سلام.
اين روزها ممكنه وبلاگ من زيادي بوي مرگ بده. اگه حوصله نداريد از خوندنش صرفنظر كنيد.فكر ميكنم بايد خاطرات روز مرگ پدرم را بنويسم. شايد بعدها مراجعه و خوندن دوباره اش بد نباشه. مثل همه خاطراتي كه قبلا نوشته ام مثل خاطرات روزانه بارداريم...
ساعت هنوز نه و نيم صبح نشده بود و من با عجله داشتم شلواري را ميدوختم كه آن روز (5 شنبه) بايد در كلاس خياطي تحويل ميدادم.دخترم را آماده كرده بودم و وسايلم را جمع كرده بودم كه تلفن زنگ زد. مادر با صدايي كه خونسردي مصنوعيش از هر اضطرابي گوياتر بود گفت:" همون حالتهاي پارسال براي بابا پيش اومده.با آمبولانس فرستاديمش بيمارستان. هيچ جايي غير از بيمارستان اميد جا نداد...." بيمارستان اميد؟ تا به حال اسمش رانشنيده بودم.من هم با همان خونسردي مصنوعي با مادرم خداحافظي كردم و به مادر شوهرم زنگ زدم كه اگر برايش امكان دارد دخترم را پيش او بگذارم. توضيح مختصري دادم و به سرعت آژانس گرفتم . اول دخترم را تحويل مادر بزرگش دادم و بعد به سرعت خودم را به بيمارستان رساندم.اجازه ورود به بخش مراقبتهاي ويژه داده نشد. صبر كردم تا از ويزيت بيماران فارغ شد. حال پدرم را پرسيدم. پزشكي كه پدرم را ويزيت كرده بود درحاليكه با سايرين احوالپرسي ميكرد و سفارش ميكرد كه هر چي ايران چك هست براش كنار بذارن به من اعلام كرد كه حال پدرم وخيمه و انفاركتوس تمام جلو و طرفين قلبش را درگير كرده و قسمت تحتاني قلبش هم كه سال گذشته دچار حمله شده بود و خلاصه به من گفت:"شما كه نميخواهين دروغ بگم؟ خطر مرگش خيلي زياده."
بعد از اين شوك ناگهاني اجازه دادند پدرم را ببينم. پدر درد قفسه سينه داشت و با اشكال با من صحبت ميكرد. از مامان نگران بود و بهش اطمينان دادم كه خواهرم پيش مامانه و جاي نگراني نيست. يكي دوتا توصيه كرد و بعد رفتم بيرون و برايش آب ميوه خريدم. آب ميوه را كه نوشيد به من گفت :" اين دفعه از دفعه پيش حالم بدتره. بار قبل به بيمارستان كه رسيدم با اقداماتي كه كردن دردم خوب شد اما الان نه. " ساعت حدودا يازده و نيم بود.از سي سي يو بيرونم كردند و اجازه دادن وقت ناهار براي كمك به غذا خوردنش پيشش بروم. ساعت حدود يك بود كه آرام به سي سي يو سر زدم.پدرم به سختي نفس مي كشيد و با هر نفس تخت تكان ميخورد. به متصدي بخش گفتم و جواب شنيدم كه حالش طبيعيه و موندن من دليلي نداره. همه اقدامات انجام شده و مشكلي نيست.ما را به منزل فرستادند( اون موقع همسرم هم خودش را به بيمارستان رسانده بود) شماره تلفن و موبايل خودمان را به بخش داديم كه در صورت لزوم به ما خبر بدهند.بعد از بيمارستان خارج شديم.اول به منزل قديمي پدرم كه در حال بازسازي آن بود سر زديم و به اكيپ تعميرات خبر داديم كه بعد از اين اگر كاري داشتند با ما تماس بگيرند. بعد به منزل فعلي پيش مادرم رفتيم. به مادر و خواهرم كمي اطمينان الكي دادم و به خانه برگشتم. ساعت هنوز سه نشده بود. غذا ها را گرم كردم. قبل از خوردن غذا با سي سي يو تماس گرفتم كه بگم فراموش نكنند پدرم را به دستشويي ببرند (سوند نزده بودند)حال پدرم را كه پرسيدم گفتند خوب نيست. گفتم بيام؟ گفتند با سرعت...تمام مسير بين خانه تا بيمارستان به خودم فشار آوردم كه مسلط باشم.وقتي به سي سي يو رسيدم در بسته بود. از در ديگر وارد شدم. صحنه خيلي سختي بود. به پدرم ماساژ قلبي ميدادند و وضع مانيتورها خيلي خراب بود.روسريم را در دهنم چپانده بودم كه صدا نكنم كه از اتاق بيرونم نكنند.شوهرم خيلي سعي كرد من را از اتاق بيرون ببرد اما نتوانست. چند بار شوك دادند و به نوبت ماساژ ميدادند. پدرم هنوز نفس داشت.بعد از نگاههاي پزشكها فهميدم اميدي نيست. دست پدرم را در دست گرفتم. داشت سرد ميشد.حرفهاي زيادي زدم كه الان به خاطر ندارم. بارها دستش را بوسيدم و سرش را نوازش كردم و بوسيدم.يكي ميخواست به داد شوهرم برسد.آخرين ديدارم با پدرم بود...نه آخرين ديدار دردناكتر بود.آخرين وداع وقتي بود كه كفن را از روي صورت گلش كنار زدند.
پدر به همين راحتي به آرامش ابدي رسيد. هرگز نتونستم براش مويه و لابه كنم. فكر ميكردم الان كه پدر به زندگي ابدي رسيده و با اقوام و دوستاني كه پيش از او پس از آن مراسم معمول عزاداري. شب اول، خبر دادن به خواهران خارج از ايران، خبر دادن به دوستان و آشنايان،رفته اند خوش و آرامه نبايد با زاري و ناراحتي عيشش را منقص كنم.نبايد رفتارم طوري باشه كه از ما نگران باشه. نبايد روحش را آزار بدهيم.
پس از آن مراسم معمول عزاداري. شب اول، خبر دادن به خواهران خارج از ايران، خبر دادن به دوستان و آشنايان،مراسم تدفين صبح روز بعد، ناهار در رستوران، پخت حلوا با عجله، مراسم شام غريبان، نوشتن آگهي ختم، رعايت ترتيب فاميلها براي اينكه كسي گله مند نباشه، ترتيب دادن مسجد، خانه پر از جمعيت در حالي كه صاحب خانه در خانه نيست، كودكي كه هميشه در بدترين موقعيت بيمار ميشود، مراسم شب هفت،ماندن نوبتي پيش مادر، خانه غبار گرفته، لباسهاي شسته نشده،تلفن پشت تلفن، 110 اي ميل خوانده نشده،تشكر از كساني كه زحمت كشيده اند، ترتيب دادن به كارهاي نيمه كاره مانده پدر، خانه نيمه بازسازي شده،...
ستون خانواده فروريخته است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر