سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۳

سلام
اگه همسر من فرصت داشتن يه وبلاگ رو داشت قاعدتا وبلاگ جالبي ميشد.هر روز عصر وقتي از سر كار به خونه برميگرده وقايع دنياي كاريش رو براي من تعريف ميكنه و منو تا عصر فردا در بهت و حيرت ميذاره.
از دلمشغوليهاي حقير خانومهاي كارمند شركتشون كه جاي هيچ توجيه و تفسيري رو براي من باقي نميذاره چيزي نميگم.خانومايي كه لا به لاي بمباران اطلاعاتي در مورد لوازم آرايش و رنگ مو و زيبايي، دو سه جمله ابتدايي از حقوق زن به گوششون خورده و خودشون رو يك پا فمينيست معرفي ميكنند و آبروي هرچي مدافع حقوق زنه رو مي برن.از مهندسيني كه قابليت تحقيق و پيدا كردن جواب براي مساله هاي جديد رو ندارن و نه تنها علاقه بلكه قابليتي براي پژوهش ندارن و خلاقيت در اونها فقط در زمينه در رفتن از زير كار خلاصه ميشه.از سرمايه داراني كه سنشون خيلي كمه و كارشون از طريق موبايل انجام ميشه و پولشون زاد و ولد ميكنه. از قدرت پول كه تمام سدهاي قانوني رو ميشكنه. از قطعه قطعه كردن و فروش پارك جنگلي چيتگر به از ما بهتران براي برج سازي.
اين آخري ها دعواهاي خونه ما بر خلاف هميشه كه سر ياد آوري مسئوليتهاي طرف مقابل بود، سر پروژه جديدي بود كه شركتي كه همسرم اونجا شاغله گرفته بود.
اولين مساله اي كه مخالفت منو برانگيخت تقاضاي رشوه از طرف كارفرما بود براي اينكه شركتشون رو در مناقصه برنده اعلام كنه.يعني مناقصه بي مناقصه.مدير عامل شركت با رشوه ده درصدي روي قيمت پروژه موافقت كرد.كارفرما قيمت پيشنهادي رو به طرز مسخره اي كم اعلام كرد و صد ميليون تومان به قيمت پيشنهادي اضافه كرد و شركت رو برنده مناقصه اعلام كرد.
هنگام عقد قرارداد آنچنان شروط احمقانه اي در قرارداد گنجونده شده بود كه براي حذف هر كدوم اونها از متن قرارداد چند ميليون پول درخواست شد.باز هم مدير عامل پذيرفت.دردسرتون ندم،سر جمع رشوه به نزديك هفتاد ميليون تومان رسيد.قبل از عيد كه داشتيم خونه عوض ميكرديم كارچاق كن اين قرارداد رو توي يه فروشگاه پرده فروشي ديديم كه با يه خانوم وحشتناك(از اونايي كه ريمل پايين چشمشون به گونه هاشون ماليده ميشه)دور و بر گرونترين پرده ها ميگشت و تازه همسرم گفت اين آقا اصلا ازدواج نكرده و بالاخره هم نفهميديم اين خانوم كي بود و پرده ها رو براي كجا ميخواستن و اصولا به من چه كه چي ميخريدن اما اونچه كه مسلم بود آقا خرجش بالا بود و بديهي بود كه روزهاي بعد نرخ رشوه بالاتر بره و رفت.
بحثهاي من و همسرم بالا گرفته بود.از ديدن آدم لجني كه مثل زالو پول مفت رو مي مكيد من اونقدر عصبي شده بودم كه رسما به همسرم اعلام كردم كه اگه اين رشوه پرداخت بشه من اونو مقصر ميدونم.همسرم مي گفت تمام پروژه هاي كشور همينجوري انجام ميشن و اگه كسي رشوه نده نه تو مناقصه اي برنده ميشه و نه كاري بهش ارجاع ميشه.
وحشتناكترين قسمت قضيه روزي اتفاق افتاد كه همسرم و همكارانش براي بازديد جايي كه پروژه رو بايد انجام ميدادن به اونجا رفتن و با كمال تعجب ديدن كه خط توليد با تكنولوژي جديد و كاملا بي عيب و نقص داره كار ميكنه و قابليت كاري بسيار بالايي داره و نسبتا هم جديده.وقتي جوياي مساله شدن ديدن كه مديران اون موسسه كه تحت پوشش يك وزارتخونه دولتي بود با كارفرما دست به يكي كردن كه اون خط توليد رو بالكل بكنن و يه خط جديد بذارن و از قبل اين كار به نون و نوايي برسن.
كار به اينجا كه رسيد آش اونقدر شور شد كه ديگه هيچكس رغبتي به انجام اين خيانت نداد.حتي مدير عامل شركت هم از نظر اخلاقي از اين كار منصرف شد.
دو ماه كار پشت صحنه من توي لغو اين قرارداد كاري رو نبايد نديده گرفت.زنها هميشه پشت صحنه اند اما كارهاي مهم انجام ميدن.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۳

دخملك خيلي بزرگ شده. ديگه نميشه مثل پيشتر ها سرشو شيره ماليد.
يك روز براي اينكه نظم و ترتيب خودم در زمان بچگي رو به رخش بكشم براش تعريف كردم كه مامانم چقدر سختگير بود و هميشه من مجبور بودم اتاقم رو خيلي شديد مرتب كنم. ميگن دروغگو كم حافظه است چون بعد از چند روز كه از من پرسيد وقتي بچه بودم اتاقم چه شكلي بوده براي اينكه اونو متوجه امكاناتي كه داره بكنم بهش گفتم من وقتي هم سن اون بودم اتاق شخصي نداشتم.راست هم گفتم چون خانواده هفت نفري ما در يك خانه چهار خوابه زندگي ميكرد و براي پنج بچه سه اتاق وجود داشت اين بود كه من با خواهر بزرگترم توي يك اتاق بوديم كه در تمام اون اتاق من فقط يك تخت داشتم و بقيه وسايل مال خواهرم بود كه اون موقع ها محصل بود.بلافاصله نسترن مچمو گرفت كه پس وقتي اتاق نداشتي مامان جون مجبورت ميكرد كجا رو مرتب كني؟؟
**********
اين روزها شديداْ به آناتومي بدن علاقه مند شده. چند روز پيش به آقاي همسايه كه از دست زن و بچه ش فرار كرده بود و تو حياط سيگار ميكشيد گفت: اي وااااي. چرا سيگار ميكشين مگه نميدونين سيگار ريه هاتونو سياه مي كنه؟
**********
كيف كردم وقتي بدون اينكه من يادش بدم موقع خداحافظي به خاله م گفت به آقاي... سلام برسونين.
**********
با تلفن كه حرف ميزنه اونقدر حرفه ايه كه نگو، معلومه مربيش خيلي ماهر بوده!آخر مكالمه هم ميگه كاري باري نداري؟
**********
از من مي پرسه مامان كامپيوترو جور كنم؟ ميگم آره بدو. مياد كامپيوترو روشن ميكنه، فال ورق اسپايدر رو مياره، زينگ رو باز ميكنه و سلكشن منو مياره و آهنگ هاي محبوبمونو ميذاره.صدام ميكنه و من ميشينم و اون روي زانوم و با هم فال ميگيريم و كيف ميكنيم.
گاهي وقتا هم ميبينم واسه خودش آهنگ گذاشته و داره عكسهامونو تو كامپيوتر تماشا ميكنه. با پينت براش نقاشي هاي خوشگل ميكشه و بازي بيپ بيپ و كايوت از سرش افتاده.

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۳

سلام به همه دوستان خصوصا بي بي نگران
بي بي جان نگران نباش.ما آذريها مثلي داريم كه ميگيم ما مثل شتر مكه سخت جونيم.حالا نميدونم شتر مكه چه خصوصياتي داشته ولي ظاهرا بيشتر از بقيه اشتران بردبار بوده.
ملالي نيست جز دوري دوستان. همسر گرامي باز هم در سفره و سه ساعت بعد از رفتنش نسترن دچار گلاب به روتون اسهال و استفراغ شد.اين بار ديگه كاملا مطمئن شدم كه بين مسافرتهاي همسر و بيماري هاي نسترن رابطه معنادار وجود داره.از هفته قبل نسترنو به آب ميوه و ويتامين بسته بودم و حسابي مراقبش بودم كه باد و سرما و اين مسائل بهش نخوره.ميخواستم اين مرخصي چند روزه رو يك كمي راحت باشيم و خوش بگذرونيم.خدا ميدونه شب قبلش چقدر خريد كردم، همه از چيزهايي كه نسترن عاشقانه دوست داره. آب گوجه فرنگي، چيپس، سوسيس و كالباس، جيم جيم پياز و خامه،نان تست و...قرار بود براي خودمون حسابي جشن بگيريم.
شكر خدا امروز حالش خوب شد و اشتهاش باز شد و شكم رويش هم تموم شد.كالباسها و سوسيسها باد كردن رو دستم.بايد بذارمشون تو فريزر.
اوقات خودم زياد جالب نبود.توي وجودم احساسات اونقدر متضادن كه خودم خنده ام ميگيره. نهايت خوشبختي و نهايت غم و دلگيري همزمان توي وجودم حضور دارن. نميدونم چطور ميتونم وقتي در مورد موضوعي اينقدر دلگيرم اينهمه احساس شادماني كنم.اينم از معجزات جديد منه.بنابراين نگران من نباشين.
راستي.اينجا رو فكر ميكنم از اين به بعد حد اكثر هفته اي دو بار آپديت كنم.
سبز سبزم مثل يك مريخي.

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۳

سلام
هيچ دلم نميخواد فضاي اينجا فضاي گلايه و جوابيه بشه. معمولا هم عادت به خاموش كردن جنجالها دارم و سعي مي كنم فضاي اطرافم به دور از تنش باشه اما كامنتهاي مطلب قبليم يه جوري ناراحتم كرده كه دلم ميخواد جوابشونو بدم:
حق با شماست دوستان قديمي. من در تماس گرفتن با دوستام تنبلم. اصولا هم زياد اهل تلفن بازي نيستم.اما شما كه دوست قديمي من هستيد اگه منو نشناخته باشيد ديگه واي به حال بقيه. شما اگه ندونين كه من هميشه به ياد دوستاي قديميم هستم ديگه از كي ميتونم انتظار داشته باشم كه منو بشناسه؟ و اما اگه دوست قديمي حقي داره وظيفه اي هم بيشتر از دوستاي جديد به گردنشه و اونم اينه كه دوستاي قديمي بايد بيشتر از دوستان جديد وضع همديگه رو درك كنن.
من مدتهاست كه زندگيم وقف ديگران شده.اين ديگران معمولا عزيزترينهاي منند.مادرم، همسرم، فرزندم، برادر و خواهرانم و...در تمام اين ده ماهي كه از فوت پدرم گذشته من شايد تنها چهار پنج ساعت در هفته وقت براي شخص خودم داشتم.اين چهار پنج ساعت شامل ساعتهايي ميشه كه تابستان گذشته كلاس خياطي ميرفتم و پاييز و زمستان امسال هم كلاس ان ال پي.اين چند ساعت وقت هم به نوعي فرار براي جلوگيري از ديوانه شدن بود.تو اين ده ماه گذشته هميشه شنونده مشكلات ديگران بودم. هيچ وقت هيچ كس غير از خواهرم كه درد مشتركي داشتيم پاي حرف دل من ننشست كه از مرگ پدرم و دردي كه مي كشم با او صحبت كنم ،حتي همسرم هم اين لطف را در حق من نكرد كه يك لحظه هم كه شده حتي به اشتباه هم كه شده حس كنم تنها نيستم.اين براي اطرافيان من عادت شده كه من فقط بذل كننده باشم.
تو اين ايام عيد كه گذشت شما كه دوست قديمي تر هستي بهتر ميدوني كه من درگير اسباب كشي بودم.نقل مكان با يه بچه كوچيك و شوهري كه فقط عصرها خسته و وامانده در كنار آدم باشه خيلي كار ساده اي نيست.حالا مضاف بشه كه عيد هم نزديك باشه و آدم مادر عليلي هم داشته باشه و عيد اول هم باشه و ملت درست روز اول بعد از تحويل سال به منزل مادر آدم سرازير بشن و علاوه بر مسائل روزمره و فوق برنامه اسباب كشون بايد فكر ميوه و شيريني و كارگر و نظافت و سر و لباس مادر هم بود.
روز عيد دربست در خدمت مادر بودم.پذيرايي از مهمونهايي كه تا ساعت ده شب ادامه داشتند.روز چهارم عيد مادر همسرم مهمان داشت و در كنار ايشون بود.بقيه ايام عيد تا روز يازدهم صرف ديد و بازديد از اقوامي شد كه در ده ماه گذشته به مناسبتهاي مختلف به ديدن مادرم اومده بودن و ما ازشون شرمنده شده بوديم و بايد بازديد ميرفتيم.روز دوازدهم بقاياي اسباب كشي رو كه بعلت حلول سال جديد نيمه كاره مونده بود انجام داديم و روز سيزدهم هم در كنار مادر بوديم كه بعلت معلوليت از خروج از خانه محروم است.
هنوز اسباب كشي ما تموم نشده. هنوز كليد خونه قبلي دست ماست. هنوز انباري اون خونه خالي نشده و منتقل كردن كتابهاي كتابخانه هم ديشب تمام شد.هنوز وقت نكرديم براي آشپزخانه لوستر بخريم و هزار خورده كاري ديگه.
در تمام ايام تعطيلي فقط عصر روز نهم فروردين چهار پنج ساعت وقت صرف خودم كردم.در تمام پونزده روز تعطيلي كه شما تونستين به كارهاي عقب افتاده تون و گردش و تفريحتون برسين من فقط چهار ساعت در يك بعد از ظهر براي خودم داشتم.واقعا جاي گله هست؟

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳

سلام
بهترين روز اين ايام تعطيل براي من نهم فروردين بود. عصر روز نهم فروردين با بر و بچه هاي گروه والدين ايراني قرار داشتيم.ساعت هفت بعد از ظهر به اتفاق همسرم و نسترن به محل قرار كه مركز تجاري ميلاد نور بود رفتيم.دم در اصلي كسي رو نديديم و به چند نفر از بچه ها تلفن كردم. شادي همون نزديكيا بود و به زودي رسيد و منو از سرگردوني نجات داد.كنار آسانسور يه خانوم و يه آقا با بچه نازي توي كالسكه ايستاده بودند كه بلافاصله خانوم ما رو شناخت و خودشو معرفي كرد. غزاله با عروس تازه به دنيا اومده ش آهو و همسرش بودند. با هم سوار آسانسور شديم و به رستوران تماشا رفتيم.از دور گروه سرگردان آقايان گروه را ديديم كه در حال بررسي غذاهاي رستوران بودند.بعد از احوال پرسي با اونها خانومهاي گروه رو هم ديديم و بازار بغل و بوس و جيغ و داد به راه افتاد.ساروي كيجا با گل دخترش يسنا كه مثل توپ تپلي و خوشگل شده بود نيازبا نگار و شهريارش كه نگار براي خودش خانومي شده بود و شهريار هم گاز مي طلبيد.آسيابا شميم ابرو كمونش و سميرا با ايلياي آقاش و دلارام با دو بچه گربه ش متين و نيكان نويد ددي ناتاشاي ناز و خانوم ( كه تو كيفش پر از سايه و ماتيك بود)همه به همراه همسرانشان حضور داشتند.
براي من يكي از شبهاي به ياد موندني بود. هرگز به خاطر نداشتم همسرم اينقدر نسبت به معاشرت هاي اينترنتي من حسن نظر داشته باشه. حسابي با آقاهاي گروه اخت شده بود و بحثهاي كاريشون گل انداخته بود.ما خانومها هم اونقدر قربون صدقه بچه هامون رفتيم و همديگرو ماچ و بغل كرديم كه واسه مدتي كه دور از همديگه هستيم ذخيره داشته باشيم.
قسمت بازي كودكانش هم يه تاب چرخون داشت كه بچه ها دلي از عزا در آوردن و من خيلي تعجب كردم وقتي ديدم رايگانه و بعد وقتي رفتم غذا بگيرم علتشو فهميدم. غذاها گرون و با كيفيت پايين بودن.من زياد خوشم نيومد.
خوشحالي اون شب با پذيرفتن دعوت ما براي چاي از طرف آزيتا و آسيا تكميل شد. خلاصه سوار ماشين شديم و اومديم خونه ما. آسيا ميگفت خيلي اعتماد به نفس ميخواد كه آدم اينجوري مهمون ببره خونه ش.خونه من نسبتا مرتب بود اما ميدونستم كه اگه نا مرتب و كثيف هم باشه آسيا و آزيتا به كسي نميگن. خلاصه نگار و شهريار و نسترن وشميم با وسايل نسترن مشغول شدند و ما بزرگتر ها هم سرمونو با چاي و رولت شكلاتي و آجيل گرم كرديم. آخر شب كه از همديگه جدا ميشديم مثل بچه ها از همديگه دل نمي كنديم. همسر آزيتا براي تعطيلات 22 بهمن ما رو مصرانه به آبادان دعوت كرد كه با كمال خوشحالي همسرم هم پذيرفته.اگه خدا بخواد .البته قبل از اون هم اميدوارم خدا بخواد و قرار شيرازمون در آخر تابستون جور بشه. از فكر اينكه چند روز توي يه هتل با دوستام باشم و بچه ها با هم بازي كنن و آقا ها هم با هم بشينن و در مورد اقتصاد و بازار كار غر بزنن و ما هم يه شبانه روز حرف بزنيم قند تو دلم آب ميشه.
راستي، اونجا كه بوديم جاي همه دوستاني كه به دليلي نميتونستن شركت كنن رو خيلي خالي كرديم. البته من بيشتر از همه غايبا به ياد يك نفر بودم اما هرچي دور و برمو نگاه كردم آدم سبز نديدم.به هر حال يادش كرديم و جاي خودش و همسر و بچه هاشو خالي كرديم.شايد قرار بعدي...