استفاده كنيم و ضمير ناخودآگاهمونو طوري ست كنيم كه ما رو موفق كنه.
بايد از اين به بعد به رفتار و گفتارمون و پيامهايي كه به خود و اطرافيانمون ميديم بيشتر دقت كنيم.

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

سلام
لعنت بر تلويزيون و اعوان و انصارش كه تمام محافل خانوادگي را تحت الشعاع حضور خود قرار ميدهند.يك هفته انتظار ميكشيم تا به آخر هفته برسيم و دور هم جمع شويم آن وقت جعبه جادوي لعنتي همه ما را هيپنوتيزم ميكند و ما با چشمهاي خيره و دهان هاي باز (و بعضا در حال جنبيدن) محو تماشاي او ميشويم تا لحظه رفتن فرا برسد و آن وقت بفهميم كه هزار حرف نگفته و هزار كار نكرده باقي مانده اند و عمر از دست رفته...
**********
اوبازگشت.
**********
جلسه دوم كلاس مربوط به خودشناسي بود.يك سري صحبتهاي قشنگ و پر مفهوم آراسته شده به كليشه ها رد و بدل شد.اينكه بشر خليفه خدا در روي زمين است و بعنوان نمايندگي خدا بايد رفتاري در خور شان و منزلتش داشته باشد و...گرچه تكرار مكررات بود اما بد نبود.قسمت جالبي هم داشت كه همه ما ارزشهامونو نوشتيم و دسته بندي كرديم .خيلي از ارزشهاي ما ظاهري بودند و توي دلشون ارزش بزرگتري نهفته بود كه به چشم نمي اومد.مثلا كسي كه ثروت رو بعنوان ارزش نوشته بود وقتي دوباره به مساله نگاه ميكرد متوجه مي شد كه ثروت را به خاطر خوب زندگي كردن مي خواهد پس زندگي خوب ارزش بالاتري است و...
امروز جلسه سوم كلاس با عنوان تعيين اهداف برگزار خواهد شد.
**********
يه چند وقتيه كه خودمو بي رحمانه محاكمه ميكنم.يعني ناخود آگاه و بر طبق عادت پشت ماسكهاي معمول خودم قايم ميشم و ناگهان متوجه ميشم كه دارم به خودم دروغ ميگم.آدم براي خودش كه نميتونه ماسك بزنه.اين مساله موجب اين شده كه رفتارهاي عجيب و غريب داشته باشم. مثلا يك بار كه به يه فروشگاه رفتم و چهار تا بلوز رو بالا و پايين كردم و خودم هم ميدونستم كه اصلا قصد خريد ندارم خودمو محاكمه كردم و محكوم شدم به اينكه برم و واقعيتو به مغازه دار بگم.وقتي بهش گفتم كه من از اولش قصد خريد نداشتم و همينطوري وارد مغازه ش شدم و از زحمتي كه بهش دادم معذرت خواستم چشماش گرد شده بود اما زود خودشو جمع و جور كرد و گفت كه مهم نيست و خيلي از افراد اين كارو ميكنن و به اين مساله عادت دارد .
يا مثلا وقتي كه مسئوليتي كه به عهده دارم به خوبي انجام نميدم با خودم بي رحمانه برخورد ميكنم.گذشت ندارم و خودمو نمي بخشم.دائم دارم به خودم سيلي ميزنم.هيچ عذر و بهونه اي هم نمي پذيرم

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۲

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲

سلام
ديروز اولين جلسه از جلسات آموزشي روشهاي موفقيت و ان ال پي بود كه توي مهد كودك نسترن برگزار ميشه.بعضي نكاتي كه مطرح ميشدند جالب بودند و بعضي هاشون منو مثل ترقه از جا ميپروندن و كم مونده بود داد بزنم.مثلاوقتي استادش نيازهاي مردان رو مطرح ميكرد ميگفت مردها احتياج به تحسين، توجه، به رسميت شناختن قدرت و اعتماد دارن. صد بار اومدم بگم زنها هم به همين چيزا احتياج دارن.مطمئنم جلسه بعد كه در مورد نيازهاي زنان صحبت ميشه ميخواد بگه زنها احتياج دارن كه از دستپختشون تعريف بشه! اون وقت تضمين نميكنم كه كتكش نزنم.
اما يه بحث جالب داشت.از نظر تاثير پذيري آدما به سه دسته تقسيم ميشن: بصري، سمعي و لمسي.بعضي ها تاثيرات بصري رو بيشتر ميپذيرن مثلا اگه ازشون بخواهين يه مطلبي رو تعريف كنن به خوبي متوجه ميشين به چيزهايي كه ديده بيشترين اهميتو ميده و تاكيد ميكنه.اينجور اشخاص رو ميشه از طريق بصري تحت تاثير قرار داد.دسته ديگه افرادي هستن كه از طريق شنيداري بيشتر تاثير ميگيرن. مثل خانوما كه هميشه از شنيدن "دوستت دارم" لذت ميبرن.به همين دليل با اشخاص سمعي از طريق كلام و موسيقي و...ميشه ارتباط بهتري برقرار كرد.دسته ديگه لمسي هستند و تاثير پذيريشون بيشتر از تماس فيزيكيه مثل بچه ها كه دوست دارن نوازش بشن. بصري و سمعي و لمسي بودن تو همه ما وجود داره اما در ارتباطاتمون گاهي يكيشون به ديگري مي چربه. مثلا من در ارتباط با همسرم سمعي هستم و در ارتباط با دخترم لمسي.اگه آدما بتونن تشخيص بدن كه طرف مقابلشون از چه مدل ارتباطي بيشتر لذت ميبره و نيازهاش تو كدوم دسته از اين سه تا قرار داره ميتونن ارتباط لذت بخش تري رو برقرار كنن.
يه نكته جالب ديگه اين بود كه در برقراري ارتباط ، كلام فقط 7% قضيه رو تامين ميكنه.38% از تن ولحن صدا تامين ميشه و 55% مابقي از حركات گوينده تامين ميشه.يه مقايسه كردم با اينترنت كه اينجا ما فقط از كلام استفاده ميكنيم.بعد به اين نتيجه رسيدم كه نقش لحن صدا و حركات رو ما با اسمايلي ها تامين ميكنيم.يا اينكه كلاممونو اونقدر تقويت ميكنيم كه طرف صحبت ما بفهمه اين بفرمايي كه ما گفتيم منظورمون همون بتمرگ بود!
اگه علاقمند بوديد مطالب بيشتري رو در اين زمينه براتون مي نويسم.
**********
ديروز نسترن با استفاده از خلاقيت خودش چند تا تصوير آدم از نيم رخ كشيد. برام خيلي جالب بود.
**********
ديروز وقتي كلاهشو تا روي ابروهاش كشيدم پايين و شال گردنشو تا بالاي دماغش كشيدم مقاومت كرد.پرسيدم چرا ماماني؟ گفت:آخه اون وقت مردم خيال ميكنن من دزدم!!!

سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲

ماليات دفاعي براي كساني كه فرزند پسر ندارند
ايسنا: مدير مشمولان ستاد كل نيروهاي مسلح گفت: خانواده هاي محروم از فرزند ذكور در صورت تصويب مجلس شوراي اسلامي «ماليات دفاعي» مي پردازند.
توضيح بيشتري ندارم جز اينكه به قول بر و بچه هاي گروه والدين ايراني چشم اميدمون به دولتمردان عزيزه كه به ما محرومين امتيازاتي به خاطر بي پسريمون بدن.
سي سال بعد در چنين روزي دختر به اندازه هم وزنش طلا ارزش داره.فكر ميكنم پشت بند اين قانون قانون آزادي سقط جنين هم تصويب بشه و بعدش جنين هاي دختر سربه نيست بشن و برگرديم سر جاي همون اعراب جاهلي با امكانات هزاره سوم.
آقايون عزيزي كه همچين فكري به كله تون خطور كرده، در دايره اسلام و ديانت ول معطليد.

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲

سلام
چند روزيه كه تعداد كامنتهاي مطلبام صفر نشون ميده.اولش فكر كردم واقعا صفره ديگه. خوب يا اونقدر چرت نوشتم كه كسي حرفي نداشته يا اينكه اونقدر حق مطالبو خوب ادا كردم كه بازم كسي حرفي نداشته يا اينكه اصولا كسي حوصله مزخرفات منو نداره كه واسه حرفاي صد تا يه غاز من كامنت بذاره.اما امروز ديگه شك كردم كه شايد سيستم نظرخواهيم مشكل پيدا كرده.يكي از كامنتهايي كه تعدادشونو صفر نشون ميده باز كردم كه يه تست بنويسم ببينم ثبت ميشه يا نه. ديدم اي بابا دوستان كلي نظر نوشتن و منو مورد لطف خودشون قرار دادن.به الطاف شما شك نكرده بودم، به محتواي نوشته هام شك كرده بودم.حالا اين چرا بازي در آورده خدا ميدونه.

یکشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۲

سلام
هيچ چيز بد تر از اون نيست كه تو يه فروشگاه بزرگ و لوكس گشت بزني و صد تا چشم بهت نگاه كنن و منتظر باشن كه دهن باز كني تا دورتو بگيرن اونوقت تو كه غرق در اجناس شدي از يه مانكن بپرسي آقا اين چنده؟؟!!

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲

سلام
امروز ميخوام در مورد خودمون صحبت كنم.ما زنها.ما خانوماي عزيز كه ادعاهامون گوش فلكو كر كرده. ما كه هر نظرسنجي رو به نفع حقوق زنان با ميل و رغبت امضا ميكنيم و هر مقاله اي رو با رغبت وافر ميخونيم و هر مطلبي رو تو آرشيو ذهنمون براي روز مبادا ذخيره ميكنيم كه به موقعش تو روي اونايي كه مقابلمونن بزنيم.ما براي خودمون، براي بهتر شدنمون و براي قابل رقابت شدن خودمون چكار ميكنيم؟عده زيادي از ما همچنان در زير ماسك روشنفكري و ادعاهاي آزاديخواهانه و ترقيخواهانه يه خاله زنك باقي موندن.پاش كه بيفته از كنجكاوي تو زندگي خصوصي مردم و زير آب زني و كارشكني و...فروگزار نميكنيم.اگه تو يه اداره اي كار داشته باشين و كارتونو به يه خانوم ارجاع بدين با نهايت اكراه و تفرعن كارتونو انجام ميده در صورتي كه اگر همون كار رو به يه آقا ارجاع بديد يك كم، فقط يك كم سرعتش بيشتره و منتش كمتر.اگه موقع خروج از فروشگاه شهروند رسيد خريدهاتونو به خانوم بديد دونه دونه اسباباتونو ميكشه بيرون اما آقاهه ميدونه كه كنترل ده تا كيسه پر خريد تو اون موقعيت و شلوغي عبثه و زياد مته به خشخاش نميذاره.(اين تنها مورديه كه وظيفه شناسي رو براي زنان خرده ميگيرم!) اگه ميون يه عده كارمند خانوم يكيشون ترقي كنه بقيه ازش فاصله ميگيرن. يا اگه از اول در موقعيت شغلي بالاتري باشه با انزجار باهاش همكاري ميكنن.هنوز تو محيطهاي شغلي راضي به كاركردن نيستند و خاله بازي و دوست بازي رو اولويت ميدن.پاي تلفن پچ پچ ميكنن و پاش بيفته صورت همديگرو بند ميندازن.
ديروز يكي از كارمندان خانوم جايي كه همسرم مشغول كاره بهش مراجعه كرده و گفته كه حالا كه خانوم الف از اينجا رفته اگه كس ديگه اي رو جاش بياريد نبايد بياد پيش من بنشينه چون ما دوتا با هم دوست بوديم اما اين خانوم جديد كه مياد غريبه س و نبايد بياد پيش من!
هر روز همسرم از رفتارهاي خنده دار خانومهاي محل كارش براي من تعريف ميكنه و ما بعنوان جوك روز به اونا ميخنديم اما من درونم درد ميكشم از اينكه افكار خانومهاي ما اينهمه ضعيفه.هر روز يكيشون تو محل كار ميزنه زير گريه.هر روز يكيشون نق ميزنه.اونم چه نق هايي.شوهرم گفته ديگه پيش اين خانوم نشين.اون خانوم زنگ ميزنه خونه ما مزاحم ميشه.فلاني زنگ زده به شوهرم گفته بيا ببين خانومت تو محل كار چه رفتاري داره...
خلاصه اگه بخواهيم رقابت كنيم بايد جربزه شو داشته باشيم.بايد از دايره بسته افكار پوچ و بي مقدار خارج بشيم. بايد اولويتهامونو دوباره تعريف كنيم. بايد بفهميم كه براي چي داريم تلاش ميكنيم و هدفمون چيه.بايد مسئوليت پذير باشيم و بتونيم كاري رو كه بر عهده گرفتيم به نحو احسن و شايسته انجام بديم نه اينكه تو يه كار ساده ده تا اشتباه داشته باشيم كه اعتماد بقيه نسبت بهمون سلب بشه.
**********
ترافيك تهران خرابه نه؟فرض كنيم نصف ماشينهاي در حركت شخصي باشن و نصف ديگه ش مسافر كش.مسافر كشها كه نود و نه و نه دهم درصدشون از آقايونن.ماشينهاي شخصي هم فرض بگيريم نصف راننده ها خانومن و نصف ديگه آقا.پس تقريبا يك چهارم راننده هاي شهر ما زنها هستند. پس چرا همه دق دلي ترافيك خراب و رانندگي مزخرف راننده ها رو به پاي خانوما مينويسن؟ قبول خانوما سيبيل ندارن و خوب جهت يابي نمي كنن و يكهو از جاي پارك ميپرن وسط خيابون اما مگه آقايون خيلي معصومانه رانندگي ميكنن؟ (اسمايلي ياهو با هاله تقدس تو ذهنم اومد!) اين روزها هم كه ديگه خط ممتد و ممتد دوبل و يكطرفه و دو طرفه مفهومي براي آقايون نداره. شكر خدا خانوما اونقدر به دست فرمونشون اعتماد ندارن كه سبقت از لاين خلاف بگيرن. تو اين شهر بايد به جاي خط تو خيابونا آجر كشيد.يه بار تو يه ترافيك گره خورده وحشتناك كه افسر داشت نگاه ميكرد كه از كجا شروع كنه بهش گفتم چرا وسط اين چهار راه جدول نميذاريد؟ به چهار روز نكشيد و مشكل چهار راه با نصب جدول سيماني حل شد.حالا هم عقيده ام همينه. مشكل تهران فقط با جدول قابل حله.(ياد سريال پاورچين افتادم:فيل افقي!(
پ.ن:مشكل عمده بد رانندگي كردن خانوما همونه كه گفتم.سيبيل! اما يه مشكل ديگه هم دارن كه براي يه خط كوچولو رو ماشينشون هم بايد به يه نفر ديگه جوابگو باشن.اينه كه زيادي احتياط ميكنن و چون بقيه احتياط نميكنن مشكل پيش مياد.

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۲

هيچ وقت فكر نميكردم كسي باشه كه محبت كردن من براش بي اهميت باشه.يادم باشه به كسي محبت و توجه نشون بدم كه براش ارزشي قائل باشه.
سلام
امروز ششمين روز بيماري دخترمه. اولش با تب خفيف و سوزش گلو و آبريزش از بيني شروع شد و بعد تب بشدت بالا رفت و سر درجه چهل بست نشست تا ديشب.گلو درد خيلي شديد به همراه گوش درد و دل پيچه شديد و سرفه و درد بدن شروع شد و طفلكي ديگه يه لقمه هم غذا نخورد.تب اصلا پايين نميومد،حتي به ضرب و زور پاشويه و تب بر.گلو اونقدر درد ميكرد كه حتي آب هم با زحمت پايين ميرفت.از همه بدتر دل پيچه و شكم روي بود.شش روز تمام دل كوچولوش پيچ زد و با هيچ ترفندي خوب نشد.مقاومت در برابر درمانهاي خانگي و خوردن دارو و گوش دادن به حرف من را هم اضافه كنين بر ماجراهاي فوق.
ديشب با هم ديگه بازي ميكرديم.مثلا رفته بوديم شهروند و داشتيم خريد ميكرديم و يكي يكي اسم چيزهايي رو كه توي سبد مينداختيم ميگفتيم.بعد كه خريدمون تموم شد دخملي پيشنهاد كرد غذا بازي كنيم و اسم غذاها رو يكي يكي بگيم.وقتي كه ديدم بعد از هر دو تا غذا يه بار ميگه همبرگر و بعدش ميگه ماكاروني و آب دهنشو قورت ميده فهميدم داره علائم بهبود مشاهده ميشه.از من در بحبوحه تب و مريضي قول ساندويچ كالباس با چيپس و مايونز و گوجه فرنگي گرفته.عينا مثل مادرش تحت هيچ شرايطي عشق به غذا تعطيل نميشه.آخرين بار ديشب تب بر خورده و تبش تا كنون مراجعت ننموده(از يابنده تقاضا ميشود هر جا ديدش همونجا نگهش داره)وقتي دكترش پني سيلين تجويز كرد و برديمش براي تزريق و من بين پاهام محكم گرفتمش و اون آقا يه شيش سه سه بهش تزريق كرد نگاهشو نتونستم تحمل كنم.نتونستم به بچه پنج ساله م حالي كنم كه باور كن بهت خيانت نكردم و بايد اينكارو ميكرديم و براي آينده ت بود و...هنوز سنگيني نگاهش رومه.احساس كردم از اعتمادش سوء استفاده كردم و رفتارم خيانتكارانه بوده.
فكر ميكنم آنتي بيوتيكش تا آخر هفته طول بكشه.عصباني و پرخاشگر و ضعيف شده. ديشب تا نزديك صبح تو خواب حرف زد و وقتي خواستم آرومش كنم با لگد و داد و بيداد منو از خودش روند.خيلي عصباني بود.بالاخره آروم شد و تا خود صبح تو بغلم نازش كردم تا آروم بخوابه.ويتامينهاشو نميخوره.بهونه ميگيره كه ترشند.اما امروز ماكاروني خواست و من به ساده ترين نحوه ممكن براش ماكاروني درست كردم.بعد از خوردن غذاش اونقدر نق زد كه غذايي كه براي خودمون درست كرده بودم تبديل به ذغال شد و من مجددا غذا گذاشتم(و اگه بشينم پاي اينترنت و وبلاگ حكما اين يكي هم مي جزغالد)
از پنجشنبه گذشته از خونه بيرون نرفته ام.فقط يكبار براي بردن دخملي به دكتر.از پنجره بارونو نگاه ميكنم و دلم ميخواست يه دل سير زير بارون قدم بزنم و به هيچ چيز و هيچ كسي فكر نكنم.براي جناب شوهر خط و نشون كشيدم كه فردا مرخصي بگيره و تو خونه بشينه كه من بتونم راه برم .(چقدر هم كه واسه خط و نشوناي من تره خورد ميكنه)
خسته ايم.نسترن خسته از بيماري و درد و تب، من خسته از كار و شب بيداري و پرستاري و جناب شوهر خسته از مسئوليتهاي شغلي.بعد وقتي ميگم احساس ميكنم تو يه چاه افتادم و هيچ جوري نميتونم ازش خارج بشم حرفامو كسي نميفهمه.

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

سلام.
ديروز عيد فطر بود. عيد دوستان مبارك باشه. عيد فطر عيد اول ما حساب مي شد.از اونجايي كه از زير مراسم نميشه در رفت از يكهفته قبل ما بصورت آماده باش در خدمت تهيه وسائل و آماده سازي و تداركات براي جلوس بزرگ بوديم.نظافت منزل مادر بعد از ده هزار تومن پول كارگر دادن خيلي زور داشت.بيچاره كارگر دچار مشكل بينايي شده و از هر سه تا لكه و آشغال دو تا شو فاكتور ميگيره و سوميشو جمع و جور ميكنه. از طرف ديگه مادر عزيز با عينك بسيار قويش در طول شبانه روز منزلشو اسكن ميكنه و لكه ها رو پيدا ميكنه و دچار اضطراب ميشه كه نكنه كسي بياد و اون لكه ها رو ببينه و ايشون از امتحان بزرگ نظافت نمره قبولي نگيره.خريد ميوه هم بصورتي كه مقدارش نه كم باشه نه خيلي زياد بياد و هم مرغوبيتش تضمين شده باشه و در ضمن قيمتش هم باعث بالا رفتن فشار خونش نشه كار زياد ساده اي نبود.هميشه هم يه اضطراب براي اينكه شيريني كم نباشه و آيا لازمه آجيل هم خريداري بشه يا نه وجود داره.
با اينكه به همه اهل فاميل گفته بوديم پذيرايي از بعد از ظهره مامان اضطراب داشت كه نكنه يكي صبح بياد و اون نتونه ازش پذيرايي كنه(نميدونم ميدونين يا نه مادر من قادر به حركت نيست)بنابراين من قيد خونه و زندگي و روز تعطيل رو زدم و راس ساعت ده و نيم صبح اونجا بودم.شكر خدا صبح كسي نيومد و من با زمان كافي و آرامش تمام نقاط ضعف خونه رو برطرف كردم و آرامش به دل مادرم برگشت.(اي خدا من خيلي بدم اگه وقتي حضورم بهش آرامش و اطمينان ميده اونو ازش دريغ كنم.)
راس ساعت سه اولين مهمون رسيد و با آرامش و متانت و بسيار مرتب و منظم از مجلس پذيرايي كردم.(ديم، چون خواهر و خواهرزاده ام هم بودند.)
مهمونها همه با عجله، عبوس و رفع تكليف اومدند.ما هم با عجله عبوس و براي رفع تكليف ازشون پذيرايي كرديم. از قيافه همه مشخص بود كه ته دلشون يه بيراه هم به ما گفتن كه عصر روز تعطيلشون مكلف به پوشيدن لباس(همون قضيه جوراب شلواري و گن و كفش پاشنه بلند و دامن كوتاه و هفت قلم آرايش و...)و اومدن به خونه ما شدند.اما از حق نگذريم همه با خودشون باسكول آورده بودند.جالب اينجاست كه من نفهميدم كه بالاخره باسكول كي درست كار مي كرد چون نصف مهموناي عزيز عقيده داشتند كه وااااي من چقدر چاق شدم و نصف ديگه با همون حرارت از من ميپرسيدند كدوم رژيمو دنبال ميكنم كه خوب لاغر كردم...
تا ساعت يازده و نيم شب اين ديدار نه چندان دوستانه و لذت بخش همچنان ادامه داشت و با صرف همبرگر و سيب زميني سرخ كرده (براي مهمونهايي كه مصرانه به صندلي ها چسبيده بودند) خاتمه پيدا كرد و رفت تا عيد نوروز كه دوباره همين برنامه تكرار بشه.
تو اين فكرم كه چرا روابط ما اينهمه تصنعي شده. چرا لبخند ها دروغي شدند.چقدر تعارفات ما تو خالي هستند. چرا اين بازي رو ادامه ميديم وقتي همه ميدونيم كه بازيه و دروغه و واقعيت نداره.چرا مجبوريم به ارتباط غير حقيقي ادامه بديم و خودمونو اونقدر درگير اين مسائل ميكنيم كه فرصت برقراري ارتباطات واقعي رو از دست ميديم؟ چرا نسبت فاميلي الزامي براي برقراري ارتباطه؟
خدا منو ببخشه اما ديروز دلم ميخواست كه همه اونايي رو كه براي مادرم دلسوزي ميكردند و هيچكدومشون كارهايي رو كه از دستشون بر ميومد انجام نميدادند و لاف دروغ ميزدند يه دست مفصل و تميز كتك بزنم.

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

به قول آقاي فردا"يا الله كسي چادر سرش نباشه!"
سلامون عليكم.
خطابه امروز نطقيه كه من امروز به مدت سه ربع ساعت پاي تلفن براي خواهرزاده ام كردم و بعد از سه ربع وقتي ديدم تو كله ش نميره تصميم گرفتم بيام اينجا بنويسم تا بقيه دخترها هم بخونن و تو كله اونا هم نره!
قضيه بر ميگرده به صفت جواهر نشان چشم و گوش بسته
اين صفت كه به عنوان ارزشي بسيار بزرگ و دست نيافتني و كمياب و در روزگاران ما ناياب تلقي ميشه و كسي كه متصف به اون صفته بصورت ملكه تاجدار عفت و نجابت و اسطوره مقاومت در برابر (در برابر چي؟)مجسم ميشه در نظر من فقط يه معني داره و اونم خره!
ايها الناس! دختر چشم و گوش بسته يعني دختري كه دنيا رو نديده و نميشناسه و تجربه اي در موردش نداره و به همين جهت شخصيتش شكل نگرفته و مثل يه خمير ميشه شكلش داد . ميشه به صورت يه الاغ زيبا درش آورد و ازش ساليان سال سواري گرفت. ميشه بصورت اسب اونو به چرخ بست و تا ابديت اونو به بيگاري واداشت. ميشه اونو بصورت دكور منزل درآورد. ميشه هر كاري باهاش كرد بدون اينكه اعتراضي بكنه چون بزرگترين حسنش اينه كه نميدونه كه ميتونه اعتراض كنه.
اشتباه نكنيد. من طرفدار آزادي بي حد و مرز و تجربه جنسي قبل از ازدواج نيستم كه معمولا نقطه مقابل چشم و گوش بسته قرار ميگيرند. از نظر من اين مسائل اگر براي جنس نر آزاده بايد براي ماده هم آزاد باشه و برعكس.(نر و ماده گفتم منظورم به بعد حيواني قضيه است.)من دختري كه چشم و گوشش باز شده رو دختر هرزه اي نميدونم كه الزاما تجربيات عملي جنسي داشته.(تجربيات تئوري از نظر من اصلا و ابدا منعي ندارن و شايد هم الزامي باشن)
مخلص كلام: مردي كه به دنبال دختر چشم و گوش بسته ميگرده به دنبال يه "الاغ" ميگرده كه استثمارش كنه.(بلا نسبت همه خانوما و آقايون خواننده مطلب) دنبال كسي ميگرده كه چيزي نديده باشه تا دنيا رو از چشماي اون ببينه و چيزي نشنيده باشه تا صداي زندگي رو فقط از گوشهاي اون بشنوه.
شير فهم شد؟!(نه واللا ميدونم كه نشد.)

یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

سلام
خيلي دلم ميخواست بيام اينجا و يه صحبتي با خودم و دوستام داشته باشم اما هيچ حرفي كه به درد دنيا و آخرت شما بخوره( به قول آقاي اميري) نداشتم.اينكه روز عيد فطر مشخص نيست و ما بلاتكليف مونديم كه چه روزي عيده اولمونه و براي كي بايد تدارك ببينيم دردي از شما دوا نميكنه.همينجور داشتم در به در به دنبال سوژه ميگشتم و هرچي ميگشتم كمتر حرفي براي گفتن پيدا ميكردم.تو اين فاصله ميل باكسمو خالي ميكردم كه داشت منفجر ميشد.بعد متوجه شدم چند روزيه كه به بالك ميلم ميل مياد و تصميم گرفتم ببينم اين نامه ها از كجا هستند تا عضويتمو قطع كنم(كه يادم نمياد جايي آبونه شده باشم اما يه سايت اسپانيايي كه نميدونم هم چي ميگه بيچاره م كرده) تو اين حال و احوال بودم كه يه ميلي توجهمو جلب كرد. فرستنده اسم عربي داشت(موسي احمد) و كنجكاوم كرد كه ميلشو باز كنم.تو اي ميل نوشته شده بود كه آدرس اي ميل منو براي تماس گرفتن از مديريت اجرايي بازرگاني و صنعتي يه جايي كه حاليم نشد كجاست گرفته.جناب موسي احمد خودشو كارمند عاليرتبه يه بانك در غنا معرفي كرده و داستان جالبي برام تعريف كرده و از من درخواست كمك داره.
قصه از اين قراره كه يه ميليونر تركيه اي در كشور غنا فوت ميكنه. داراييش تو بانكي كه آقاي احمد كار ميكنه بيش از 26 ميليون دلاره و ورثه اش به درخواست دولت براي معرفي خودشون به عنوان وارث ترتيب اثر ندادن.بدين ترتيب 26 ميليون دلار رو دست بانك مونده و نميدونه باهاش چيكار كنه.كارمند بانك و دو سه نفر ديگه براي اينكه اين پولو دولت بالا نكشه از من درخواست كردن كه خودمو به عنوان وارث معرفي كنم و بقيه اش با اوناس كه اثبات كنن من وارثم.بعد به عنوان حق الزحمه 25 درصد پولو به من ميدن و 70 درصدم خودشون برميدارن و 5 درصد هم خرج هزينه ها ميشه.
من كه بخيل نيستم.شيش و نيم ميليون دلار هم كه به من ميرسه گرچه زياد دندون گير نيست اما خوب سعي ميكنم قناعت كنم.من كه پنج ماهه دنبال كاراي وراثت پدر مرحومم هستم چه عيبي داره ماترك يه مسلمون ديگه رو هم جا به جا كنم؟دعاي خير كارمندان بانك غنا هم تا آخر عمر دنبالمه و عاقبت بخيرم ميكنه.
پ.ن: ببينين پول خودش دنبال من ميادا! من بهش كاري ندارم. بعد نگين ايراندوست دنيا گير شده.
پ.ن.-2: شهرت عالمگيرو صفا كنين.

شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲

سلام به همه دوستان
راستش چند روزي بود كه خط تلفن خونه ما اشكال داشت. اولش كه يك شبانه روز قطع بود و بعد از وصل شدن هم اونقدر نويز داشت كه تا به اينترنت وصل ميشديم ديسكانكت ميكرد(چقدر فارسي رو پاس داشتم)
از ديشب تا به حال شديدا تله پاتيك شدم.خواب يه نفرو ديدم كه بعد از مدتها باهام تماس گرفت، قبل از روشن كردن تلويزيون موزيكي كه پخش ميكرد تو ذهنم اومد،به كسي فكر ميكردم كه سي ثانيه بعدش بهم تلفن كرد و خلاصه مشغول فكر خوني هستم.(خدا به داد اطرافيان برسه)
يه زنگ تفريح هم براتون دارم:
تو تاكسي نشسته بوديم و با دخترم صحبت ميكردم:
-دخترم ناهار چي خوردين؟(توي مهد)
-دو بشقاب سوپ، يه بشقاب ماست، يه بشقاب عدس پلو،بازم ميخواستم اما بهم ندادن.مامان تو خونه چي داريم؟؟؟
آقايي كه كنار دستمون نشسته بود با چشماي گرد شده نگاهي به دخمل انداخت و از ترس اينكه مادر و دختر اونم بخوريم سريع پياده شد.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲

چند وقتيه كه توجهم به صندوقهاي صدقات جلب شده.چند شب پيش از ميدون ونك عبور ميكرديم ، صندوقهاي صدقات رو شمردم.بيش از 35 صندوق صدقه در ميدان ونك وجود دارد.
دوست عزيزم شيندخت زحمت كشيده و اين متنو تو وبلاگش گذاشته و من با اجازه ش نقل قول ميكنم:


سيزده خط براي زندگي

گابريل گارسيا ماركز

دوستت دارم ، نه به خاطر شخصيت تو ، بلكه به خاطر شخصيتي كه من در هنگام با تو بودن پيدا مي كنم.

هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود.

اگر كسي تو را آن طور كه مي خواهي دوست ندارد ، به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

دوست واقعي كسي است كه دستهاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند .

بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد .

هرگز لبخند را ترك نكن ‚ حتي وقتي ناراحتي چون هر كس امكان دارد عاشق لبخند تو شود.

تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي ، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي.

هرگز وقتت را با كسي كه حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران .

شايد خدا خواسته است كه ابتدا بسياري افراد نامناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را ، به اين ترتيب. وقتي او را يافتي بهتر مي تواني شكرگزار باشي.

به چيزي كه گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .

هميشه افرادي هستند كه تو را مي آزارند ، با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن و فقط مواظب باش كه به كسي كه تو را آزرده ، دوباره اعتماد نكني.

خود را به فرد بهتري تبديل كن و مطمئن باش كه خود را مي شناسي قبل از آنكه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد .

زياده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي افتد كه انتظارش را نداري .

شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۲

سلام
يك ساعت پيش حالم خيلي بد بود. وحشت زده بودم و از درون ميلرزيدم.شكر خدا به آغوش پر مهر اينترنت و وبلاگ و اي ميلهاي دوستان پناه بردم و كمي تسكين پيدا كردم. قضيه از اونجا شروع شد كه...:
از خونه مامانم به آژانس هميشگي زنگ زدم و ماشين خواستم.معمولا وقتي به آژانس تلفن ميكردم و اسممو ميگفتم آقايي كه تلفن رو جواب ميداد ميدونست كه مقصدم كجاست اما اينبار يه ناشناس سفارش ماشين گرفت.زياد اهميت ندادم.راننده آژانس كه اومد متوجه شدم كه براي بار اوله كه مي بينمش.سوار شدم.كمي كه گذشت يه ماشين با دو سه تا جوون در حالي كه ويراژ ميدادن از كنارمون گذشتن و همين باعث شد كه سر درد دل راننده باز شد و از فساد موجود در بين جوانان داد و فرياد راه انداخت...
...آره آبجي من خودم سرگرد نيروي انتظاميم.اين گه سگارو اگه بدن دست من چنان حالي ازشون جا ميارم كه هرچي شير از سينه مادر خوردن خون پس بدن.اينا كثافت زدن به مملكت ما.ديگه سنگ رو سنگ بند نميشه. همه با همه هستن. زن با زن. مرد با مرد.زن شوهردار با مرد زن دار.الان يه هفته بيشتره كه يه بابايي رو گرفتيم كه با زن يكي از اقوام نزديكش فرار كرده بود. دختره بچه ساله و دوتا هم بچه داره و شوهرشم بش خرجي نميداده.اين پدر سگ دختره رو بلند كرده برده نميدونم كجا .الان يه هفته س خودم دارم شكنجه ش ميكنم مقر نمياد.بش ميگم زنده از زير دست من بيرون نميري. الان يه هفته س شبا ساعت دوازده از پا آويزونش ميكنم صب ساعت شيش ميارمش پايين شيلنگ آب يخو ميگيرم روش بعد با شلاق ميفتم به جونش تا خون بالا بياره.دماغ و دندوناشو روز اول شيكوندم.اما از ترس اينكه دختره رو سنگسار نكنن نميگه كجا قايمش كرده.دختره رو بگيرم هر سه شونو سنگسار ميكنم هم دختره رو هم پسره رو هم شوهر دختره رو...
-اينجوري ميزنينش نميترسين بميره ؟ براتون مسئوليت نداره؟
-كدوم مسئوليت؟ يه كثافتو از رو زمين برداشتن كه مسئوليت نميخوادتازه رييس قرارگاه فلاح رفيقمه.بش ميگن بختك. بالاي دو متر قدشه و قيافه ش اونقدر
وحشتناكه كه هركي مي بينه هرچي تو كله شه ميريزه بيرون . من هشت سال تو عراق بودم. آزاد كه شديم خودش اومد منو تحويل گرفت آورد اينجا. اونقدر هوامو داره كه خيالم راحته اين بابا رو بدون حكم گرفتمش.ديروز يكيو گرفته بودن با نيم كيلو هروئين رفتم ديدم آشناس بش گفتم اينو ولش كن يه ربع نگذشت كه نوشت اين بابا مصرف كننده س و اشكال نداره طرفو آزاد كردن...
***
از فردا همه مسيرامو با اتوبوس ميام و ميرم

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲

سلام
يكساعت پيش سوار تاكسي شده بودم. راننده تاكسي يه عينك دودي كاملا گرد به چشمش زده بود كه روش با جيوه عكس يه جمجمه حك شده بود.تو انگشتشم يه انگشتر نقره با كله جمجمه بود. از آينه شم تسبيح و وان يكاد آويزون بود. به اين ميگن هويت.
آدما مثل كمربند ايمني ماشينن كه اگه محكم بكشيش قفل ميشه اما اگه آروم بكشيش تا جايي كه بشه همراهت مياد.

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

از خواب بيدار شدم.بعد از مراحل اوليه صبحگاهي شروع به كار كردم. رختخوابها رو كه مرتب ميكردم تو نور خورشيد ميليونها ذره غبار به من پوزخند ميزدند.اين اولين انگيزه روز براي شروع مبارزه هميشگي و هر روزه من بود.
بعد از صبحانه و راهي كردن اهل منزل پاشنه هارو ور كشيدم و مبارزه رو آغاز كردم.اسباب و وسايل اتاق خواب با گرد خاكستري رنگي پوشيده شده بود. انگار نه انگار كه پريروز با پارچه نمدار به جونشون افتاده بودم و تميزشون كرده بودم.واي كه اين سرويس خواب چقدر شيار داره. با نوك ناخنم دستمالو تو شيارا فرو كردم و تميز كردم.چشمم به زير شوفاژ افتاد كه جارو برقي اون زير نميره.اونجا هم غبار خاكستري نشسته بود. با دستمال نمدار تميزش كردم.بعد اتاقهاي ديگه و بعد وسايل ديگه...
صد بار گفتم با دست چرب و چيلي گوشي تلفنو دست نگيرين.بايد تميزش كنم.تلويزيون و ساير وسايل برقي هم كه به خاطر الكتريسيته ساكنشون هرچي دوده تو هوا هست جذب ميكنن. ديروز صبح روي سراميكها رو تي كشيده بودم اما امروز همچنان سياه و پر از لك و پيسند.تي ديگه با شستن تميز نميشه.دوده آنچنان به خوردش رفته كه رنگش برگشته.شيار هاي لابلاي سراميكها سياه شده اند.جوهر نمك و مسواك لازمه.مسواكو ميزنم تو جوهر نمك و ميكشم لابه لاي شيارها تا تميز بشن. بعد دستمال ميكشم.
چرا در و ديوارهاي خونه ها رو سفيد ميكنن؟همه جا جاي انگشت هست.يه اسپري جديد ديوار شوي به اسم اتك اومده كه بد نيست.يه پيس به دور كليد و پريزها ميپاشم و با اسكاچ تميز ميكنم.جاي انگشتها تا روي شيشه ها هم كشيده شده.به قول دخترم با پيس پيس شششششش هم شيشه ها رو تميز ميكنم. آينه حمام و دستشويي هم كه هر روز بايد پاك بشن.وقتي از سه تا آدمي كه تو يه خونه زندگي ميكنن دوتاشون بي دقتن روشويي و حموم و توالت هم بايد هر روز شسته بشن.
آشپز خونه براي خودش يه فصل جديده.كتري جرم گرفته و بايد تميز بشه. توش يه استكان سركه ميريزم و پر آب ميكنم و ميذارم بجوشه.كابينتها همه لك و پيس دارند. با كف و وايتكس به جونشون ميفتم.روي يخچال خاك نشسته. با دستمال تميز ميكنم.آب شهر خيلي سنگينه. يه قطره ش كه ميچكه روي سينك لكه سفيد ميذاره. با رخشا سينكو برق ميندازم. پنجره باز مونده و تو جاظرفي خاك نشسته. شكر خدا ظرفهاشو شب خالي كرده بودم. زير جاظرفي هم جرم آب بسته.يك كم جوهر نمك ميريزم توش و ميذارم بمونه.بعد حسابي تميزش ميكنم...
براي خستگي در كردن يه كتاب از كتابخونه برميدارم و دراز ميكشم.روي كتاب خاك نشسته و انگار داره به من فحش ميده.اول كتابها رو گردگيري ميكنم بعد چشمم به قاب عكسهاي روي ديوار ميفته. بيچاره آدماي توي عكسا اگه جون داشتن تا حالا آسم گرفته بودن.خاك اونارم تميز ميكنم...
اهل منزل كه به خونه ميان همه چيز ناگهان زير و رو ميشه. يكي عجله داره و با كفش ميره تو دستشويي.كفش كثيف و آب چكيده بر كف دستشويي دست به دست هم ميدن و رد پا ميذارن. سراميكها دوباره كثيف ميشن.توي روشويي يه تكه كف باقي مونده.لباسها روي اين مبل و اون صندلي ولو ميشن.دشك مبل بصورت بالش زير سر ميره و يه مشت مداد و كاغذ وسط سالون ولو ميشه.شام آماده ست.ده دقيقه وقت براي خوردن شامي كه دو سه ساعت وقت براي آماده شدن برده بود صرف ميشه.سينك پر از ظرفهاي نشسته است.
بچه دوست داره رو تخت بپره.خيلي كيف داره.اگه روز بود گرد و غباري كه بلند ميشد دهن كجي ميكرد.تلفن كه زنگ ميزنه يكي شيريني كه تودستش بوده رو رو ميز ميذاره و تلفنو بر ميداره. تلفن و ميز خامه اي ميشن.آخر شب يه فيلم خوب داره. چقدر ميچسبه پاي فيلم انار بخوريم. اينكه دو سه تا از دونه هاش هم بريزه و زير پا بمونه و فرشو لك كنه هم اجتناب ناپذيره.روز خوبي بود.حسابي مبارزه كردم.شب بخير.
***
امروز صبح كه از خواب بيدار شدم و بعد از مراحل اوليه صبحگاهي اومدم رختخوابها رو درست كنم باز هم تو نور خورشيد ميليونها ذره گرد و غبار به من دهن كجي كردند.روي ميز توالت لايه نازكي غبار نشسته بود.چشمامو بستم و از اتاق بيرون رفتم. انگار تو صحن خونه بمب منفجر شده بود.سراميكها كثيف. دشكچه هاي مبل ولو،دونه هاي انار روي فرش، دستشويي ها كثيف، آينه ها لك و پيس، هزار مداد و كاغذ روي زمين پخش و پلا،...
نه! من ديگه اهل مبارزه نيستم.از خونه ميرم بيرون.

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۲

مو هاي خيسشو زير روسري تپوند و از خونه خارج شد.ساعت سه وقت آرايشگاه داشت.به سرعت خودشو به اونجا رسوند.آرايشگر براش خواب عريض و طويلي ديده بود.اول از همه به اتاق اپيلاسيون هدايتش كرد و دستها و پاهاشو موم داغ ماليد . پارچه را روي موم مي چسباند و يكدفعه آنرا بلند ميكرد. موها به موم چسبيده و از ريشه در ميامدند.چيزي شبيه شكنجه هاي قرون وسطي.دردشو به خاطر سفيدي بعدش تحمل كرد.بعد از اون آرايشگر تمام موهاشو با بيگودي پيچيد .بعد موهاي صورتشو با بند كند و ابروهاشو دونه دونه با موچين برداشت.بعد فرستادش زير سشوار تا يه نيم ساعت سه ربعي خوب دم بكشه.تو اين فاصله ناخنهاي دست و پاهاشو سوهان زد و مانيكور پديكور كرد.وقتي از زير سشوار داغ بيرون اومد و بيگودي ها باز شد موها لوله لوله شده بودند. آرايشگر اونها رو با شونه پوش داد و تافت زد. بعد با هزار تا سنجاق اونا رو روي سرش مدل داد و تافت زد.بود تافت نفسشو اذيت ميكرد. موها زير دست سفت و شكننده و چسبنده شده بودند اما دور نماش جالب بود.بعد نوبت آرايش صورت رسيد. يه لايه كرم پودر تمام منافذ صورتو پوشوند. ديگه حتي براي عرق كردن هم منفذي نبود.مژه ها لاي فر مژه پرس شدند.پشت پلك با رنگهاي مختلف رنگ آميزي شد.كنار گونه ها كمي تيره شد و لبها با لايه ضخيمي از ماتيك پوشانده شد. مژه هاي مصنوعي با چسب لا به لاي مژه هاي طبيعي كار گذاشته شد و با ريمل به اونها حجم و حالت داده شد. درست مثل يه سايبون بالاي چشم.
دسته اي پول از كيف زن به ميز آرايشگر منتقل شد. زن با بدرقه هزار چشم در خيابان به خونه ش برگشت.
جوراب شلواري نايلون به پا كرد و حس كرد پاهاشم ديگه نميتونن نفس بكشن.براي اينكه جوراب سر جاش بمونه يه گن سفت روش پوشيد. شكمش به عقب فشار داده شده بود. حالا خودش هم ديگه نميتونست نفس بكشه.ميني ژوپشو پوشيد و به سراغ كفشهاي پاشنه ده سانتيش رفت.موقع نشستن بايد دقت ميكرد دامنش خيلي بالا نره. موقع راه رفتن هم بايد دقت ميكرد پاش پيچ نخوره.تمام وزنش روي پنجه پاش افتاده بود. پنجه كفشهاي مد جديد خيلي تنگ بودند.پاهاش در عذاب بود.دامنش اونقدر تنگ بود كه به شعاع محدودي ميتونست قدم برداره.بلوزش يقه باز بود و هميشه بايد دقت ميكرد كه تا حد مشخصي از بدنش نشون داده بشه.
وقتي وارد مجلس شد همه بهش لبخند زدن."ماشاللا چقد خوشگل شدي." كاپ افتخار شيك پوش ترين و زيبا ترين زن مجلس به او تعلق يافته بود...
راستي اين همه شكنجه براي زيبا بودن ارزش داره؟

دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

سلام
اينم يه موزيك خيلي زيباي تركي استانبولي با صداي سرتاپ ارنر.اونهايي كه تركي بلدن از شعرش هم ميتونن لذت ببرن:
چه مي شود اگر ابري شوم، بارور شوم و ببارم، قطره قطره بروي خاكم ببارم
يا نهري ديوانه شوم، يا باد عاصي شوم و باغهاي انگور را در آغوش بكشم...
http://www.turkishmusic.org/cgi-bin/t1.pl?ra/vv/lal.ra
نميدونم چه درديه كه ما اينقدر اعتماد به نفس مليمون پايينه.
ماشين لباسشويي درست ميكنيم. بعد تو تبليغش بزرگ مينويسيم اين ماشين همان مارك اوشن ايتالياست.كره درست ميكنيم ميگيم تحت ليسانس انگلستانه.تازه بعضي از صنايع ما از اين فن استفاده ميكنن و در كشورهاي اروپايي شركت به ثبت ميرسونن و بعد رو محصولشون ميزنن تحت ليسانس شركت فلان از فلانجا.كسي هم نمي دونه اين شركتها چي هستن. تنها به صرف اينكه خارجي هستن مشتري رو جلب ميكنن. مثلا صابون پارلمون كه به خودي خود بوي توالت ميده تحت ليسانس يه شركت فرانسويه . يا مثلا مايع ظرفشويي اوه تحت ليسانس پيتر اند جورجه كه من الان تو گوگل سرچ كردم همچين شركتي پيدا نكردم. ديگه جايي كه حاج خليفه علي رهبر واسه معرفي محصولاتش سايت زده حتما يه شركت انگليسي توليد كننده مايع ظرفشويي هم بايد سايت داشته باشه ديگه.
چقدر راه ما تا خود باوري طولانيه.
ديشب نسترن سعي ميكرد سر منو شيره بماله. من در كمال عصبانيت نهايت سعي خودمو كردم كه خونسرد باشم.در حالي كه صدام ميلرزيد بهش گفتم:
من نه بچه ام كه گولم بزني نه خرم
نسترن كه جا زده بود يهو پرسيد:
يعني مامانم نيستي؟؟؟

شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۲

وقتي از دست ما كاري براي رفع بدبختي ها بر نمياد،آيا درسته هر روز اونها رو براي خودمون دوره كنيم تا نتونيم يك جرعه كوچك از چشمه خوشبختيها بنوشيم؟

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

...اون روزا كه من اينجا كار ميكردم خانوم، يه شب دم غروب خسته و مرده رفتم بيرون كه يه كنسروي تخم مرغي چيزي بخرم براي شامم.خدا ميدونه تو اون دو ماه چندتا تخم مرغ و كنسرو خورديم. ناهار تخم مرغ،شام كنسرو...
دوتا خانوم جلوي من راه ميرفتن. اومده بودن سگشونو بگردونن. يه سگ سفيد پشمالوي كوچولو بود.تو عالم خستگي به حرفاشون گوش ميدادم كه در مورد اون سگ حرف ميزدن. يكي از اون خانوما ميپرسيد غذا چي بهش ميدي؟ اون يكي ميگفت گوشت چرخ كرده بدون چربي يا از اين غذا هاي سگ آماده...
ياد دوتا دخترام افتادم كه گوشه يكي از دهات اردبيل بي سرپرست موندن و منتظرن تا من كه باباشونم براشون پول ببرم كه براي سرماي زمستون لباس گرم تهيه كنن. ياد اين افتادم كه الان من و بچه هام چند وقته گوشت نخورديم؟؟ ما از يه سگ كمتريم؟اگه ما از گشنگي بميريم كسي ككش نميگزه اما سگ بايد گوشتش بدون چربي باشه.
تو اين فكرا بودم كه خانوما نشستن رو يه نميكت و سگشون رفت لابلاي چمنها و شمشادها، من هم يه پاره آجر ورداشتم و كوبيدم به پهلوي سگ.زوزه سگ كه بلند شد داد و هوار واي في في جون زنها هم بالا رفت.اما دل من خنك نشد.هنوز بغضش تو گلومه.
***
حرفاي بالا درد دل مرد باسوادي بود كه براي امرار معاش بنايي ميكرد.مردي كه يه دفتر شعر به زبان تركي سروده بود و اشعارش هم انصافا خيلي قشنگ بودند.خودش مي گفت در مراسم بزرگداشت بابك خرمدين اشعارشو خونده و خيلي هم مورد استقبال قرار گرفته.راستي اگه شما تو يه همچين موقعيتي باشين كه نتونين خواسته هاي اوليه بچه هاتونو تامين كنين و چنين بي عدالتي هايي رو تو جامعه ببينين چه ميكنين؟ اون آقا يه آجر به سگ زد چون درس خونده و اهل دل بود.اگه كس ديگه اي بود شايد آجر رو به اون خانومها ميزد.شايد خون جلو چشماشو ميگرفت و آدم مي كشت. شايد كيف اون خانومو از دستش ميگرفت چون واقعا اون پول رو براي خودش حلال ميدونست.چقدر بغض تو گلوي هم وطناي ما مونده؟

شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۲

توي يه چاه باشي و يه طناب بهت بدن. با اون طناب نردبوني بسازي و بالا بري. از هواي خفه و مرطوب و تاريك چاه بيرون بياي و نفسي بكشي. هواي تازه...بالاتر بري. به آسمون آبي برسي و خورشيد درخشانو ببيني و شبهات پر از ستاره بشن و آرزوهات مثل ستاره هايي كه به سقف آسمون چسبيدن برق بزنن و دستتو دراز كني تا نزديك نزديكشون كه بگيريشون و...
و طنابتو ببرن و بيفتي تو همون چاه تاريك و نمور و خفه بي نور و بي ستاره و مجبور باشي همه آرزوهاتو فراموش كني و بشيني به اميد يك طناب دوباره.آيا ؟؟؟
عجب دردي داشت.هنوز داره ذق ذق ميكنه...

چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲

ديروز نفر آخر بهم زنگ زد.اون هم شماره منو از توي دفتر مشتري ها برداشته بود.اون هم تاكيد داشت كه مدير آرايشگاه از تلفنش خبردار نشه.اون هم شماره تلفنشو داد و گفت اگه كاري داشتم بهش زنگ بزنم كه بياد خونه مون يا من برم خونه شون.البته با تخفيف ويژه براي من كه چنينم و چنانم و دخترم خيلي شيرينه و موهاشو بايد كوتاه نگه دارم كه مانع رشدش نشه و صد البته چرا يه هاي لايت نمي كنم كه قيافه ام تغيير كنه و مش به من خيلي مياد و رنگ صورتمو باز ميكنه و چشمامو روشنتر ميكنه و ...
من كه مشتري پر و پا قرص آرايشگاهها نيستم و فقط اگه كار خيلي ضروري پيش بياد ميرم اما تو همون چند دفعه اي كه رفتم ميديدم كه چطور آرايشگرها پاچه خواري مدير آرايشگاه رو ميكردن و مهناز جون مهناز جون از زبونشون نمي افتاد و يكي قهوه مياورد اون يكي فالشو مي گرفت و...حالا من تلفن تك تكشونو دارم كه ازم خواستن مهناز جون و بقيه نفهمن و اگه كاري داشتم بهشون زنگ بزنم.نياز اقتصادي قاتل اخلاقه.

جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۸۲

*نقاب ادب
- شما قصد خريد خونه نداريد؟(تا كي ميخواهين اينجا بشينين؟؟)
- واللا با اين درآمد ها و مخارج نميشه صاحب خونه شد.(همه حقوقمونو ميريزيم تو جيب تو از كجا خونه بخريم؟)
- بله قيمت مسكن خيلي بالا رفته.(آقا اينم اجاره س تو ميدي؟)
- درسته. ساخت و ساز هم زياد شده.(با اين خونه فكسنيت.بخوايم پول بيشتر بديم ميريم خونه نوساز)
- البته ، اما اين روزا خونه ها مثل لونه زنبور تو هم و فسقلي شدن.(با اين متراژ اگه تونستي گير بياري بفرما...جلوتو نگرفتيم كه)
- درست ميفرمايين. البته از فضا بهتر استفاده ميكنن مثلا كابينت سه طبقه ميزنن و...(اينم آشپزخونه س؟ كابينتاش همه درب و داغونه)
- ...
- ...
- خوب اجازه ميفرماييد بريم سر اصل مطلب؟(وقت ندارم گپ بزنم)
- البته خواهش ميكنم(يك كم يواشتر برو ترو خدا)
- البته منزل متعلق به خودتونه و شما اصلا اجاره نديد هم براي ما عزيزيد(اما با اردنگي ميندازمتون بيرون) من بيشتر اومدم كه حساب پرداختي هاي شما رو بپردازم(حساب شما رو برسم)
- اختيار دارين(زود باش ديگه كشتي ما رو)
- باور كنين اين چيزا گفتن نداره اما همه مون تو يه شهريم خبر داريم ديگه...من هم با يه حقوق استادي واقعا نميتونم هزينه ها رو برسونم تورم وحشتناكه ...(آغاز سمفوني هرچي پول بدي بيشتر و بيشتر، من دوستت دارم بيشتر و بيشتر)
- بله واقعا همينطوره. حقوق ها بالا نميره فقط قيمتهان كه بالا ميرن(آغاز ملودرام هر چي ميكني بكن، ولي پوست منو نكن)
- متاسفانه حق با شماست(ولي كاري از دستم بر نمياد. چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است.)
- من پيشنهاد ميكنم ده درصد مثل پارسال اضافه كنيم.(من منصفم تو هم منصف باش)
- واللا پارسال من خودم ايران نبودم خانومم به نيابت قرارداد رو تمديد كردن كه دستشون تو كار نبود و همون پارسال هم كم اضافه كردن و امسال نظر من بيست درصد بود كه ضرر سال گذشته هم جبران بشه(به مرگ ميگيرم به تب راضي بشي)
- خوب حقيقتشو بخواين براي من امكانش نيست.(نمي ارزه) من يه كارمند ساده م.
- شكسته نفسي ميفرماييد(كمربندتو سفت كن به من چه؟)
- خوب با اين شرايط به ما مهلت بديد تا جاي ديگه اي بتونيم پيدا كنيم .البته فصل اجاره الان گذشته و مورد كم پيدا ميشه(اگه ما از اينجا بلند بشيم دو سه ماهي خونه ت خالي ميمونه تا مستاجر پيدا كني)
- اي بابا من كه عرض كردم شما اصلا پول نديد.(اما اگه ميديد درست بديد)
- بسيار خوب هر چي شما بفرمايين(آخرين ضربه رو محكمتر بزن)
- پس اجازه بديد شيش ماهه بنويسيم كه بعدا دوباره صحبت كنيم(بعد از شيش ماه كم كم فصل اجاره ميرسه و ميتونم خوب اجاره بدم)
- نه ديگه اجازه بدين يكساله با پونزده درصد اضافه بنويسم(خودتو لوس نكن ديگه)
- بفرمايين هر جور صلاح ميدونين(همه شاهد باشين من راضي نيستم)
- راستي اين دفعه خواستين خونه رو نقاشي كنين رنگ قابل شستشو بزنين ما نميتونيم ديوارارو تميز كنيم.(خونه احتياج به نقاشي داره.ميدوني چقدر بهت تخفيف داديم كه نگفتيم نقاشي كن؟)
- ...
- ...
- ...
- خداحافظ تا سال ديگه همين روز همين ساعت همين جا.(ميخوام صد سال سياه ريختتو نبينم.ملك الموت!)

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

سلام
سي و يك سال و يازده ماه و بيست و نه روز و بيست و سه ساعت گذشت. يكساعت ديگر سي و دو سالم كامل ميشود.احساس خوبي دارم. دهه سي عمرم را از تمام سالها بيشتر دوست دارم.حس ميكنم در اين سالها هم خودم را بهتر مي شناسم هم جهانم را...
براي يادگار مينويسم كه چهار تار موي نقره اي دارم كه سه تاي آنها بعد از مرگ پدرم سفيد شده اند.

جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

سفر به دوبي، آري يا نه؟
هرگاه فرصتي دست دهد و امكانات مالي اجازه دهد به فكر سفر مي افتيم. معمولا اين تصميم سالي يكبار گرفته ميشود. در دو سال گذشته براي استراحت و هواخوري و خريد و آرامش به جزيره كيش سفر كرديم. امسال تصميم داشتيم سري به دوبي بزنيم.هنوز در گير و دار تصميم گيري هستيم اما من اصلا دلم نميخواهد به آنجا بروم. جايي كه يك مشت عرب مفتخور و بي خاصيت و بي لياقت از پول باد آورده شكم گنده مي كنند و زنهاي ما را آزار و تحقير مي كنند .جايي كه از بركت تبليغات ماهواره اي تبديل به بازار خريد ايران شده و همه براي خريد اجناس بنجل و ارزان قيمت يا اجناس غير ضروري كه از فرط تبليغ مورد نياز جلوه ميكنند ارز مملكت را خارج كرده و چسب لاغري مي خرند.دلم نميخواهد خارجي حس كند كه من در مملكتم آنقدر محروميت مي كشم كه تا پايم به زمين نرسيده موهايم را باد ميدهم .يا آنقدر از زيبايي محرومم كه بيابان برهوت آنجا برايم حكم بهشت برين دارد.نميدانم شايد كمي ايران زده به نظر بيايم اما به نظر من غرور ملت من با فشار هيچ حكومتي نبايد خدشه دار شود.
ماجراي خريد و فروش زنان ايراني در دارالمبارك دوبي اين روزها ورد زبان است و شايد بيشترين علت نظر منفي من نسبت به سفر به دوبي باشد.ماجرا اينگونه توصيف مي شود كه زنان و دختران ايراني كه يا از خانه فرار كرده اند و با تصميم شخصي خود قصد رفتن به دوبي دارند يا از طريق خانواده به فروش رسيده اند توسط لنج هايي كه طبقه زيرين آن پر از يخ شده كه مسافرانش از گرما هلاك نشوند به طور قاچاقي وارد دوبي مي شوند و در آنجا به دلالان ايراني فروخته ميشوند و بعد ناچار به بردگي جنسي تن ميدهند. اين زنان بعلت اقامت غير قانوني از حمايت قانون و دولت برخوردار نيستند و در صورت شكنجه شدن سكوت ميكنند چون مراجعه به مراجع قانوني برابر است با ارجاع آنان به ايراني كه نه در آن از حمايت خانواده برخوردارند و نه از حمايت دولت.
ماجرا خيلي غم انگيز است اما آنچه تامل برانگيزتر است علت حضور زنان ايراني در دوبي است.اينكه زنان در خانواده هاي خود آنچنان مورد ظلم واقع ميشوند كه از جايي كه بايد مامن آنها باشد فرار ميكنند خود سوال بزرگيست و اينكه يك خانواده آنچنان در فقر فرهنگي و فقر معيشتي باشد كه حاضر به فروش دختر خود شود پرسشيست عظيم تر.اينكه زنان در جامعه آنچنان مورد ظلم و تبعيض و فشار باشند كه به تن فروشي روي بياورند يك روي سكه است و روي ديگر سكه اين است كه حتي با زير پا گذاشتن شرف و آبرو و حيثيت هم اميد به زندگي مرفه و آسايش و پول وجود ندارد كه زنان ما را به بردگي اجنبي راضي مي كند.و دست آخر اينكه چرا راههاي بازگشت اين زنان اينقدر بسته است؟؟؟

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

سلام
نه سال پيش در چنين روزي من ازدواج كردم.نه سال زندگي مشترك و نيمه مشترك و غير مشترك رو همراه با پستي و بلندي هاي زيادي پشت سر گذاشتيم.الان كه به روزهاي اول زندگي مشتركمون فكر ميكنم ميبينم چقدر دردناك و زشت بودند اما عشق هنوز گاهي شعله اي داشت.اين روزها گرچه زندگي آرامتر و عميقتر شده است اما عشق جاي خودشو به دوست داشتن داده كه به قول دكتر شريعتي "دوست داشتن از عشق برتر است." درسته برتره من هم قبول دارم اما عشق يه چيز ديگه است و من از اينكه دوران تجربه اش تموم شده و هيچ وقت ديگه تو زندگيم به وقوع نخواهد پيوست ناراحتم.مثل كسي كه پاشو قطع كنن...
نه سال پيش تو اين لحظه ها ما داشتيم بالانس ميزديم و عكسهاي خنده دار ازمون مي انداختند. عكسهايي كه هنوز باعث خنده و تفريح ميشن.
عروسي گرم و خوبي داشتيم.گرچه اولين خاطره تلخ درگيري با خانواده شوهرم هم در همون شب عروسي به وقوع پيوست و اين داستان 6 سال ادامه پيدا كرد و همين مسائل تمام علاقه من وهمسرم را سرد كرد.خدا رو شكر الان تمام مسائل حل شده و تا حدي هم فراموش شده ...
خاطرات قشنگند. فراموشي از آنها هم قشنگتر است.

شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۲

سلام
حدود يكسال پيش در يكي از روزهاي پاييز به اتفاق خواهرم كه از خارج از كشور به ديدن ما آمده بود به بازار بزرگ تهران رفتيم.پس از گشت و گذار فراوان در بازار و كلي خريدهاي غير ضروري به قسمتي رسيديم كه دور تا دور بساط تسبيح فروشها به راه بود.خواهرم براي سوغات مشغول خريد تسبيح بود كه من متوجه يك رشته از بلورهاي سبز رنگ كه بصورت گردن بند در آمده بودند شدم. از فروشنده قيمت پرسيدم. فروشنده گفت چهار هزار تومنه.پرسيدم چقدر گرون؟؟ گفت خانوم شيشه كه نيست . اينا سنگ جيد(فكر ميكنم يشم) هستند.از اونجايي كه من خيلي خريد غير ضروري داشتم از خريد جيد صرفنظر كردم و رفتيم.در مدت اين يكسال اون رشته گردنبند (كه ابتدا ميخواستم براي نسترن بخرم) همه اش توي ذهنم بود.هفته گذشته كه براي خريد به بازار رفته بودم و از بس دور خودم چرخيدم تو بازار گم شدم درست به بساط همون تسبيح فروش سال گذشته رسيدم. گردن بند جيد همانجا منتظرم بود.با اختلاف 500 تومان آنرا خريدم.با خودم گفتم حتما مال من بوده كه يكسال فروخته نشده و منتظر من مونده تا من بيام تو بازار گم بشم و از اينجا سر در بيارم و ببرمش خونه...
سرتونو درد نيارم.گردن بند رو تا به حال فقط سه دفعه توي گردنم انداختم اما اتفاق عجيبي برام افتاد. درد گردن من كه دو ماه بود بيچاره ام كرده بود ناگهان از بين رفت.باور كنيد خرافاتي نيستم اما مطالبي در مورد شفاي انرژي درماني با كريستالها شنيده بودم.ديشب اتفاقي در شهر كتاب با كتابي در همين رابطه مواجه شدم و آنرا خريدم.سنگ جيد سنگ مختص متولدين ميزان است.نميدونم از بين رفتن ناگهاني درد گردنم ميتونه به گردن بند مربوط باشه يا نه اما به نظر خودم خيلي بعيد بود كه دردي كه بيش از دو ماه خواب از چشمم گرفته بود و با هيچ مسكني تسكين پيدا نمي كرد اينجور ناگهاني ناپديد بشه...
سندرم آخر هفته
اين عارضه اغلب اوقات آقايونو گرفتار ميكنه و با خانوما كمتر كار داره.معمولا به صورت بدخلقي و بي حوصلگي خودشو نشون ميده. بعضي مواقع بصورت حادتري مثل گرفتگي كمر يا سرماخوردگي بروز ميكنه.بيمار معمولا كم ظرفيت ميشه و شروع به بهانه جويي ميكنه. حوصله مهمون بازي نداره و عارضه درست ده دقيقه پس از اينكه به بيمار وظيفه اي محول كنيد شدت ميگيره و به اوج خودش ميرسه. در اون موقع بيمار با يه بهونه كه اغلب احمقانه است مبادرت به يه دعواي ساختگي يا كدورت يا حتي روزه سكوت(بستگي به شدت كارهاي محول شده و وخامت حال بيمار داره) مي كنه و ميره تو ژست.بهترين روش مقابله اينه كه كاري به كارش نداشته باشيد.اين بيماري با دراز كشيدن و استراحت و ريخت و پاش در منزل و نشستن پاي كامپيوتر و تلفني صحبت كردن و كتاب خوندن درمان قطعي ميشه اما زمان هم نقش مهمي ايفا ميكنه. حتي در حادترين شرايط اين بيماري نشانه هاي بهبود از عصر جمعه به بعد ديده ميشه و معمولا صبح شنبه بيمار شنگول و منگول و حبه انگور با شما شوخي ميكنه تا سر صحبت باز بشه.عصر روز شنبه بيمار همه چيزو فراموش كرده و از شما تقاضا ميكنه كه در چند روز آينده از مهموناش پذيرايي كنيد.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

هميشه بعد از ظهراي پاييزو دوست دارم.هيچ وقت به علتش فكر نكرده بودم.امروز از خودم پرسيدم چرا روزهاي پاييزي بين ساعت دو و سه يه حس بخصوصي دارم و دلم ميخواد بيرون تو خيابون باشم؟وقتي همه به خونه ها پناه بردن .وقتي كه از جلوي پنجره خونه هاي جنوبي تو كوچه ها رد ميشي از هر كدوم بوي يه نوع غذا بيرون ميزنه.
بعد به اين نتيجه رسيدم كه چندين و چند سال اين ساعت تنها ساعات آزادي من بوده.صبحها با عجله به مدرسه ميرفتم و تا ساعت يك ربع به دو كفاره پس ميدادم.از لحظه اي كه تعطيل مي شدم تا موقعي كه به خونه ميرسيدم مال خودم بود. آزاد بودم.بعد از اون هم باز بايد مينشستم سر درس و مشق و شب هم مطيع خانواده ...بعد از ظهر ها با هزاران اتفاق جالبي كه بين منزل تا مدرسه پيش مي آمدند...بعداز ظهرها مال منند.

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

آمد.
ديشب وقتي همه در خواب بودند بي صدا آمد.
از راه نرسيده كوله بارش را باز كرد.فوت سردي به هوا كرد و سه چهار گله ابر به آسمان فرستاد.تكاني هم به درختها داد تا برگهاي زردشان بريزد.تو كيف همه بچه هاي مدرسه ستاره اي از اميد گذاشت و مستقر شد.
پاييز دل انگيز،ماه مهر، ماه من، خوش آمدي.

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

سلام
كامپيوتر خونه ما شده يه سياهچاله.هر كي از فاصله سه متريش رد ميشه بشدت به طرفش جذب ميشه و ميفته تو چاه پتانسيل.ديگه در نمياد كه نمياد.
**********
چند ماه پيش با دوستي گپ ميزديم و من از نبود همسرم در زندگي مشترك شكايت مي كردم.بهش مي گفتم :"... اين آقا فقط پول مياره و ديگه تو هيچ مساله اي توي زندگي دخيل نيست. بار همه مشكلات زندگي رو دوش منه.اسمشو ميذارم بانك."دوستم گفت:"خيلي بي انصافي!فكر نمي كني همين كه سايه اش بالاي سرتونه خيلي مهمه؟" ديدم راست ميگه.گفتم:"حق با توه.پس اسمشو ميذارم"چتر بانك"
**********
من علاقه شديدي به دنياي هري پاتر دارم. قسمت چهارم با نام جام آتش وقتي چاپ شد از يكي از دوستان امانت گرفتم و خوندم.قبل از چاپ قسمت پنجم چون دلم ميخواست تمام قسمتها رو داشته باشم رفتم و از شهر كتاب اونو خريدم.چاپ نهم جام آتش ترجمه خانوم ويدا اسلاميه.وقتي كتاب رو دوباره خوندم ديدم قسمت قشنگي از داستان كه شامل جشن شب سال نو بود و دخترا و پسرا با هم مي رقصيدند از كتاب به طرز مسخره اي حذف شده.به دو دليل خيلي عصبي شدم.يكي اينكه خوانندگان نوجوان اين كتابها به قدري دست كم گرفته شده اند كه حتي سعي نكرده اند اين حذف معقولانه انجام بگيره.و ديگر اينكه جناب وزير ارشاد، طيف سني كه قاعدتا بايد خواننده اين كتاب باشند كنار خيابان مشغول تن فروشيند.سانسور براي كي؟

سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۲

سلام
تازه ميخواستم آبيرا لينك كنم كه از بين ما رفت.خدايش رحمت كناد.
**********
پايين قسمت لينكها يه قسمت براي ارزش گذاري وبلاگم گذاشتم. اگه دوست داشتيد امتياز بديد.
**********
درست ميشه.:ِِD سرور سايت براي فردا مشكل پيدا كرده. قابل توجه دوستاني كه سراغ سايتو گرفته بودن. ايشاللا فردا
سلام
تو تعطيلياي هفته پيش يه روز ناهار مهمون تو يه رستوران مهمون بوديم.بعد از اينكه آقا و دخمل رو حاضر كردم نوبت خودم شد.تند و خيلي سريع آماده شدم و دو تا پيس عطر زدم و اتوماتيك كشو رو باز كردم و دو تا انگشتر درخشان دستم كردم.بعد ناگهان متوقف شدم.نگاهي به انگشتر ها كردم. تو اون لحظه پي بردم كه فقط براي اينكه ملت بدونن من هم انگشتر دارم اونا رو دستم كرده ام.فقط براي ديگران. فقط براي اينكه بگن انگشتاي نازنين خالي نبود.احساس حقارت شديدي وجودمو گرفت.يعني تا اين حد خودمو پايين آورده بودم كه بخوام براي حرف مردم انگشتر دستم كنم.تو ذهنم مجادله اي در بين بود.يه طرف ميگفت خوب تو اينا رو داري چه عيبي داره دستت كني؟ طرف ديگه ميگفت چه دليلي داره دستت كني؟ اگه اطرافيان قضاوتشون به اين انگشتراست همون بهتر كه بگن نداشت.فقير بودن. وضع ماليشون خرابه و...
نفس راحتي كشيدم و انگشترارو قل دادم سر جاشون.تا روزي كه تصميمي براشون بگيرم.حلقه ساده ازدواج كافيه.

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

سلام كرد.(سلام گرگ بي طمع نيست.)
جواب سلامش را ندادم.(سلامت را نميخواهند پاسخ گفت...).
باز هم سلام كرد. باز هم پاسخ ندادم...
از خودم بدم اومد.
**********
ميخواي از خيابون رد بشي؟اول پايينو نگاه كن.صاف تا اونطرف خيابون.ببين چند تا چاله چوله سر راهته.بعد بالا رو نگاه كن.ببين ساختمون نيمه كاره دور و برت نباشه كه آجر بخوره تو سرت.بعد دست چپتو نگاه كن ببين چه خبره. بعد دست راستتو نگاه كن ببين ماشيني هست كه خط ممتد دوبل رو قطع كرده باشه و تو لاين عوضي با سرعت در حال سبقت گرفتن باشه يا نه؟پشت سرتو هم نگاه كن كه ماشيني كه پارك كرده و ميخواد بياد بيرون و داره از تو آينه عقبو نگاه ميكنه شيرجه نزنه روت.بعد يه صلوات بفرست و مث جت بدو برو اونطرف خيابون.

پ.ن: امروز كه داشتم ميرفتم زير ماشين و نرفتم با خودم گفتم به چه خوب شد وگرنه من ميمردم و نسترن تو مهد جا ميموند و حالا كو تا بفهمن من مردم.بعد گفتم كتري رو بگو رو گاز مي سوخت.بعدگفتم خاك بر سرت كنن كه جونت اينقد بي ارزشه كه به كتري فكر ميكني اما به مردن خودت فكر نميكني.بعد با لذت به عرض خيابان نگاه كردم و گفتم:فاتح شدم.خود را از عرض خيابان عبور دادم!
**********
تكيه كلام آدماي چاق چيه؟
"از شنبه..."
واي كه تو اين تعطيليا چقد اين شبه جمله رو كه يه عذاب چندين ماهه توش نهفته است بكار بردم.الان شنبه اومده و راهي براي گريز نمونده.

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۲

زينگ زيييييييييينگ...
-الو
-سلام داخلي 2345 لطفا
-اينجا بيمارستان نيست خانوم
-من خانوم نيستم!
-ا؟ ببخشيد . گفتم اين خانومه عجب صداش مردونه است
عكس العمل مؤدبانه تري سراغ نداشتم!

**********

امروز فرصتي شد تا كتاب قلعه حيوانات جرج اورول را دوباره بخوانم.عجب كتابيست.عجب كتابيست.

**********

از امروز تصميم گرفته ام همه كارهايي كه در ذهنم دارم به موقع انجام بدهم.با اينكه در ذهن و قلبم هميشه به ياد دوستانم هستم اما براي برقراري ارتباط صحيحتر بهتره احساستمو از تو قلبم در بيارم و ابراز كنم.چه فايده كه تو دلم براي فاميل از دست رفته نياز
اندوهگين بشم يا تولد شيوا با اينكه به يادش هستم فراموش كنم براش كارت بفرستم يا اينكه فرداي مهموني فراموش كنم كه به صاحب مهموني تلفن كنم و تشكر كنم؟البته ميدونم كه ادب مرد به ز دولت اوست.ما كه نه مرديم نه دولت داريم لا اقل ادب داشته باشيم.

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲

زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست
هركسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته به جاست
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد...
***
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ور نه خاموشست و خاموشي گناه ماست...
***
بشنو از من
كودك من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني
خواه تيره
خواه روشن
هست زيبا
هست زيبا
هست زيبا

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

سلام
روز پدر را به همه باباهاي وبلاگ نويس و غير وبلاگي تبريك ميگم.اميدوارم سايه تون بالاي سر بچه هاتون باشه.

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲

خدا كه روزي همه رو پخش ميكرد روزي ما رو گرفت تو مشتش و از بالا پاشيد به سر تا سر ايران.حالا شوهر خسته من هر روز بايد به يه شهر بره و اونا رو جمع كنه.شنبه ساري، يكشنبه ساوه، دوشنبه استثنائا تهران، سه شنبه اهواز، ...
و من سهم دلهره پنجاه زن رو نصيب خودم كردم.هر سفر هزار خطر...
سلام
حالت خوبه؟
من كه خوب نيستم. الان بيشتر از يه ماهه كه گردن درد دارم. به هيچ صراطي هم مستقيم نيست و با هيچ مسكني هم خوب نميشه.شدم عين آدم آهني.الان ساعت نزديك شش صبحه و من كه از درد نتونستم بخوابم پاشدم اومدم اينجا .تو اين يه ماهه هر مسكني بگي خوردم، هر بالشي بگي امتحان كردم، هر پماد و ژلي كه بگي ماليدم.ديشب كاپسايسين زدم كه فقط سوزشش برام موند.تنها راه حلي كه الان به نظرم ميرسه استفاده از تبره.

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۲

سلام به همه
اول از همه اينكه 5شنبه قرار گروه والدين ايراني بود.جاي همه اونايي كه نبودن خالي. اونقدر خوش گذشت كه فكرشو نميكردم. من همه اش با خودم فكر ميكردم كه با اينهمه بچه ما بايد همه اش مشغول جيش گرفتن بچه ها باشيم يا اونا رو سوار تاب و سرسره كنيم.بچه من كه خودكفا يه راست رفت سوار تاب شد و مزاحم ما نشد. من هم تا ميتونستم با ماماناي ديگه ور زدم و بابا ها هم يه مجمع تشكيل داده بودن كه بر عليه ما زنايي كه از صب تا شب پاي اينترنتيم فعاليت كنن.
شام هم جاتون خالي رفتيم بوف ظفر و كلي خوش گذشت.
من هم مثل بقيه بچه ها از حال و هواي قرار گروه بيرون نميام.
**********
پريشب نسترن توي جمع از من پرسيد: مامان شما چرا بابا رو طلاق نميدي؟
من كه داشتم از تعجب شاخ در مياوردم پرسيدم طلاق يعني چي مامان؟(جاتون خالي كه چه سكوت مرگباري جمع رو فراگرفته بود.خونه فاميل شوهر باشي و بچه از اين حرفا بزنه...)
خلاصه نسترن گفت نميدونم. مامان نيلوفر باباشو طلاق داده.
بالاخره راز سوالهاي نامربوط نسترن رو فهميدم.نيلوفر دوست هم مهدكودكي نسترن دختريه كه از نسترن چند ماه بزرگتره و والدينش متاركه كردن و يكيشون رفته آلمان. اين نيلوفر خانوم هم گويا طفلكي براي رفع كمبودهاي عاطفي كه داره هي به نسترن پز ميده كه من از تمام لباساي تو دارم و همه گردن بندهاتو دارم و ماشينمون اينه و ما پولداريم و...
هنوز براي درك نسترن خيلي زوده كه بهش بگم داشتن بابا و مامان مهربون از همه چي تو دنيا مهمتر و ارزشمند تره.خدارو شكر خميره ذات دختر من حسود نيست.
**********
من خيلي حرف داشتم پس چرا يادم رفته؟

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

تبعات اجتماعي شدن بچه ها

-مامان؟
-بله؟
-ما پولداريم؟
-...چطور مگه؟
-ميخوام بدونم.
-بله ما به اندازه كافي پول داريم.
-پس چرا وقتي ميگم برام گل بخر ميگي پول اضافه ندارم؟
***
-مامان؟
-ما چرا پرايد نداريم؟
-...
-چرا ماتيز نداريم؟
-ماتيز گرونه مامان جان.
-خوب پس چرا پژو نداريم.؟
-...ميدوني چيه ماماني؟درسته كه ما ماشين نداريم اما هر وقت بخواهيم سوار آژانس ميشيم. هر دفه يه ماشين جديد با يه رنگ جديد برامون مياد.
-اما من دلم ميخواست خودمون ماشين داشته باشيم.
***
-مامان؟
-آلمان كجاست؟
-بيا رو نقشه نشونت بدم.
-آلمان جاي قشنگيه؟
-بله فكر ميكنم قشنگ باشه.
-بابا تا حالا رفته آلمان؟
-بله.
-تو هم رفتي؟
-نه؟
-چرا؟
-...
-نيلوفر با مامان و باباش رفتن آلمان.

نتيجه گيري اجتماعي: كودك من داره مفهوم پولو مي فهمه.
نتيجه گيري اخلاقي: بعضي والدين اونقدر خاله زنكن كه پز دادنشون به بچه هاشونم سرايت ميكنه و تو مهد به دخمل من دماغ سوخته ميدن.
نتيجه گيري مادرانه: بچه چقدر سوال ميكني. بشين نقاشيتو بكش.

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۲

سلام
هيچ وقت فكر نكن شناختيش. اون هر روز داره تغيير ميكنه و تو بايد با اين تغيير ها دوباره بشناسيش. اگه بگي ميشناسمش داري بهش برچسب ميزني.روح آدما سيال و در حركته. در تكاپو و تغييره. گاهي به سمت خوبي ها و گاهي به سمت بديها. يه جسم صلب نيست كه در موردش صحبت كنيم و بگيم كه كاملا بررسيش كرديم.هيچ قطعيتي در شناخت روح آدمها وجود نداره. درست در اون لحظه كه فكر ميكني شناختيش باز هم تغيير ميكنه.به اين ميگن اصل عدم قطعيت نازنينبرگ.

یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

سه چهار روز پيش با خواهرم كه خارج از كشور زندگي ميكنه سه ربع تلفني صحبت كردم.(خدا به شوهرش رحم كنه كه اون زنگ زده بود)چشمامو بسته بودم و اشك ميريختم و يه ريز حرف ميزدم و تمام درد دلي كه تو اين دو ماه تو دلم مونده بود، تمام حرفايي كه دلم ميخواست به يكي بزنم و اون يه نفرو پيدا نميكردم بلند بلند براي مريم گفتم و گفتم و اشك ريختم.شوهرم مات و مبهوت فقط گوش ميكرد. وقتي مكالمه تمام شد پرسيد:
-چرا تو اين مدت از اينهمه فشاري كه روت بوده هيچي به من نگفتي؟
-به تو؟ تو خيلي وقته كه ديگه غريبه اي..
ديروز از دست كسي خيلي لجم گرفت.
آخر خرداد ماه كه پدر من فوت كرد يكي از دوستان من كه نسبت خانوادگي هم با هم داريم و خارج از ايران زندگي ميكنه پا به ماه بود.مادرش توصيه كرد چيزي از اين جريان به او بروز نديم مبادا زايمانش جلو بيفته.شش روز بعد ني ني دوست من به دنيا اومد و من بعد از شب هفت پدرم باهاش تلفني صحبت كردم و سعي كردم خيلي طبيعي صحبت كنم.از حال پدرم كه مي پرسيد سعي كردم به چيز ديگه اي فكر كنم كه بغض نكنم.تو مراسم چهلم پدرم مامانش از من مي پرسيد با ف. صحبت نكردي؟خيلي سراغتومي گيره. پرسيدم : شما بهش نگفتين؟ گفت : نه آخه بچه شير ميده خوب نيست خبر بد بشنوه.يه وقت شيرش خشك ميشه.
دو سه روز پيش يه اي ميل به شوهرش زدم و گفتم بابا جون قضيه من اينه و اينجوري گرفتارم. اينجا هم ميگن به ف. چيزي نگم منم ميدونم كه به محض صحبت كردن يه چيزي رو لو ميدم و بدتر ميشه. خودت يه جوري قضيه رو بهش بگو.
ديروز با مامان ف. تلفني صحبت ميكردم گفت نميدونم چه جوري بهش بگيم. عمه اش آخر ماه ميره پيشش. بهش گفتم يه روز آخر هفته كه شوهرش هم پيشش بود يواش يواش قضيه رو حاليش كنين و...
من هم كه لجم گرفته بود گفتم مگه ف.كه خودش پدرشو از دست داده اينهمه از فوت باباي من ميخواد ناراحت بشه؟ بعد هم گفتم كه براي شوهرش نامه نوشتم و..مامانش هول كرد و خواهش كرد همون لحظه براي شوهرش ميل بزنم و بگم بهش هيچي نگه!!!
راستش نميدونم در برابر اين قضيه چي بايد بگم. اگه من دوستشم و بايد مراقب حالش باشم كه آب تو دلش تكون نخوره و يه وقت ناراحت نشه كه شيرش تلخ بشه و به دهن بچه اش بد مزه بياد اونم دوست منه و چه موقعيتي براي آدم سخت تر از مرگ پدر؟ يعني اون به حكم دوستي نبايد هيچ كاري در حق من بكنه؟ حتي شنيدن درد دل من؟

پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲





فقط يک هفته خانه داری *
لنا سوندستروم


برگردان زهره سحرخيز

ميخواستيم آپارتمان خود را بفروشيم. دلال گفت وقت بازديد روز يکشنبه باشد، سه شنبه و جمعه را هم برای بازديد مجدد تعيين کرد. ماگفتيم، باشد ، مساله ای نيست.
و بعد رفتيم خانه. جملات بادی کين ، سلطان واقعی " زيبای آمريکايی" که ميگفت " آدم برای اينکه موفق بشود، بايد هر لحظه تصويری از موفقيت به نمايش بگذارد" در گوشمان زنگ ميزد؛ پس مثل ديوانه ها افتاديم به جان منزل و تميز کردن.

وقتی آدم ميخواهد آپارتمان را برای بازديد آماده کند، بايد يک نوع "من" بهتراز خود درست کند. يک "من" با نظم وترتيب. يک "من" که محصول خانه ای زيباست و ميتوان آنرا به عموم نشان داد. بعلاوه، فکر کردم يک هفته نظم وترتيب کاری ندارد و بايد هرکسی بتواند از پس ان برآيد. و لامپ های خراب را که هيچوقت عوض نشده بود، عوض کرديم. کف زمين را سائيديم، شيرهای آب را برق انداختيم، گلدان برای خانه خريديم، فرش ها را تکانديم، حوله های تميزی در آشپزخانه آويزان کرديم، تخت ها را مرتب کرديم، اسباب های زنگ نزن را صيقل داديم، تمام لوله های خالی دستمال را، که هميشه کف توالت ول مى کرديم و وقتی نشسته بودم و به آنها زل ميزدم فکر ميکردم برای روز کريسمس از آنها اسب بازی درست مى کنم، جمع کرديم.

به هرحال. تا اينجا همه چيز رو براه بود. بعد از آن بود، يعنی وقتی که همه کارها انجام شد، يا بهتر است بگويم وقتی که خيال مى کردم بالاخره همه چيز آماده شده، با تعجب تازه کشف کردم: که اين فقط اول کار بود. که يک نفر بايد مواظب حفظ نظم و ترتيب باشد. هر روزه، يا لااقل تا وقتی که کار بازديد از خانه تمام بشود. که "خانه زيبا" نياز به نظارت و رسيدگی دايم دارد، هر ذره نان خرده يا ترشح آب يا لکه مربا تهديدی است برای نظم کامل و خانه کامل. اين شروع فاجعه بود.

نتيجه اين شد. در عرض هفته من به يک هيتلر در رشته نظافت تبديل شدم. کوچکترين حرکت را تحت نظر داشتم. بچه هفت ساله بايد با پای جمع شده در يک کيسه نايلون روی صندلی می نشست، و دستور گرفته بود که تا آنجا که ممکن است در اين هفته کمتر تحرک داشته باشد. اگر کسی در يخچال را باز مى کرد يابه توالت ميرفت آهی از ته دل مى کشيدم.اگر کسی دوش مى گرفت و خودش را با حوله خشک ميکرد و يا روی مبل می نشست، تن من به لرزه در مى امد. پشتی ها را تکان ميدادم و شيشه صابون را پر مى کردم. روميزی هايی را که تازه خريده شده بود صاف مى کردم و بامايع تقويتی گلدان ها را آب ميدادم.

و وقتی سرانجام هفته به سر رسيد با تعجب کشف کردم که "من" بهتر و منظم تر من، در واقع" من" بسيار بدتری بود. يک مادر بد و يک آدم درهم شکسته زير استرس، در يک خانه بسيار تميز که خودم را زير فشار کار دو گانه تمام شده احساس مى کردم، درست مثل آن زن های نرمال که معمولا مجلات روزهای دوشنبه تعريف مى کنند. حداقل تا آنجا که آدم خودش را در گزارش های شناخته شده باز مى شناسد.

و ناگهان به فکرم افتاد که شايد دقيقا همين طور است. که واقعا کسانی وجود دارند که اين کار دايمشان است، هر روز، چه دلال برای بازديد بيايد چه نيايد؛ که در تلاشند تا خانه خود را مثل "خانه زيبای" روز بازديد نگه دارند، که در آن زن شبح مخدوشی است با حرکات مبهم که با پارچه ای در دست اينطرف و آنطرف مى دود و کاری را انجام ميدهد که اسمش کار بی مزد زنانه است.
و بله. اين يک کار تمام وقت است، اين را حالا مى توانم بفهمم. "تميز نگهداشتن پشت پيچ و خم ها" و خانه را از چکه های روغن و جعبه های خالی پاک نگاه داشتن و [ بانگ های تبليغاتی برای جذاب کردن خانه داری ] فقط نياز به استعداد مادر زاد برای نظم و ترتيب ندارد. نياز به وقت دارد. وقتی که هيچ آدم عاقلی حاضر نيست صرف کند.


مرجع: سايت روشنگري

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

متاسفم.همه چيز در ذهنم به هم پيچيده و نمي تونم از تو اين آش شله قلمكار حقيقت رو بيرون بكشم.
مگه نه اينكه گفته بودن كه فرشته ها قدرت خطا كردن ندارن؟ مگه نه اينكه اونا معصومن نه به علت آگاهيشون بلكه بعلت عدم توانشون براي گناه كردن؟ پس چطور شيطان مرتكب گناه تمرد شد؟ مگه نميدونست خدا هرچي بگه درسته و اون كه فقط پادوي خداست بايد بگه چشم؟ چطور تونست در برابر خدا بايسته؟و خدا چطور او رو پادشاه متمردين كرد؟ اينكه شيطان در آتش جهنم بسوزه هم از اون حرفاست. شيطان كه خودش از آتيشه.اصلا جسم داره كه بسوزه؟ و چطور خدا كه ارحم الراحمينه و دوستدار بنده هاشه به يه فرشته متمرد كه بايد مجازات بشه اينقدر اختيارات داده كه بتونه نسلهاي بشر رو متمرد كنه و برا خودش دار و دسته درست كنه؟
ديگه اين قصه ها به درد بچه ها ميخوره. شما رو به خدا وراي اين افسانه پردازي ها يه جوابي به من بديد...من ديگه از هاويه و مار غاشيه نميترسم. من ديگه بهشت تجري من تحتها الانهار برام جالب نيست.ديگه برام متقاعد كننده نيست كه چرا خدايي كه تو كتابش ميگه ما هركسي رو كه بخواهيم هدايت ميكنيم و هركسي را بخواهيم گمراه ميكنيم ما آدما رو صاحب اختيار سرنوشتمون كرده باشه. اين چه اختياريه؟اگه كسي با اين حرفا متقاعد نشه كجا بايد دنبال حقيقت بگرده؟؟
*خرافات
پيرو مطلبي كه آسيا
در مورد قارچ كمبوجا نوشته بود ياد مسائل خنده داري افتادم كه توي عروسي ها شديدا روش تاكيد ميكنن.
رقص چاقو چند ساله مد شده؟ فوقش ده سال، نه؟ يادمه تو عروسي يكي از آشنا ها خواهر داماد كه اومد چاقو رو بگيره و برقصه اقوام عروس دادشون رفت هوا كه زن شوهر دار نبايد چاقو ببره شگون نداره.رقص چاقو رو دختر بايد انجام بده.
يه عروسي خيلي خنده دار هم بود كه بين خانواده داماد و خانواده عروس اختلاف مهمي پيش اومد سر اينكه موقع قند ساييدن بايد قندارو بهم كوبيد يا نه؟ يه طرف ميگفت بايد قند به هم كوبيده بشه كه صداي خوشبختيشون به گوش همه برسه. طرف ديگه ميگفت صداي قند در بياد دعوا راه ميفته.
دوختن زبون مادر شوهر هم اين روزها محترمانه شده و گرچه عمل دوخت و دوز همچنان با نخ هفت رنگ پا برجاست اما احتراما ميگم عروس و داماد رو به همديگه ميدوزيم.
بيچاره عروس و دومادي كه پيوندشون به استحكام هفت لا نخ د- ام- س باشه.
سلام به همه
قسمت خود آزمايي سايت براي فردا راه اندازي شد. ميخواهين يه تستي از خودتون بگيرين؟برين اينجا...

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

شمارش گر وبلاگم دچار اشكال شده. تمام بازديدهاي مرداد ماه از بين رفته.اميدوارم بتونم بازيابي كنم چون لينك بعضي از دوستان را در آرشيو كانترم داشتم.حيف...
به بد راضي باشيم، بدتر هم وجود دارد.

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

سلام
روز مادر به همه مادراي دنيا مبارك باشه.
ديروز دخترم با يك دسته گل مقوايي و يه نقاشي اومد خونه.وقتي گلو داد دستم گفت :" مادر روزت مبارك."اين بهترين هديه اي بود كه تا به حال گرفته ام.ياد روز مادري در سالهاي پيش به ذهنم رسيد...
غروب يه روز مادر زمستوني بود. من و الهام و آلاله با اتوبوس از دانشگاه بر ميگشتيم. با الهام قرار داشتيم كه براي خريد هديه روز مادر از اتوبوس پياده بشيم كه آلاله با ما همراه شد.آلاله مادرش رو سالها پيش بر اثر سرطان به طرز ناراحت كننده اي از دست داده بود و ما نميدونستيم چه جوري بهش بگيم كه ما براي خريد هديه روز مادر ميرويم.چند تا بهونه آورديم و راهمونو از اون جدا كرديم اما ديگه نه من و نه الهام شاد نبوديم. غم تنهايي تمام كساني كه مادرشونو از دست داده بودند روي سينه ما سنگيني ميكرد.
با اختصاص دادن روزي به عنوان روز مادر يا روز پدر مخالفم. به خاطر دل تمام بچه هاي بي پدر و بي مادر و به خاطر دل شكسته تمام مردان و زناني كه در حسرت پدر و مادر شدنند....

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

سلام
اسم دختر خواهر من عسله. ديروز كه خواهرم نماز ميخوند و نسترن تماشاش ميكرد وقتي رسيد به اونجايي كه:...السلام و عليك... يكهو نسترن گفت: به عسل چي ميگي خاله؟؟؟
**********
دو سه ساعت بعد از جريان فوق الذكر خواهرم نسترنو رو پاش نشونده بود و نسترن الاغ سواري ميكرد. خواهرم بهش گفت: به الاغ آدرس بده ...
نسترن هم برگشت به خواهرم گفت: الاغ!آدرس بده!

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

دخترم اين روزها خيلي شيرين شده.
ديروز كه مشغول تعريف ماجرا هاي مهد كودكش بود با ناراحتي گفت': مامان ميدوني چي شده؟ در حالي كه سعي مي كردم نگرانيمو مخفي كنم پرسيدم چي شده؟ گفت: امروز با صوبونه ذغال چايي رو هم خوردم!
عصر همون روز وقتي پدرش با مجله اي كه عكسش را چاپ كرده بود به خانه آمد و عكس را به من نشان داد دخترم گفت عكس كيه؟ گفتم عكس بابا. بيا نيگاكن. كمي نگاه كرد بعد با ناراحتي گفت: آخي بابايي...چاپت كردن؟؟!!حيوونكي!!
(تو دلم گفتم البته نه اونجوري كه من دلم ميخواد چاپش كنم!!!)
اگر ميخواهيد وبلاگتان پر خواننده شود:
1- به وبلاگ ديگران سر بزنيد و كامنتي بدين مضمون بگذاريد: وبلاگ قشنگي داريد. به ما هم سر بزنيد.
2- اگر كمي بي كلاس تر هستيد يه راست بريد سر اصل مطلب: خانوم يه لينك به ما ميدي؟
3- در مورد موضوعات روشنفكري مطلب بنويسيد: برابري زن و مرد در قوانين ايران، همجنسگرايي، افغانستان، ... اگر هم از بوي قرمه سبزي خوشتان مي آيد ميتوانيد در مورد اسلام و مذهب و حكومت چيزهايي بنويسيد كه تو كيسه هيچ عطاري پيدا نشه!
4- اگر كارساز نبود ميتونيد چند تا كامنت آلوده به فحش تو وبلاگهاي معروف بگذاريد. بعد كه اومدن سراغ وبلاگتون بعد از چند روز آپديت نكردن ميتونيد ادعا كنيد كه هك شده بوديد و كس ديگه اي به جاي شما اون كامنت ها و مطالب رو نوشته.(آدم بايد نسبتا مهم باشه كه هكش كنن!)
5- اگه خيلي بيكار بوديد بگرديد يكي دو تا دعوا پيدا كنيد بعد خودتونو بندازيد وسط و از يكي از طرفين دعوا دفاعي دو آتشه راه بندازيد.
6- ميتونين يه وبلاگ ديگه درست كنيد و به خودتون نسبتهاي نا روا بديد بعد بيايد تو كامنت ها بگيد اين وبلاگ دروغ ميگه و من همچين آدمي نيستم.به اين طريق مردم هجوم ميارن ببينن كي چي گفته!
7- يه دست چلو كباب ممتاز با دوغ و پياز به يكي از وبلاگ نويسهاي معروف بديد كه يه مطلبتونو لينك كنه.
8- با اسامي الكي تو كامنتهاي مردم بنويسيد كه:فلان وبلاگ رو خونديد؟؟؟ خيلي تووووپه.
9- ادعا كنيد كه به خاطر نوشتن وبلاگ جونتون در خطره، بچه تونو گروگان گرفتن، شغلتونو از دست داديد و ممكنه ديگه هيچ وقت ننويسيد.

اگر هم ميخواهيد شرافتمندانه عمل كنيد:
1- هر روز يا حد اقل زود زود مطالبتونو به روز كنيد.
2- مطالبتون بايد جذاب باشه و خيلي طولاني نباشه.حد اقل نگارشش طوري باشه كه خواننده خسته نباشه.
3- مطالبتون يك دست و يك جهت باشه كه خواننده بدونه با چه تيپ وبلاگي سر و كار داره.
4- به هيچ كس لينك نديد مگر اينكه واقعا وبلاگشو بپسنديد.لينكهايي كه ميديد نشون ميده كه چه تيپ آدمي هستيد.متقابلا توقع نداشته باشيد كه وقتي به كسي لينك داديد او هم به شما لينك بدهد.
5- تو كامنتها التماس نكنيد و بي خودي مجيز وبلاگ نويس رو نگيد.
6- مطالبي بنويسيد كه خواندن اونها منفعت عمومي داشته باشه. اينكه شما در چه ساعتي مسواك ميزنيد فقط براي خودتان جالب است.

پ.ن: كسي كه نرنجيد؟ فقط شوخي بود

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۲

سلام
دوستي منو متهم به فرافكني كرده و اظهار كرده كه مادر بودن رو بهونه كردم كه فرافكني كنم. سورنا جان اتهامت مبهمه و به همين دليل نميتونم دفاع مناسبي داشته باشم.لطفا واضحتر صحبت كن.من كه هيچ كدوم از عرصه هاي زندگيمو به خاطر مادر بودن تعطيل نكردم اما ذكر اين نكته هم مهمه كه مادر بودن خيلي از مسائل زندگي يك زن را تحت الشعاع قرار ميدهد و اين اجتناب ناپذيره.منتظر ادامه اتهامات هستم!

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۲

يا من هك شدم يا اينكه يكي منو هك كرده. امروز نه تو ميل باكس ياهوم تونستم وارد بشم نه مطالبم تو بلاگر پابليش ميشه.چند روزي هم هست كه اي ميل هاي مستهجن حاوي ويروس از ميل باكس من پراكنده ميشه.ميدونم كه ويروسي نيستم.صد بار اسكن و آپديت كردم.به كساني ويروس فرستاده ام كه اصلا نه تنها توي ادرسهام نبودند بلكه اصلا نميشناختمشون.خلاصه اگر به شما هم حرف بدي زدم ببخشيد من نيستم.
**********
اين آگهي رو تو ضميمه رايگان هفته نامه سراسري سايه بان ديدم:
در ياهو حكومت كنيد:
*يافتن رمز عبور به دو روش قديمي و ارسال مستقيم جديد
*بدست آوردن IPكاربران اينترنت
* كنترل كامل در chat room
*ورود با اسامي مختلف در ياهو
*نفوذ به yahoo mail ديگران
*كنترل كامل بر كامپيوتر افراد در chat room
*كنترل كامل بر كامپيوتر ديگران در هنگام اتصال
*restart كردن كامپيوتر ديگران درchat room
*عبور از fire wall و proxy
*جلو گيري از ورود ديگران به كامپيوتر شما
همراه با آموزش كامل فارسي

شماره تلفن هم زيرش بود كه من لازم نمي بينم اينجا براي چنين مواردي تبليغ بكنم.فقط خواستم ببينين كه چه بلاهايي ممكنه سرتون بياد
.سلام
امروز اتفاق جالبي برام افتاد كه ذكرش شايد خالي از تفريح نباشه.
صبح بعد از رسوندن دخمل به مهد كودك و خريدن چند قلم جنس براي منزل داشتم به خونه بر ميگشتم كه از جلوي بانكي كه توش حساب دارم رد شدم و ديدم كه نتايج قرعه كشي حسابهاي قرض الحسنه رو به شيشه چسبوندن. يه خانوم و يه آقاي جوون هم ايستاده بودند و اسمها رو ميخوندن. من هم مشغول شدم و داشتم تو شماره ها بالا و پايين مي رفتم .خانومه به آرامي از كنار ما رفت و من و آقاهه مونديم كه يه هو آقاهه بدون اينكه به من نگاه كنه گفت:" عجب جايزه هاي تخ...هم داره!" من با چشماي گرد برگشتم بهش نگاه كردم.بيچاره مرد و زنده شد. صد دفعه عذر خواست. فكر كرده بود من زنشم!!!من هم آنچنان كلاس ادب براش گذاشتم كه انگار دفعه اولمه اين كلمه رو ميشنوم.(اي بابا اينجا چرا اسمايلي نداره!)
راستي من 5000 تومن برنده شدم. شما ميگين با اين پول چيكار كنم؟

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

*قسمتي از بحث زن و سرگرداني بين سنت و مدرنيته(نقل از تالار هم انديشي براي فردا)

با افزايش امكانات و كم شدن زمان پرداختن به كارهاي خانه زنان فرصتهايي هر چند كوتاه براي ارتقاي فكري خودشون پيدا ميكنند. تو اين فرصتها زنها به مفاهيم عميقا فكر ميكنند. در حالي كه در همين زمان شوهران آنها درگير كارهاي شغلي هستند و در ساعات استراحت هم غير از استراحت و تماشاي تلويزيون يا احيانا روابط خانوادگي به چيز ديگري نمي انديشند( استثنا همه جا وجود دارد...اين نمونه عمومي خانواده هاي فعلي در ايران است) ...



در ذهن زن مفاهيم تغيير شكل ميدهند. بايد ها و نبايد ها اهميت خودشون رو از دست ميدهند و خواسته هاي زن تغيير شكل ميدهد...ديگر از زندگي روزمره خودش رضايت ندارد و چيزي فراي معمول مي خواهد. مرد همچنان درگير همان مفاهيم قديميست...نه وقتي براي فكر كردن و بازنگري آنها دارد و نه علاقه اي...مفاهيم قديمي به اندازه كافي آسايش او را تامين ميكنند...شكاف بين افكار زن و مرد هر روز بزرگتر ميشود.ارتباط كمرنگ ميشود. مرد همچنان راضيست. زن ناراضيست...افسردگي و اضطراب مهمان زن ميشود. مرد سرگشته از آنچه در زندگي اتفاق مي افتد نميتواند دليلي براي مسائل پيدا كند.زن را به پيچيدگي متهم ميكند و زنان را موجوداتي غير قابل پيش بيني تعريف ميكند.راه فرار براي مرد همچنان باز است...ساعات طولاني كار و عدم حضور در منزل مفر مهمي براي مرد به شمار ميرود. دليل اصلي دعواهاي روزهاي تعطيل همين است. مرد با درگير شدن افراطي در كار خود را از زندگي خارج ميكند. زن با فرياد هايي كه به هيچ جا نميرسند خسته بر جاي ميماند و صدايش در نطفه خفه ميشود.در نهايت ديگر هيچ كس از زندگي راضي نيست...همه اميد ها به روزي است كه بچه ها بزرگ شوند و...اما آن روز ديگر براي شروعي دوباره خيلي دير است
سلام
1- چرا يي كه من در دو مطلب قبل نوشته ام و براي دوستي موجب سوال شده به اين معنيه كه چرا يه آدم كه حس ميكنه داره غرق ميشه دلش ميخواد بقيه رو هم با خودش غرق كنه؟ مگه اعتراف به اشتباه چقدر سخته؟
**********
2- عكست توي قاب چوبيش هر روز يه حسي داره. يه روز نگاهت غمگينه، يه روز پر از سرزنشه، يه روز هم مثل امروز شاده.از خودم مي پرسيدم كه چرا امروز شاد و شنگولي؟ يادم افتاد كه فردا قلب الاسده و امشب تولدته، هفتاد و هشتمين سال تولدت بدون تو؟؟چقدر دلتنگه.امشب دور هم جمع نميشيم. امشب كيكي در كار نيست و هيچ كادويي رو از فروشنده با شرط تعويض(اگه اندازه نشد) نخريديم.امشب حتي نميتوانيم شاخه گلي را تقديم مزارت كنيم. امشب شايد وقت كنيم دو سه دقيقه اي تنها بمانيم و اشكي بريزيم...
**********
3- دلتنگي امروز با مرگ اينترنتي يه شخصيت مجازي كه بيش از يكسال بود با هم دوست بوديم تكميل شد. فرهاد غايب رفت.ديگه هم بر نميگرده. تموم آي دي هاشو هم بسته. ديگه روي نت وجود خارجي نداره.تمام ريپلاي هاو تاپيك هايي كه تو اين مدت تو سايت براي فردا زده بود را هم حذف كرده.تموم شد. انگار كه هيچ فرهاد غايبي از اول وجود نداشته و اون همه اثر از خودش به جا نگذاشته. ميدونم كه هيچ وقت نمياد اينجا رو بخونه اما جا داره بگم آقايي كه پشت چهره فرهاد غايب مطلب مي نوشتي،خيلي راحت تونستي همه مطالبتو ديليت كني اما اثر معنوي كه از خودت به جا گذاشتي هيچ وقت نميتوني به همين راحتي پاك كني.
**********
4- شايد بيش از يك سال و نيم باشه كه وبلاگ مي نويسم.اون اوايل كه وبلاگمو ثبت كردم شايد تعداد كل وبلاگهاي فارسي به صد و پنجاه نرسيده بود‌(چون به صد و پنجاه رسيدنشو به خوبي به ياد دارم)مدت هفت هشت ماهي تو وبلاگ مطلب مي نوشتم اما از يك طرفه بودن وبلاگ خوشم نيومد چون اون روزا سيستم نظر خواهي نداشتيم.اين بود كه به سايت براي فردا نقل مكان كردم و حرفامو اونجا ميزدم.بعدها دوباره تصميم گرفتم وبلاگمو سر و ساموني بدم. تو جريان اين سر و سامون دادنها خرابكاري كردم و زدم كل وبلاگ رو ديليت كردم.بعد همه چيز رو دوباره از اول شروع كردم.امروز يكي از دوستان با استناد به مطلبي كه شايد يك سال پيش نوشته بودم از بعضي جملات من انتقاد كرده بود و من هنوز متعجبم كه ايشون چطور به مطالب وبلاگ قبلي من دسترسي دارند؟براي پاسخ دادن به اعتراضشون من خودم به مطالبم دسترسي ندارم!
**********
5-هيچ چيز به اندازه نسكافه غليظ با وبلاگ نمي چسبه!

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۲

چند تايي از وبلاگهاي خيلي معروف را كه خيليها به آنها لينك داده اند خواندم. تعداد ويزيتور هاشون خيلي بالاست. منتظر بودم حرفهاي جالبي تو اونها پيدا كنم اما اكثرا معمولي بودند.تنها مشخصه شون شناخته شده بودن اونهاست وگرنه هيچ اعجازي در نوشته هاشون نديدم.اونها هم همونقدر معمولي مي نويسند كه من و شما مي نويسيم. . اونها هم از زندگي مي نويسند با اين تفاوت كه زندگيها با هم متفاوتند.
سلام
معمولا توي دعواها به سختي ميشه نتيجه گيري كرد كه كي راست ميگه و كي دروغ. خصوصا كه آدم طرفين دعوا رو درست و حسابي نشناسه. خاصه آنكه دعوا تو محيط مجازي نت باشه كه هر چيزي توش امكان داره.
كسي اشتباهي رو مرتكب ميشه و به خاطر غرورش نميخواد به اشتباهش اعتراف كنه پس براي تبرئه خودش هر كاري ميكنه و استناد به صحبتهايي ميكنه كه دوستانش از روي اعتماد با او در ميون گذاشته اند(خوب يا بد و درست يا نادرست اين صحبتها بماند) بعد طرف مقابل انكار ميكند و دوباره اولي استناد ميكند و...اين ماجرا همچنان ادامه دارد ...تشخيص كار بد زياد سخت نبود اما من تصميم گرفتم قضاوت نكنم. من در جريان اتفاقات گذشته نبودم و در جريان گفتگوهاي پشت پرده هم نيستم.يك عده دوست و آشنا با هم درگير شده اند و من فقط خواننده يكي از وبلاگها بوده ام.دوستاني كه از طريق چت و اي ميل و گاهي تلفن هم با هم ارتباط دارند.من فقط به شناخت خودم اعتماد دارم و به تشخيصم رو در مورد درست يا نادرست بودن مطالب تا جايي كه ممكن بود دادم.به همين دليل به مطالب و جريانات دعوا لينك نميدم.اما كنجكاوم كه بدونم چرا؟

پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲

خوابهايي هست كه هميشه به انحاء مختلف برام تكرار ميشه. مضمونشون يكيه اما هر بار صورت جديدي دارند. دقت نكرده ام كه چه وقتي اين خوابها را مي بينم .
همه دوستام ميدونن كه من بدجوري عشق گربه دارم. بعضي شبها توي خواب گربه رو بصورت يه دشمن مي بينم. موجودي كه ميخواد به من آسيب بزنه و من سعي ميكنم باچوب و چماق هم كه شده لهش كنم اكثرا گاز ميگيره و حالت شيطاني داره.
خواب بعدي اينه كه مي بينم شديدا در دام عشق كسي افتادم كه ميخواد منو بكشه!.مثلا دزده يا قاتله يا اصلا منو دزديده كه بكشه.مي بينم داره مياد سلاخيم كنه اما من دارم از عشق مي ميرم ! فكر ميكنم مقدمه روان نژندي باشه.شايد هم تعبير خاصي داشته باشه كه اين همه تكرار ميشه.احتمالا بايد با يه روانكاو ملاقات كنم.

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲

ديشب پدرم را در خواب ديدم.
آنقدر جوان كه چهره اش را با چنان طراوت به ياد ندارم. شايد حدودا 45 ساله. چهره شاداب و موي سياه. پلور زرشكي و پيراهن آبي آسماني و كراوات پوشيده بود و پشت ميزي در جايي مانند دفتر كارنشسته بود.من و مادرم روبرويش بوديم.من ناگهان شروع به گريه كردم و با ناله و گريه از او مي پرسيدم كه چرا رفته و چرا بر نميگردد.با ملاطفت به من گفت:" دخترم آدم بايد متين باشد."(البته به تركي)
...چهل روز انتظار كشيدم تا به خوابم بيايي پدر

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

سلام
ديروز با خودم فكر ميكردم تنها راه حل مشكل خانومها در مورد اشتغال به كار و مادر شدن اينه كه در آينده هاي خيلي دور تا وقتي كه جامعه بتونه اين فرهنگ رو بپذيره زنهايي كه از نظر جسمي آمادگي دارند و بنيه مناسبي دارند براي مادر شدن انتخاب بشن و مادر شدن رو بعنوان يك وظيفه خطير اجتماعي تقبل كنند و دولت از اونها حمايت مالي و خدماتي به عمل بياره.بقيه زنا هم برن دنبال كار و وظيفه انسانيشونو در قبال جامعه انجام بدن. اينكه همه هم مادر بشن هم مسئوليت اجتماعي داشته باشن هم هيچكس حمايتشون نكنه هم همه بار خدماتي زندگي به دوششون باشه غير عاقلانه است. اينجوري خوبه ديگه...يه عده مادر ميشن و وظيفه تناسل و توالد رو به عهده ميگيرن و بقيه هم مشغول مشاغل اجتماعي ميشن.فقط ميمونه جنبه عاطفي زنانه زنهايي كه مادر نميشن.اونم ايشاللا دولت خدمتگذار اون موقع يه فكري براش ميكنه ديگه. من تو سه چهار دقيقه بيشتر از اين نتونستم برنامه ريزي كنم.
دنياي آينده با دنياي ما شايد خيلي متفاوت باشه. عشق. ارتباطات، تداوم بقا و...شايد با امروز ما خيلي فرق داشته باشه. ميشه اميدوار بود گرچه ما از ابتداي خلقت تا امروز تنها پيشرفتمون اين بود كه گند زديم و سيستم خانوادگي مادر شاهي رو تغيير داديم و پدر شاهيش كرديم. نتيجه اش هم اين شد كه آقايون صد تا زن بگيرند و خانوما به يكي بسنده كنن.(كه اين مزخرفات همچنان در عصر ژنتيك هم ادامه داره)
داد نزنين بابا...ميتونيم گفتمان كنيم.

شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۲

امروز هليون
اين نصايح گهر بار رو برام ميل كرده.شمام بخونين:
A little bird was flying south for the winter.
It was so cold, the bird froze and fell to the ground in a large field.

While it was lying there, a cow came by and dropped some dung on it.
As the frozen bird lay there in the pile of cow dung,it began to realize how warm it was.
The dung was actually thawing him out!

He lay there all warm and happy, and soon began to sing for joy.

A passing cat heard the bird singing and came to investigate.
Following the sound, the cat discovered the bird under
the pile of cow dung, and promptly dug him out and ate
him.

Life Lessons:
>
1) Not everyone who drops shit on you is your enemy.
2) Not everyone who gets you out of shit is your
friend.
3) And when you're in deep shit, keep your mouth shut.

در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشربه زمين نرسيده بود،فضيلت ها وتباهي هادر همه جا شناور بودند،آنها از بيكاري خسته و كسل شده بودند.روزي همه فضايل وتباهي هادور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه.ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت:"بياييد يك بازي بكنيم مثلا قايم باشك"همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد من چشم ميگذارم ... من چشم مي گذارم.و از آنجايي كه هيچ كس نميخواست به دنبال ديوانگي بگردد همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبالِ آنها بگردد.

ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن :يك..دو..سه..
همه رفتند تا همه جايي پنهان شوند!
لطافت خود را به شاخِ ماه آويزان كرد.
خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد.
اصالت در ميانِ ابرها مخفي گشت.
هوس به مركزِ زمين رفت.
طمع داخلِ كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد.
و ديوانگي مشغولِ شمردن بود،هفتاد و نه...هشتاد..هشتادويك... همه پنهان شده بودند به جزعشق كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد.و جاي تعجب هم نيست چون همه مي دانيم پنهان كردنِ عشق مشكل است. در همين حال ديوانگي به پايانِ شمارش ميرسيد....نودوپنج..نودوشش..نودوهفت.هنگامي كه ديوانگي به صد رسيدعشق پريد و در بينِ يك بوته گلِ رز پنهان شد.

ديوانگي فرياد زد دارم ميام.و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود،زيراتنبلي،تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و لطافت را يافت كه به شاخِ ماه آويزان بود.دروغ تهِ درياچه،هوس در مركزِ زمين ،يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق.او از يافتنِ عشق، نااميد شده بود. حسادت در گوشهايش زمزمه كرد،تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او پشتِ بوته گل رز است.

ديوانگي شاخه چنگك مانندي را از دزخت كند و با شدت وهيجانِ زياد آن را در بوته گلِ رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صدايِ ناله اي متوقف شد.عشق از پشتِ بوته بيرون آمد با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميانِ انگشتانش قطراتِ خون بيرون مي زد.شاخه ها به چشمانِ عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند.او كور شده بود.

ديوانگي گفت:"من چه كردم ... من چه كردم،چگونه مي توانم تو را درمان كنم.
عشق پاسخ داد:
"تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كاري بكني،راهنمايِ من شو."

و اينگونه است كه از آن روز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره در كنارِ اوست.
به نقل از وبلاگ"عجب آشفته بازاريست دنيا...".

چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

فرشته كوچولوي من دچار سوء تفاهم ميشه.از هر كس و هر چيزي كه تعريف كنم نگران ميشه كه مبادا من اونو از دختركم بيشتر دوست بدارم.هنوز نميتونه قبول كنه كه كس ديگه اي غير از اون هم ميتونه خوب باشه. به عبارتي فعلا «يا» هست و «و» را قبول نداره.بايد يه كلاس رياضيات جديد براش بذارم.
وقتي ميگم نگاه كن چه گربه خوشگلي ميگه پس من خوشگل نيستم؟؟وقتي قربون صدقه يه عكس ميرم ميگه منو دوست نداري؟ نميدونم چطوري بايد بهش بفهمونم كه دل آدما خيلي بزرگه و براي همه جا داره. نميدونم چه جوري بايد بفهمونم كه هميشه براي من اوله اما دليل نيست كه آخر هم باشه.
نميتونم اسم اين احساس رو حسادت بگذارم براي اينكه حسادت نوعي دشمني را هم در بطن خودش داره اما دختر من دقيقا عاشق زيباييهاست.فقط وقتي من اونها رو تاييد ميكنم نگران ميشه.
فكر ميكنم بايد يه راهكاري پيدا كنم كه بتونه درك كنه.شايد هم به زمان احتياج داشته باشه...

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۲

ديروز با خودم فكر ميكردم زندگي من از چي تشكيل شده؟
من خيلي خيلي بيشتر از اوني كه بخوام انسان باشم مادر هستم.كمي كمتر از اون همسر هستم و كمتر از اون فرزند...يك كمي خرت و پرت توي زندگي دارم و دنيامو با اونا ساخته ام.حالا فرض كنيم يه بلايي مثل زلزله بياد و خونه زندگيم و دخترم و همسرم و خانواده ام را جميعا ازم بگيره از من چي باقي ميمونه؟دنياي من بيشتر از اوني كه بر پايه "من" باشه بر اساس دارايي هاي من ساخته شده. اگه اونا نباشن من هيچي نيستم. هيچي...
شايد وقت اون باشه دنبال راهي برم كه بهم ياد بده چه جوري بتونم با "من" زندگي كنم.چه جوري به "من" اونقدر ارزش و استواري بدم كه بتونه به اتكاي خودش زندگي با ارزشي داشته باشه

جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۸۲

سلام.
مطلبي با عنوانمار و پلهدر وبلاگ دوستمون آسياخوندم.
اين مطلب باعث شد كه در مورد اشتغال مادران بيشتر فكر كنم. راستش هر چه بيشتر فكر ميكنم كمتر به نتيجه اي ميرسم. آسيا مي نويسد از اينكه كودكش را به مهد مي سپارد عذاب وجدان دارد. آسيا موقعيت شغلي مناسبي دارد و در انتظار پيشرفت و بالا رفتن از پلكان ترقي شغلي است و همزمان از اينكه كارش تمام وقتش را مي گيرد و نخواهد توانست رسيدگي را كه آرزو دارد به فرزندش بكند ناراحت است.
من خانه دار هستم. ليسانس فيزيك را با عشق و علاقه گرفتم ولي قبل از پايان تحصيلاتم ازدواج كردم و تشكيل و تنظيم خانواده قبل از ايجاد موقعيت شغلي باعث شد كه بتونم عطاي كار بيرون را به لقايش ببخشم و تمام وقت زندگيم را به همسر و فرزندم اختصاص بدهم. من در ظاهر كارهايي را كه آسيا آرزو دارد براي بچه اش انجام بدهد براي فرزندم انجام ميدهم. با هم به گردش مي رويم،
موهايش را مي بافم، برايش غذاي مقوي تهيه مي كنم، آنطور كه صلاح ميدانم تربيتش مي كنم و در تربيتش دقت ميكنم اما...
از زاويه ديگر من زني هستم كه انگل وار از نظر مالي سربار كس ديگري هستم. كس ديگري كار ميكند و من جلوي باد كولر از ما حصل درآمدش اكانت اينترنت مي خرم و وبلاگ مي نويسم(درحالي كه او حتي وقت فكر كردن به مسائل زندگي را ندارد).اگر او روزي به هر دليلي نخواهد يا نتواند مخارج من را تامين كند من نوعي بعد از چندين سال خانه داري و نداشتن سابقه كار و از دست رفتن مهارت هاي شغلي و تحصيلي بايد از صفر شروع كنم و خرج خودم و فرزندم را تامين كنم.آنهم در اجتماعي كه آسيا با اينكه شاغل است خود را قادر به رقابت با مردان نمي بيند.(به دليل زن بودن و به دوش كشيدن مسئوليت خانوادگي)...
خلاصه كلام همه ما ناراضي هستيم. چه آنها كه كار ميكنند و چه آنها كه خانه دار هستند. دنيا هم آنقدر لطف و مرام ندارد كه موقعيت زنانه ما را درك كند و كاري به ما بدهد كه نيمه وقت باشد پول خوب داشته باشد، اضافه كاري و ماموريت نداشته باشد،هر وقت بچه مان مريض شد به ما مرخصي بدهد و...
گرچه مطلبم طولاني شده اما ميخوام قصه دخترك همسايه مان را هم تعريف كنم:
فرض ميكنيم اسمش پرستو بود. پرستو دخترك ريز جثه نه ساله اي بود كه با مادر و ناپدري اش كه به او عمو مي گفت زندگي ميكرد. اولي روزي كه او را ديدم كليدش را گم كرده بود و روي پله ها نشسته بود. به زور او را به خانه بردم و با هم غذا خورديم. آن روزها من هنوز مادر نشده بودم.پرستو تنها بود.مادرش شاغل بود و عصرها دير به خانه مي آمد. خانه آنها با پرده هاي كلفتي كه داشت بعد از ظهر ها تاريك بود و من در لابلاي كلمات پرستو فهميدم كه او از تنها بودن در خانه ميترسد.وحشتناك بود ...آدم از تنهايي بترسد و مجبور باشد تنها بماند.روزهاي بعد پرستو از مدرسه به خانه ما مي آمد و من به او در انجام تكاليفش كمك مي كردم و با هم بازي ميكرديم.عصر ها كه به مادرش تلفن ميكرد كه زودتر به خانه برگردد مادرش او را متقاعد ميكرد كه به منزل خاله يا مادر بزرگش برود چون او بايد به كلاس بدنسازي يا زبان يا...ميرفت.وقتي به خاله اش گفته بود كه اومدم بالا كه با نازنين بازي كنم خاله اش فكر كرده بود نازنين بچه كوچولوي من است.وقتي دنبالش اومد پرسيد نازنين كجاست؟ گفتم نازنين من هستم باور نمي كرد كه يك زن 24 ساله بتواند با دختر بچه اي هر روز بازي كند و او را از تنهايي در بياورد...طفلك پرستوي 9 ساله بيشتر وقتها با آژانس به منزل مادر بزرگ يا خاله و دايي اش ميرفت و من نگران از او مي خواستم وقتي رسيد به من زنگ بزند و مادرش با دوستانش در كافه اي سيگار دود ميكرد...
غرض من محاكمه مادر پرستو نيست. مادر پرستو ميتواند يك پزشك متعهد باشد كه در اوقاتي كه فرزندش را تنها ميگذارد جان مردم را نجات ميدهد و دردي را تسكين مي بخشد...مهم تنهايي عميق و ريشه دار كودكاني است كه به هر دليلي مجبورند روزها به انتظار لحظه اي باشند كه مادرشان وقت در آغوش كشيدن آنها را داشته باشد
تمام آي اس پي هايي كه پرووايدرشون مخابراته بلاگ اسپات رو فيلتر كرده اند. تمام آي اس پي ها هم قانونا بايد از مخابرات خط بگيرند و داشتن ديش ماهواره غير قانونيه و باهاشون برخورد ميشه يعني از اين به بعد "ديتا" تعيين ميكنه كه ما كجا رو بايد ببينيم.
دلش خوش باشه...

چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۲

خيلي وقت بود كه نتونسته بودم صفحه وبلاگ خودمو باز كنم.فكر ميكنم اشكال از آي اس پي عزيزم بوده. حالا يه اكانت دو ساعته گرفتم كه امتحان كنم.مرده شور آي اس پي هاي معروف رو ببره...

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲

گير كرده بيده؟؟؟
من نميتونم صفحه وبلاگ خودمو ببينم.اما هليون
حفظه الله تعالي الي يوم القيامه از من نقل قول كرده.پس نتيجه ميگيريم كه دنيا مشتاق خواندن وبلاگ من است...بنويس ايراندوست...بنويس/

سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۲

نميدونم چي بگم. اسمشو شوخي طبيعت بذارم يا شوخي خدا با ما آدما. اصولا هرگز در رابطه با انسانهاي ناقص الخلقه توجيه نبوده ام. لاله و لادن ناقص الخلقه نبودند گرچه عجيب الخلقه بودند اما از نظر فيزيكي جز چسبيدگي كه به هم داشتند نقصي نداشتند.
اينكه آدم 29 سال زندگي كند در شرايطي كه كس ديگري از سر به او چسبيده باشد خيلي وحشتناك است. اين دختران در اين سالها هرگز نتوانستند يك غلت راحت در رختخوابشان بزنند.به عمق زندگي روزانه شان اگر بروي وحشت ميكني و وحشتناكتر از همه اينكه امنيت فكري نداشتند يعني به گفته خودشان ميتوانستند قسمت عمده اي از افكار همديگر را بخوانند.نه يك نفر بودند و نه دونفر.براي هر فعاليتي تصميم هر دوي آنها لازم بود. اينكه از نظر جسمي و فكري يك زن كامل باشي ولي به دليل فيزيكي هرگز نتواني زندگي يك زن سالم را دنبال كني وحشتناك است.اينكه بداني هرگز حق عاشق شدن نداري هرگز نخواهي توانست مادر شوي. هرگز نخواهي توانست لحظه اي تنها باشي...
شوخي قشنگي نبود خداي عزيز.خيلي تلخ بود و خيلي تلخ هم تمام شد.
لاله و لادن بيژني پس از 29 سال زندگي مشقت بار چشمان اميدوارشان را از جهان فرو بستند.
http://www.irna.ir/en/head/030708152255.ehe.shtml

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲

ديروز دخترم مي پرسيد وقتي بابا دكتر از پيش خدا برگرده سوغاتي هم مياره؟؟
بعضي مواقع جواب دادن به بچه ها و تفهيم مسائل به اونها خيلي سخته. من فعلا قصد ندارم مساله را بيشتر از اين برايش باز كنم مي ترسم باعث ترس و اضطرابش بشه.اميدوارم كم كم به اين شرايط عادت كنه و نسبتا فراموش كنه...
اونقدر كار ريخته رو سرم كه نپرس...
هم بايد نوبتي با خواهرم پيش مامان باشيم كه بهش كمك كنيم و از مهمانهاي احتمالي پذيرايي كنيم هم بايد كارهاي نيمه كاره مونده بابا رو سر و سامون بديم هم خونه اي كه در حال بازسازي شدن نصفه كاره مونده رو سر و سامون بديم و كارشو تموم كنيم و هم دنبال مسائل مالي بابا باشيم و هم به خونه زندگي خودمون برسيم و ...وقتي بشه بايد يك كمي لباس مشكي واسه خودم و مامان بدوزم.تازه وسايل مامان را هم بايد بسته بندي كنيم فكر ميكنم بلافاصله بعد از چهلم اسباب كشي داشته باشيم(اگه خدا بخواد و بازسازي خونه تا اون موقع تموم بشه)...وقتي يه نفر از دنيا ميره بار زندگيش بين باقي مونده ها تقسيم ميشه...حالا هم ما بايد كارهاي نيمه تموم بابا رو سر و سامون بديم. وقتي ستون خونه اي ميريزه...

جمعه، تیر ۱۳، ۱۳۸۲

صابون ايراني نخريد""
نميدونم اين صابونهاي ايراني رو چه جوري درست ميكنند كه هر بلايي هم سرش ميارند بازم بوي دنبه ميده. يه صابون ايراني كه توي حمامتون بگذاريد بعد از استحمام از حمامتان بوي قصابي بلند ميشود. اون هم نه قصابي هاي مدرني كه جوجه كباب و فيله مرغ هم ميفروشند. بوي لاشه گاو و گوسفند از حمام بلند ميشه. بدتر از همه اينكه شما خودتون بوي قصاب ها رو ميگيريد.

چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۲

من و خواهرم شديدا متهم شده ايم كه در مرگ پدرمان خيلي ناراحتي نميكنيم. فاميل محترممان از اينكه ما صورت نخراشيده ايم يا خودمان را به قبر پدرمان پرتاب نكرده ايم يا در مسجد پدرم اشك نريخته ايم يا وقتي كسي را ميبينيم و با كسي تلفني حرف ميزنيم ضجه نميزنيم يا جيغ و ويغ و بابا بابا نميكنيم زياد خوششان نيامده. وقتي ما با خوشرويي احوال همه را ميپرسيم يا حواسمان آنقدر جمع هست كه به جزئيات مسائل مردم توجه كنيم و يا گاهي كمي پودر به روي جوشهاي صورتمان ميزنيم و به حرفهاي بچه مان ميخنديم دوستان و آشنايان با تاسف سري تكان ميدهند و ميگويند:" اوني كه مرد حيف شد وگرنه بقيه عين خيالشون نيست."نميدونم آيا بايد غممان را به رخ همه ميكشيديم؟ بايد اندوهمان را به مردم تزريق ميكرديم؟ بايد جگر همه را ميخراشيديم؟فعلا كه ما بعنوان بچه هاي بي وفا زبانزد شده ايم...

یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

در لحظه مرگ پدرم در يك تلاش كه براي اون لحظه خيلي احمقانه به نظر ميرسيد سعي كردم آئوراي پدرم را ببينم.در زماني به طول شايد يك صدم ثانيه هاله اي به رنگ لاجوردي بسيار شفاف و درخشان، زيباترين آبي كه در تمام عمرم ديده ام، به چشم ديدم.من كه هنوز در ديدن آئورا كاملا موفق نشده ام در آن لحظه خاص آنرا به وضوح ديدم.هاله كامل نبود.يا به دليل اينكه من به چهره پدرم نگاه مي كردم يا به دليل لحظه مرگ فقط اطراف سر را فرا گرفته بود.رنگ آبي زيباي آن به من آرامش داد.
سلام.
اين روزها ممكنه وبلاگ من زيادي بوي مرگ بده. اگه حوصله نداريد از خوندنش صرفنظر كنيد.فكر ميكنم بايد خاطرات روز مرگ پدرم را بنويسم. شايد بعدها مراجعه و خوندن دوباره اش بد نباشه. مثل همه خاطراتي كه قبلا نوشته ام مثل خاطرات روزانه بارداريم...
ساعت هنوز نه و نيم صبح نشده بود و من با عجله داشتم شلواري را ميدوختم كه آن روز (5 شنبه) بايد در كلاس خياطي تحويل ميدادم.دخترم را آماده كرده بودم و وسايلم را جمع كرده بودم كه تلفن زنگ زد. مادر با صدايي كه خونسردي مصنوعيش از هر اضطرابي گوياتر بود گفت:" همون حالتهاي پارسال براي بابا پيش اومده.با آمبولانس فرستاديمش بيمارستان. هيچ جايي غير از بيمارستان اميد جا نداد...." بيمارستان اميد؟ تا به حال اسمش رانشنيده بودم.من هم با همان خونسردي مصنوعي با مادرم خداحافظي كردم و به مادر شوهرم زنگ زدم كه اگر برايش امكان دارد دخترم را پيش او بگذارم. توضيح مختصري دادم و به سرعت آژانس گرفتم . اول دخترم را تحويل مادر بزرگش دادم و بعد به سرعت خودم را به بيمارستان رساندم.اجازه ورود به بخش مراقبتهاي ويژه داده نشد. صبر كردم تا از ويزيت بيماران فارغ شد. حال پدرم را پرسيدم. پزشكي كه پدرم را ويزيت كرده بود درحاليكه با سايرين احوالپرسي ميكرد و سفارش ميكرد كه هر چي ايران چك هست براش كنار بذارن به من اعلام كرد كه حال پدرم وخيمه و انفاركتوس تمام جلو و طرفين قلبش را درگير كرده و قسمت تحتاني قلبش هم كه سال گذشته دچار حمله شده بود و خلاصه به من گفت:"شما كه نميخواهين دروغ بگم؟ خطر مرگش خيلي زياده."
بعد از اين شوك ناگهاني اجازه دادند پدرم را ببينم. پدر درد قفسه سينه داشت و با اشكال با من صحبت ميكرد. از مامان نگران بود و بهش اطمينان دادم كه خواهرم پيش مامانه و جاي نگراني نيست. يكي دوتا توصيه كرد و بعد رفتم بيرون و برايش آب ميوه خريدم. آب ميوه را كه نوشيد به من گفت :" اين دفعه از دفعه پيش حالم بدتره. بار قبل به بيمارستان كه رسيدم با اقداماتي كه كردن دردم خوب شد اما الان نه. " ساعت حدودا يازده و نيم بود.از سي سي يو بيرونم كردند و اجازه دادن وقت ناهار براي كمك به غذا خوردنش پيشش بروم. ساعت حدود يك بود كه آرام به سي سي يو سر زدم.پدرم به سختي نفس مي كشيد و با هر نفس تخت تكان ميخورد. به متصدي بخش گفتم و جواب شنيدم كه حالش طبيعيه و موندن من دليلي نداره. همه اقدامات انجام شده و مشكلي نيست.ما را به منزل فرستادند( اون موقع همسرم هم خودش را به بيمارستان رسانده بود) شماره تلفن و موبايل خودمان را به بخش داديم كه در صورت لزوم به ما خبر بدهند.بعد از بيمارستان خارج شديم.اول به منزل قديمي پدرم كه در حال بازسازي آن بود سر زديم و به اكيپ تعميرات خبر داديم كه بعد از اين اگر كاري داشتند با ما تماس بگيرند. بعد به منزل فعلي پيش مادرم رفتيم. به مادر و خواهرم كمي اطمينان الكي دادم و به خانه برگشتم. ساعت هنوز سه نشده بود. غذا ها را گرم كردم. قبل از خوردن غذا با سي سي يو تماس گرفتم كه بگم فراموش نكنند پدرم را به دستشويي ببرند (سوند نزده بودند)حال پدرم را كه پرسيدم گفتند خوب نيست. گفتم بيام؟ گفتند با سرعت...تمام مسير بين خانه تا بيمارستان به خودم فشار آوردم كه مسلط باشم.وقتي به سي سي يو رسيدم در بسته بود. از در ديگر وارد شدم. صحنه خيلي سختي بود. به پدرم ماساژ قلبي ميدادند و وضع مانيتورها خيلي خراب بود.روسريم را در دهنم چپانده بودم كه صدا نكنم كه از اتاق بيرونم نكنند.شوهرم خيلي سعي كرد من را از اتاق بيرون ببرد اما نتوانست. چند بار شوك دادند و به نوبت ماساژ ميدادند. پدرم هنوز نفس داشت.بعد از نگاههاي پزشكها فهميدم اميدي نيست. دست پدرم را در دست گرفتم. داشت سرد ميشد.حرفهاي زيادي زدم كه الان به خاطر ندارم. بارها دستش را بوسيدم و سرش را نوازش كردم و بوسيدم.يكي ميخواست به داد شوهرم برسد.آخرين ديدارم با پدرم بود...نه آخرين ديدار دردناكتر بود.آخرين وداع وقتي بود كه كفن را از روي صورت گلش كنار زدند.
پدر به همين راحتي به آرامش ابدي رسيد. هرگز نتونستم براش مويه و لابه كنم. فكر ميكردم الان كه پدر به زندگي ابدي رسيده و با اقوام و دوستاني كه پيش از او پس از آن مراسم معمول عزاداري. شب اول، خبر دادن به خواهران خارج از ايران، خبر دادن به دوستان و آشنايان،رفته اند خوش و آرامه نبايد با زاري و ناراحتي عيشش را منقص كنم.نبايد رفتارم طوري باشه كه از ما نگران باشه. نبايد روحش را آزار بدهيم.
پس از آن مراسم معمول عزاداري. شب اول، خبر دادن به خواهران خارج از ايران، خبر دادن به دوستان و آشنايان،مراسم تدفين صبح روز بعد، ناهار در رستوران، پخت حلوا با عجله، مراسم شام غريبان، نوشتن آگهي ختم، رعايت ترتيب فاميلها براي اينكه كسي گله مند نباشه، ترتيب دادن مسجد، خانه پر از جمعيت در حالي كه صاحب خانه در خانه نيست، كودكي كه هميشه در بدترين موقعيت بيمار ميشود، مراسم شب هفت،ماندن نوبتي پيش مادر، خانه غبار گرفته، لباسهاي شسته نشده،تلفن پشت تلفن، 110 اي ميل خوانده نشده،تشكر از كساني كه زحمت كشيده اند، ترتيب دادن به كارهاي نيمه كاره مانده پدر، خانه نيمه بازسازي شده،...
ستون خانواده فروريخته است

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲

ظٹظƒ ظ…ط§ظ‡ظٹ ظ‡ط³طھ ظƒظ‡ ط¨ظ‡ ظ…ظ† ظ¾ظٹظ„ظ‡ ظƒط±ط¯ظٹ. ط®ظˆط¯طھظ… ظ…ظٹط¨ظٹظ†ظٹ ظƒظ‡ ط²ظٹط§ط¯ ط¨ظ‡طھ ط±ظˆ ظ†ظ…ظٹط¯ظ… ظˆ طھط­ظˆظٹظ„طھ ظ†ظ…ظٹع¯ظٹط±ظ…. ظ…ظٹط®ظˆط§ظ‡ظٹ ط¨ع¯ظٹ ط³ظ…ط¬ظٹطں ظ…ظ† ط§ط² طھظˆ ط³ظ…ط¬ طھط±ظ…. ظˆط§ظٹط³طھط§ ط¨ط¨ظٹظ† ظƒظٹ ظƒظٹظˆ ط§ط² ظ…ظٹط¯ظˆظ† ط¨ظ‡ ط¯ط± ظ…ظٹظƒظ†ظ‡.
ط§ظˆظ„ط´ ظƒظ‡ ط§ظˆظ…ط¯ظٹ ط®ظˆط§ط³طھظٹ ظ†ط±ط³ظٹط¯ظ‡ ظ…ظ†ظˆ ط§ط² ظ¾ط§ ط¨ظ†ط¯ط§ط²ظٹ.ط­ط±ظٹظپطھظˆ ط¯ط³طھ ظƒظ… ع¯ط±ظپطھظٹ ط¹ط²ظٹط².ظٹظ‡ ع†ط±ط®ظٹ ط²ط¯ظٹ ط¯ظˆط± ظˆ ط¨ط±ظ… ظˆ ط®ظˆط§ط³طھظٹ ط¨ط¨ظٹظ†ظٹ ظ†ظ‚ط·ظ‡ ط¶ط¹ظٹظپ ظˆط¬ظˆط¯ظ… ظƒط¬ط§ط³طھ ظƒظ‡ ط§ط² ط§ظˆظ†ط¬ط§ ط­ظ…ظ„ظ‡ ظƒظ†ظٹ.ط§ظˆظ„ط´ ط¨ط§ ظ†ط±ظ…ظٹ ط´ط±ظˆط¹ ظƒط±ط¯ظٹ. ع†ظ†ط¯ طھط§ ط¹ط·ط³ظ‡ ظˆ ظƒظ…ظٹ ط³ط± ط¯ط±ط¯. ط¯ظٹط¯ظٹ ظƒظ‡ ط§طµظ„ط§ ط§ظˆظ…ط¯ظ†طھظˆ ط­ط³ ظ†ظƒط±ط¯ظ…. ط¨ط¹ط¯ ظٹظˆط§ط´ ظٹظˆط§ط´ ط²ط¯ظٹ طھظˆ ط§ط³طھط®ظˆظ†ط§ظ…. ظٹظ‡ ط±ظˆط² طµط¨ ظƒظ‡ ظ¾ط§ ط´ط¯ظ… ط¯ظٹط¯ظ… طھظ† ظˆ ط¨ط¯ظ†ظ… ط¯ط±ط¯ ظ…ظٹظƒظ†ظ‡. ظƒظٹظ‡ ظƒظ‡ طھط­ظˆظٹظ„ ط¨ع¯ظٹط±ظ‡. ط¹ط¯ظ„ ظ‡ظ…ظˆظ† ط±ظˆط² ط¨ط±ط§ظٹ ط§ظٹظ†ظƒظ‡ ظ¾ظˆط²ظ‡ طھظˆ ط¨ظ‡ ط®ط§ظƒ ط¨ظ…ط§ظ„ظ… ط®ظˆظ†ظ‡ طھظƒظˆظ†ظٹ ط§ط³ط§ط³ظٹ ظƒط±ط¯ظ… ظƒظ‡ ط¨ط¯ظˆظ†ظٹ ط§ط² ط§ظˆظ† ط¨ظٹط¯ط§ ظ†ظٹط³طھظ… ظƒظ‡ ط¨ظ‡ ط§ظٹظ† ط¨ط§ط¯ط§ ط¨ظ„ط±ط²ظ….ظٹظ‡ ظƒظ…ظƒظٹ ظ‡ظ… ط§ظ†ط¯ط§ط®طھظ… ط¨ط§ظ„ط§ ظˆ ظپط±ط§ظ…ظˆط´طھ ظƒط±ط¯ظ….ط¯ظˆ ط³ظ‡ ط±ظˆط²ظٹ طھظˆ ظپظƒط± ط¨ظˆط¯ظٹ ظƒظ‡ ط¨ط¨ظٹظ†ظٹ ط§ط² ظƒط¬ط§ ط¨ظٹط§ظٹ ظƒظ‡ ط®ظˆط¨ ط¯ط³طھظ…ظˆ طھظˆ ظ¾ظˆط³طھ ع¯ط±ط¯ظˆ ط¨ط°ط§ط±ظٹ. ظٹظ‡ ط±ظˆط² ط¹طµط±ظٹ ط¯ظٹط¯ظ… ع†ط´ظ…ظ… ظ…ظٹط³ظˆط²ظ‡ ظˆ ط®ط´ظƒظ‡. ط¨ط¹ط¯ ظٹظ‡ظˆ ط´ط±ظˆط¹ ظƒط±ط¯ ط¨ظ‡ ط§ط´ظƒ ط±ظٹط®طھظ† ظˆ ط³ظˆط®طھظ† ظˆ ط³ط±ط® ط´ط¯ظ†. ظپط±ط¯ط§ طµط¨ ط¯ظٹع¯ظ‡ ظˆط§ ظ†ط´ط¯ ظƒظ‡ ظ†ط´ط¯.ظ‚ظٹ ظƒط±ط¯ ظˆ ظƒظ„ظٹ ظˆط±ظ….ط¨ط§ ع†ط§ظٹ طھط§ط²ظ‡ ط¯ظ… ظˆ ط¬ظ†طھط§ ظ…ط§ظٹط³ظٹظ† ط­ظ…ظ„ظ‡ طھظˆ ط®ظ†ط«ظٹ ظƒط±ط¯ظ….ط¯ظˆ ط±ظˆط²ظٹ ط·ظˆظ„ ظƒط´ظٹط¯ ظˆظ„ظٹ ط¨ط§ط²ظ… ظپط±ط³طھط§ط¯ظ…طھ ط¬ط§ظٹظٹ ظƒظ‡ ط¹ط±ط¨ ظ†ظٹ ط§ظ†ط¯ط§ط®طھ.ظƒظ„ظٹ ظپظƒط±طھظˆ ط¨ظ‡ ظƒط§ط± ط§ظ†ط¯ط§ط®طھظٹ ظƒظ‡ ط¨ط¨ظٹظ†ظٹ ط¯ظٹع¯ظ‡ ع†ظٹظƒط§ط± ظ…ظٹطھظˆظ†ظٹ ط¨ظƒظ†ظٹ. ط¨ط¯ ط´ط§ظ†ط³ظٹطھ ط¯ط±ط³طھ ظˆظ‚طھظٹ ظƒظ‡ ط±ظپطھظٹ طھظˆ ع¯ظ„ظˆظ… ظˆ ط¯ط³طھ ط¨ظ‡ ظƒط§ط± ط´ط¯ظٹ ط³ظˆط±ظ†ط§ ط®ظˆظ†ظ‡ ظ…ظˆظ† ط¨ظˆط¯.ظٹظ‡ ظ†ظٹع¯ط§ ط¨ظ‡ ع¯ظ„ظˆظ… ط§ظ†ط¯ط§ط®طھ ظˆ ع¯ظپطھ ع†ظٹط² ظ…ظ‡ظ…ظٹ ظ†ظٹط³طھ ظˆظ„ط´ ظƒظ†.ظƒظٹظپ ظƒط±ط¯ظ… ع†ظ‡ ط®ظˆط¨ طھط­ظ‚ظٹط±طھ ظƒط±ط¯.ظپط±ط¯ط§ طµط¨ ط¯ظ…ط¨طھظˆ ع¯ط°ط§ط´طھظٹ ط±ظˆظٹ ظƒظˆظ„طھ ظˆ ط¨ط§ط²ظ… ط±ظپطھظٹ طھظˆ ظ¾ظ†ط§ظ‡ع¯ط§ظ‡طھ. ظٹظ‡ ظ‡ظپطھظ‡ ط°ظ† ع¯ط±ظپطھظٹ ظƒظ‡ ط±ط§ظ‡ ط­ظ„ ط¨ظ‡طھ ط§ظ„ظ‡ط§ظ… ط¨ط´ظ‡.ط§ظٹظ† ط¢ط®ط±ظٹظ† ط­ط±ط¨ظ‡ طھظ‡ ظ†ظ‡طںطںط­ط§ظ„ط§ ط§ظˆظ…ط¯ظٹ ط±ظˆ طھط§ط±ظ‡ط§ظٹ طµظˆطھظٹظ….ظپظƒط± ظ…ظٹظƒظ†ظٹ ظ…ظٹطھظˆظ†ظٹ طµط¯ط§ظ…ظˆ ط®ظپظ‡ ظƒظ†ظٹطںط´ظ†ظٹط¯ظ‡ ط¨ظˆط¯ظٹ ظƒظ‡ ظ…ظٹع¯ظ† "طھظ†ظ‡ط§ طµط¯ط§ط³طھ ظƒظ‡ ظ…ظٹظ…ط§ظ†ط¯"طں ط®ظˆط§ط³طھظٹ ظ†ط´ظˆظ† ط¨ط¯ظٹ ظƒظ‡ ط­ط±ظپ ط¢ط®ط±ظˆ طھظˆ ظ…ظٹط²ظ†ظٹطں ظ†ظ‡ ط¹ط²ظٹط² ظƒظˆط± ط®ظˆظ†ط¯ظٹ. طµط¯ط§ ظ†ط¯ط§ط±ظ… ط§ظ…ط§ ط§ط­طھظٹط§ط¬ظٹ ظ‡ظ… ط¨ظ‡ طµط¯ط§ ظ†ط¯ط§ط±ظ…. ط¢ط®ظ‡:"طھظ†ظ‡ط§ ظˆط¨ظ„ط§ع¯ ط§ط³طھ ظƒظ‡ ظ…ظٹظ…ط§ظ†ط¯.

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۲

ط؛ط±ظ‚ ط¯ط± ط§ظپظƒط§ط±ظ… ط¯ط± ط®ظٹط§ط¨ط§ظ† ظ‚ط¯ظ… ظ…ظٹط²ط¯ظ…. ط³ط¹ظٹ ظ…ظٹظƒط±ط¯ظ… ط§ط² ط±ط§ظ‡ ط±ظپطھظ† ط¨ط§ ط±ظٹطھظ… ع¯ط§ظ…ظ‡ط§ظٹ ط®ظˆط¯ظ… ط¨ط¯ظˆظ† ط§ظٹظ†ظƒظ‡ ظ…ط¬ط¨ظˆط± ط¨ط§ط´ظ… ظƒط³ظٹ ط±ط§ ط¨ظ‡ ط¯ظ†ط¨ط§ظ„ ط¨ظƒط´ظ… ظ†ظ‡ط§ظٹطھ ظ„ط°طھ ظ…ظ…ظƒظ† ط±ط§ ط¨ط¨ط±ظ…. ظ‡ظˆط§ ظ‡ظ†ظˆط² ط¨ظ‡ط§ط±ظٹ ط¨ظˆط¯ ظˆ ظ‚ط¯ظ… ط²ط¯ظ† ظ„ط°طھ ط¨ط®ط´ ط¨ظˆط¯. ظ†ط³ظٹظ… ظƒظ‡ ظ…ظٹ ط¢ظ…ط¯ ط­ط³ط±طھ ط­ط³ ظƒط±ط¯ظ†ط´ ظ„ط§ط¨ظ‡ ظ„ط§ظٹ ظ…ظˆظ‡ط§ ظˆ ع¯ط±ط¯ظ†ظ… ط¯ظ„ظ… ط±ط§ ظ…ظٹط³ظˆط²ط§ظ†ط¯.ط§ط² ط¯ظˆط± ط²ظ†ظٹ ط¨ط§ ط¯ظˆ ط¨ع†ظ‡ ط¨ظ‡ ط³ط±ط¹طھ ع¯ط§ظ… ط¨ط± ظ…ظٹط¯ط§ط´طھ. ط¯ط®طھط± ظƒظˆع†ظˆظ„ظˆظٹظٹ ظƒظ‡ ط¯ط³طھ ظ…ط§ظ…ط§ظ†ط´ ط±ط§ ع¯ط±ظپطھظ‡ ط¨ظˆط¯ظˆ ط¨ظٹظ† ط²ظ…ظٹظ† ظˆ ظ‡ظˆط§ ع¯ط§ظ… ط¨ط±ظ…ظٹط¯ط§ط´طھ ظˆ ط¨ظ‡ ط¯ظ†ط¨ط§ظ„ ظ…ط§ط¯ط±ط´ ظƒط´ظٹط¯ظ‡ ظ…ظٹط´ط¯ ط§ط² ط¯ظˆط± ط®ظٹظ„ظٹ ظ…ظ„ظˆط³ ط¨ظ‡ ظ†ط¸ط± ظ…ظٹ ط¢ظ…ط¯. ظ„ط¨ط§ط³ ظ‚ط±ظ…ط² ظ‚ط´ظ†ع¯ظٹ ط¨ظ‡ طھظ† ط³ظپظٹط¯ طھظ¾ظ„ظٹط´ ط¨ظˆط¯. ط´ط§ظٹط¯ ظٹظƒ ط³ط§ظ„ ظˆ ظ†ظٹظ…ظ‡ ط¨ظˆط¯ ع†ظˆظ† ظ‡ظ†ظˆط² ع¯ط§ظ…ظ‡ط§ظٹط´ ط«ط¨ط§طھ ظƒط§ظپظٹ ظ†ط¯ط§ط´طھ.ظٹظƒ ط¯ط³طھط´ ط±ط§ ط¨ظ‡ ط±ظˆظٹ ع†ط´ظ…ط§ظ†ط´ ع¯ط°ط§ط´طھظ‡ ط¨ظˆط¯. ط´ط§ظٹط¯ ع¯ط±ظٹظ‡ ظ…ظٹ ظƒط±ط¯.ط¯ط± ط¢ط؛ظˆط´ ط²ظ† ظƒظˆط¯ظƒ ط¯ظٹع¯ط±ظٹ ط´ط§ظٹط¯ ظ‡ظپطھ ظ‡ط´طھ ظ…ط§ظ‡ظ‡ ط¯ط³طھظ‡ط§ظٹط´ ط±ط§ ظ…ظٹ ظ…ظƒظٹط¯.ظ†ط²ط¯ظٹظƒطھط± ظƒظ‡ ط±ط³ظٹط¯ظ†ط¯ ط¨ظ†ط§ ط¨ط± ط؛ط±ظٹط²ظ‡ ظ…ط§ط¯ط±ط§ظ†ظ‡ ط§ظ… ع†ط´ظ… طھظٹط² ظƒط±ط¯ظ… ظƒظ‡ ط¨ع†ظ‡ ظ‡ط§ ط±ط§ ط®ظˆط¨ ط¨ط±ط§ظ†ط¯ط§ط² ظƒظ†ظ… ظƒظ‡ ط¨ط§ع†ظ‡ط±ظ‡ ظ¾ط± ط§ط² ط§ط´ظƒ ط²ظ† ط§ط² ط®ظ„ط³ظ‡ ط¨ظٹط±ظˆظ† ط¢ظ…ط¯ظ….ظ‡ط§ط¬ ظˆ ظˆط§ط¬ ظƒظ…ظٹ ظ†ع¯ط§ظ‡ط´ ظƒط±ط¯ظ… ظˆ ط¯ط± ظٹظƒ ظ‡ط²ط§ط±ظ… ط«ط§ظ†ظٹظ‡ ظپط§طµظ„ظ‡ ط¨ظٹظ† ط¨ظٹ طھظپط§ظˆطھظٹ ظˆ ط§ظ†ط³ط§ظ†ظٹطھ ط±ط§ ط·ظٹ ظƒط±ط¯ظ…... ظˆظ‚طھظٹ ظ¾ظٹط´ظ†ظ‡ط§ط¯ ظƒظ…ظƒظ… ط±ط§ ط´ظ†ظٹط¯ ظ‡ظ…ط§ظ†ط·ظˆط± ظƒظ‡ ط¨ع†ظ‡ ظ‡ط§ ط±ط§ ط¨ط§ ط®ظˆط¯ ظ…ظٹ ظƒط´ظٹط¯ ط¨ظ„ظ†ط¯ ط¨ظ„ظ†ط¯ ع¯ظپطھ:" ع†ظ‡ ظƒظ…ظƒظٹ ط§ط² ط¯ط³طھطھ ط¨ط±ظ…ظٹط§ط¯طں ط¨ع†ظ‡ ظ‡ط§ظ… ع¯ط´ظ†ظ‡ ظ† ظ…ظٹ ظپظ‡ظ…ظٹ ظٹط¹ظ†ظٹ ع†ظٹطں ط´ظٹط± ظ…ظٹط®ظˆط§ظ†. ط§ظˆظ† ظٹظƒظٹ ظƒظ‡ ظ…ط±ط¯.ط­ط§ظ„ط§ ظ‡ظ…ظ‡ ط±ط§ط­طھ ط¨ط´ظٹظ†ظ† ط¹ظ„ظٹ ط¹ظ„ظٹ ط¨ع¯ظ†.ظˆظ‚طھظٹ ط§ط²ط´ظˆظ† ظƒظ…ظƒ ظ…ظٹط®ظˆط§ظ‡ظٹ ظ…ظٹع¯ظ† ط´ظˆظ‡ط±طھ ظ…ط¹طھط§ط¯ظ‡. ط¢ط®ظ‡ ظ…ظ† ع†ط±ط§ ط¨ط§ظٹط¯ ط¨ظ‡ ط¢طھظٹط´ ط§ظˆظ† ظ¾ط¯ط± ط³ظˆط®طھظ‡ ظƒظ‡ ع¯ظˆط´ظ‡ ط²ظ†ط¯ظˆظ†ظ‡ ط¨ط³ظˆط²ظ…طں..."ظ‡ظ…ع†ظ†ط§ظ† طھظ†ط¯ ط±ط§ظ‡ ظ…ظٹ ط±ظپطھ ظˆ ظ…ط±ط§ ط¨ظ‡ ط¯ظ†ط¨ط§ظ„ ط®ظˆط¯ط´ ظ…ظٹ ظƒط´ظٹط¯.ظˆظ‚طھظٹ ط¨ط§ ط§طµط±ط§ط± ط¨ظ‡ ظƒظ†ط§ط± ط¯ظٹظˆط§ط± ع†ط³ط¨ط§ظ†ط¯ظ…ط´ ظˆ ظƒظٹظپ ظ¾ظˆظ„ظ… ط±ط§ ط¯ط± ط¢ظˆط±ط¯ظ… طھط§ ظƒظ…ظƒط´ ظƒظ†ظ… ط¨ظ‡ طµظˆط±طھظ… ظ†ع¯ط§ظ‡ ظƒط±ط¯ ظˆ ع¯ظپطھ:"ط§ط´ظƒط§طھ ط®ظٹظ„ظٹ ط¨ظٹط´طھط± ط§ط² ط§ظˆظ† ظ‡ط²ط§ط±ظٹط§ ظ…ظٹ ط§ط±ط²ظ†...ظپظƒط± ظ…ظٹظƒط±ط¯ظ… ط¢ط¯ظ…ظٹطھ ظ…ط±ط¯ظ‡..."
ظ…ط±ط§ ط¬ط§ ع¯ط°ط§ط´طھ ظˆ ط¨ط§ ط¨ع†ظ‡ ظ‡ط§ظٹط´ طھظ†ط¯ ظˆ ط³ط±ظٹط¹ ط±ظپطھ. ظ…ط«ظ„ ط¨ط§ط¯...ظˆ ظ…ظ† ظ‡ظ†ظˆط² ع†ظ‡ط±ظ‡ ط²ظٹط¨ط§ ظˆ ظ…ط¹طµظˆظ… ظƒظˆط¯ظƒط§ظ† ع¯ط±ظٹط§ظ†ط´ ط±ط§ ظ†ظ…ظٹ طھظˆط§ظ†ظ… ظپط±ط§ظ…ظˆط´ ظƒظ†ظ….