جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳

سلام
بهترين روز اين ايام تعطيل براي من نهم فروردين بود. عصر روز نهم فروردين با بر و بچه هاي گروه والدين ايراني قرار داشتيم.ساعت هفت بعد از ظهر به اتفاق همسرم و نسترن به محل قرار كه مركز تجاري ميلاد نور بود رفتيم.دم در اصلي كسي رو نديديم و به چند نفر از بچه ها تلفن كردم. شادي همون نزديكيا بود و به زودي رسيد و منو از سرگردوني نجات داد.كنار آسانسور يه خانوم و يه آقا با بچه نازي توي كالسكه ايستاده بودند كه بلافاصله خانوم ما رو شناخت و خودشو معرفي كرد. غزاله با عروس تازه به دنيا اومده ش آهو و همسرش بودند. با هم سوار آسانسور شديم و به رستوران تماشا رفتيم.از دور گروه سرگردان آقايان گروه را ديديم كه در حال بررسي غذاهاي رستوران بودند.بعد از احوال پرسي با اونها خانومهاي گروه رو هم ديديم و بازار بغل و بوس و جيغ و داد به راه افتاد.ساروي كيجا با گل دخترش يسنا كه مثل توپ تپلي و خوشگل شده بود نيازبا نگار و شهريارش كه نگار براي خودش خانومي شده بود و شهريار هم گاز مي طلبيد.آسيابا شميم ابرو كمونش و سميرا با ايلياي آقاش و دلارام با دو بچه گربه ش متين و نيكان نويد ددي ناتاشاي ناز و خانوم ( كه تو كيفش پر از سايه و ماتيك بود)همه به همراه همسرانشان حضور داشتند.
براي من يكي از شبهاي به ياد موندني بود. هرگز به خاطر نداشتم همسرم اينقدر نسبت به معاشرت هاي اينترنتي من حسن نظر داشته باشه. حسابي با آقاهاي گروه اخت شده بود و بحثهاي كاريشون گل انداخته بود.ما خانومها هم اونقدر قربون صدقه بچه هامون رفتيم و همديگرو ماچ و بغل كرديم كه واسه مدتي كه دور از همديگه هستيم ذخيره داشته باشيم.
قسمت بازي كودكانش هم يه تاب چرخون داشت كه بچه ها دلي از عزا در آوردن و من خيلي تعجب كردم وقتي ديدم رايگانه و بعد وقتي رفتم غذا بگيرم علتشو فهميدم. غذاها گرون و با كيفيت پايين بودن.من زياد خوشم نيومد.
خوشحالي اون شب با پذيرفتن دعوت ما براي چاي از طرف آزيتا و آسيا تكميل شد. خلاصه سوار ماشين شديم و اومديم خونه ما. آسيا ميگفت خيلي اعتماد به نفس ميخواد كه آدم اينجوري مهمون ببره خونه ش.خونه من نسبتا مرتب بود اما ميدونستم كه اگه نا مرتب و كثيف هم باشه آسيا و آزيتا به كسي نميگن. خلاصه نگار و شهريار و نسترن وشميم با وسايل نسترن مشغول شدند و ما بزرگتر ها هم سرمونو با چاي و رولت شكلاتي و آجيل گرم كرديم. آخر شب كه از همديگه جدا ميشديم مثل بچه ها از همديگه دل نمي كنديم. همسر آزيتا براي تعطيلات 22 بهمن ما رو مصرانه به آبادان دعوت كرد كه با كمال خوشحالي همسرم هم پذيرفته.اگه خدا بخواد .البته قبل از اون هم اميدوارم خدا بخواد و قرار شيرازمون در آخر تابستون جور بشه. از فكر اينكه چند روز توي يه هتل با دوستام باشم و بچه ها با هم بازي كنن و آقا ها هم با هم بشينن و در مورد اقتصاد و بازار كار غر بزنن و ما هم يه شبانه روز حرف بزنيم قند تو دلم آب ميشه.
راستي، اونجا كه بوديم جاي همه دوستاني كه به دليلي نميتونستن شركت كنن رو خيلي خالي كرديم. البته من بيشتر از همه غايبا به ياد يك نفر بودم اما هرچي دور و برمو نگاه كردم آدم سبز نديدم.به هر حال يادش كرديم و جاي خودش و همسر و بچه هاشو خالي كرديم.شايد قرار بعدي...

هیچ نظری موجود نیست: