پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳

خداحافظي سخته.براي همين خداحافظي نمي كنم.

دوستان زيادي اينجا دارم كه تا اين ساعت هم به خاطر ارتباط با اونها در اينجا ادامه دادم.

فكر مي كنم ديگه وبلاگ دوستانه براي من كافي نيست.اينجا زيادي دوستانه است و جايي نيست كه بتونم خودم رو توش تخليه كنم. فقط از مهر و عشق و دوستي اينجا مي گم در حالي كه بيشتر از نثار كردن مهر احتياج به تخليه خشم و دلتنگي هام دارم.شايد جايي ديگه دوباره شروع كنم.دل كندن كامل برام خيلي سخته.

دوباره متولد ميشم.اما اين بار سعي مي كنم بدون رنگ و لعاب اضافي، بدون بزك و دوزك اضافي خودم باشم.نازنين.

وبلاگ دوستانه رو حذف نمي كنم .گاهي ممكنه مطلبي حرفي داشته باشم كه در اينجا بزنم.

به هر حال اينجا معرف گذشته منه نه حال من.ايراندوست دوستانه تاريخش به سر رسيده.

خدا حافظ

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

سكوت عجيبي حكمفرماست.كسي چيزي نمي گويد. به قولي سرها در گريبان است.همه در انتظارند و همه خاموش...

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

روزي روزگاري در همسايگي ما مردي زندگي مي کرد که همسرش پزشک بسيار حاذقي بود.مرد مزبور نقاش و هنرمند بود و تمام وقت در خانه.گاهي که از راه پله عبور مي کردي و چشمت را جولان مي دادي مي توانستي ببيني که مرد هنرمند ظرفي مي شويد يا کبابي به سيخ مي کشد و برنجي دم مي کند...خانم دکتر آنقدر مسئوليت شغلي داشت که گاهي شبها هم دير به خانه مي آمد.گاهي روزها وقتي وانت ميوه فروش دوره گرد به کوچه ما مي آمد و خانمهاي محله به دورش حلقه مي زدند مرد هنرمند هم به ما مي پيوست و خيلي وقتها شده بود که در مورد کيفيت محصولات از ما راهنمايي بخواهد و سوا کردن ميوه و سبزي را از ما ياد بگيرد.
همسايه ها با ديدن زن و شوهر چپکي ساختمانمان پوزخند مي زدند. خانمها پشت سر خانم حرف مي زدند که زن نيست،‌مادر نيست، زني که شب دير بياد خونه...زني که دستي به خونه ش نکشه...زني که از خونه زندگي خبر نداشته باشه زن نيست.مردهاي ساختمان پشت سر مرد حرف ميزدند و به او مي خنديدند و با دادن لقب زن ذليل و کدبانو و ...مردانگيش را زير سوال مي بردند.
ذهن همه همسايه ها بشدت درگير خانواده مزبور شده بود اما آنها راحت، خوشحال و خوشبخت بودند و از زندگي مشترکشان لذت مي بردند و به جرات مي توانم بگويم، شايد خوش ترين زوج ساختمان ما بودند.

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳

خيلي سخته كه آدم از معاشرت با كسي معذب باشه و در عين حال خودشو مجبور به ارتباط برقرار كردن بدونه.
اين روزها خيلي كم صحبت شده ام.نه اينكه حرفي براي گفتن نداشته باشم.حرف زياده خيلي زياد.اما حرف مردم پسند نيست.از معاشرتهاي معمولي زنانه حالت انزجار بهم دست ميده. از صحبت در مورد رنگ مو و رژيم و كساني كه قپون دستشون گرفتن تا گرمهاي اضافه يا كم شده منو مورد قضاوت قرار بدن و به خصوصي ترين تصميماتم در مورد موهام و لباسهام دخالت كنن حالم بد ميشه. از صحبتهاي معني داري كه در زرورق ادب پيچيده ميشه بدم مياد. دو به هم زني و پشت هم اندازي و پشت سر زني رو بخوبي حس مي كنم و مشمئز ميشم.از دادن و گرفتن دستور غذاو آدرس آرايشگاه لذت نمي برم.حرفي ندارم كه در نفي يا اثبات مادر شوهرو خواهر شوهرم بزنم. مسائل فيمابين خودم و همسرمو خصوصي ميدونم و خيلي دوست ندارم در موردشون صحبت كنم و...
وقتي در جمع خانومها قرار ميگرم ساكتم. خانومها به سكوتم با ديده ترديد نگاه مي كنن. هيچ كدومشون باور نمي كنن كه من اظهار نظري در زمينه گفتگوشون نداشته باشم.سكوتمو به اندوهي عميق در پس چشمانم تعبير مي كنن.نمي تونن باور كنن كه من مشكلي نداشته باشم پس نتيجه مي گيرن كه مشكل من عميق تر از اونيه كه بخوام باهاشون مطرح كنم. برام دل مي سوزونن و منو افسرده مي دونن.
رو به جمع مردونه كه مي كنم مي بينم اونهاهم در زندگي كوچيك خودشون فريز شدن. فقط نوع زندگي و زاويه نگاه تغيير مي كنه. اونها هم همه ش در مورد كارشون صحبت مي كنن. تفسيرهاي نيم بند اقتصادي و سياسي حد اكثر صحبتيه كه مطرح مي شه. خودموني كه باشن صحبت به جوكهاي دوزاري مي رسه و اگه حرف مشتركي پيدا نكنن رو به تلويزيون مي كنن و به دنبال تصاوير چشم نواز مي گردند...
دلم ميخواد كسي رو پيدا كنم كه بتونم باهاش صحبت كنم.يكي بگم و دوتا بشنوم و سه تا نتيجه بگيرم.

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۳

سلام
آخر هفته دو هفته قبل طي يك برنامه خيلي خيلي فشرده با همسرم و نسترن به همراه يك مهمون خارجي به شهر اصفهان رفتيم.جاي همه دوستان خالي بود.مسافرت كوتاه و مفيدي بود.تقريبا تمام ابنيه تاريخي شهر اصفهانو ديديم.همراه خارجيمون از تعجب عظمت بناهاي تاريخي چونه ش دراز شده بود.نسترن زير گنبد مسجد شاه معركه گرفته بود و اپرا مي خوند! كلي هم تشويق كننده داشت.هتل عباسي هم واقعا تماشايي بود اما حيف كه نتونستيم از آش رشته توصيه شده ش بخوريم.
قشنگترين قسمت اين مسافرت اين بود كه عصر پنج شنبه مهمون دوست عزيزم گذر روزگار بودم كه تا اون روز همديگه رو نديده بوديم. عصر قشنگ و خوبي داشتيم.پسر ناز و گلش با اون موهاي لخت دل منو برد.اميدوارم من هم بتونم روزي تو خونه ام ازشون پذيرايي كنم.
پ.ن: بچه هاي گروه والدين ايراني، جايزه مسابقه رو خودم و گذر نصف مي كنيم!

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۳

احساس كسي رو دارم كه تو يه رودخونه متلاطم رو يه تخته سنگ امن ايستاده اما همه اطرافيانش تو رودخونه افتادن!نمي دونم كدومشونو از آب بكشم بيرون. ته دلم يه دلهره هست.چرا من توي آب نيفتادم؟ نكنه قراره يه موج بزرگ، بد تر از همه، بياد و منو با خودش به عمق رود بكشه؟ اصلا چرا من جام امنه؟...
شايدم من بايد بايستم تا بقيه رو از آب بكشم بيرون!؟خيلي سخته.من خيلي دست تنهام. خدايا كمكهات تو راهن؟