دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

سلام
مهمون دارم.دوست همسرم با خانوم و دو بچه ش از يكي از بلاد کفر به منزل ما اومدن.قراره تا آخر هفته بمونن بعد يک هفته به دوبي برن و دوباره برگردن خونه ما و دو سه روزي بمونن و برگردن بلاد کفر.خانوم دوست همسرم خارجکيه و بچه ها هم خارجکي حرف مي زنن.يکي شون هفت ساله س ويكي نه ماهه.ديروز من و نسترن با خانوم و بچه ها توي خونه تنها بوديم. بيچاره شديم از دست دوتا دختر ها.هي با لال بازي با هم بازي مي کردن وسطش چون حرف همديگه رو نمي فهميدن قهر مي کردن!من هم که آلمانيم خوب نيست يعني بيشتر از چند تا کلمه بلد نيستم و اصولا نمي تونم جمله بگم.اونها هم انگليسيشون به اندازه آلماني من خرابه.چشمتون روز بد نبينه. شب که آقاها اومدن خونه هر کدوم ما يه طرف غش کرده بوديم.
با خودم فکر مي کنم اگه مي تونستيم با هم حرف بزنيم چقدر خوش مي گذشت.با همين لال بازي تونستيم با هم ورق بازي کنيم (ورق هاي مخصوص بچه گانه س.) و کلي در مورد حاملگي و زايمان و... با هم حرف بزنيم (حرف که نميشه اسمشو گذاشت البته..)
تنها مشکل قضيه اينجاست که برنامه ها خيلي قاطي شده. نسترن بايد مدرسه بره. اونها هنوز با ساعت آلمان زندگي مي کنن.همسر گرامي از خروس خون تا بوق سگ سر کاره.يه غذا رو دو دفعه نمي خورن.خيلي چيزا رو اصولا دوست ندارن بخورن از قبيل کدو و بادمجون و کرفس و سيب زميني!!!ديروز خوراک گوشت با برنج درست کردم و امروز اسپاگتي.همچين که غذا حاضر شد يكي اومد دنبالشون و بردشون کاخ سعد آباد.به من بگين با يه پاتيل اسپاگتي خورده نشده که براي شام هم نمي خورنش چکار کنم؟احتمالا بعد از رفتن مهمونها با?د ?ه وليمه حسابي بدم!
سر فرصت در باره تفاوت روحيات بچه هاي اونها و نسترن توضيح ميدم. خيلي جالبه.

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

زندگي جريان دارد.بالا و پايين.خوب و بد.زشت و زيبا.تنها چيزي که هر روز با روز پيشين تفاوت دارد من هستم.اين روزها لال شده ام.حجم دريافتهايم از زندگي را به سختي هضم مي کنم.زندگي مثل بازي بي پاياني در اوج انسانيت و حضيض بي شرافتي جريان دارد.نوشته ها را مات مي خوانم.از مرگ نوزاد سي و پنج روزه,سنگسار حاجيه,حکم اعدام ژيلا و ليلا و خيلي هاي ديگر,قتلهاي خانوادگي, تفسيرهاي رنگ و وارنگ از بيجه و باغي,توهين هاي لابه لاي نوشته هاي فمينيستي در مورد زنان خانه دار,سرماي زمستان و حرکت مردمي براي اسکان کارتن خواب ها تا وبلاگهاي رنگ و وارنگ خانوادگي,عاشقانه,در پيت!,سياسي,اجتماعي,روزنگاري هاي دوستان و...همه را مي خوانم.در دلم شوري برانگيخته مي شود براي كاري حرکتي,اثري اما همچنان زن خوب سربراه خانه دار کدبانوي مادر مي مانم.دلم ميخواهد کاري کنم,فراتر از امضاي پتيشن يا لينک دادن در وبلاگم.مي ترسم از بدبختي مردم براي خودم پله اي درست کنم که بالاتر بروم و خودم را در رده روشنفکران و زنان مدرن جا بزنم.براي اجتناب از هر گونه ژست روشنفکري سکوت مي کنم.
نميدانم براي انسانهاي اطرافم که ظاهرشان کتيبه بدبختي شده است چه بايد بکنم.سرم را در لاک خودم فرو مي برم و تند و تند کار مي کنم.سرم را به قيچي کردن و سوزن زدن به پارچه ها گرم مي کنم.بي وقفه خريد مي کنم و جارو مي زنم و مي شويم تا انرژيم تمام شود بعد براي رفع خستگي گذارم به روزنامه و مجله و اينترنت مي افتد و متوجه مي شوم که هيچ چيز را نه تغيير داده ام و نه فراموش کرده ام...
**********
همسرم به خانه مي آيد.دکتر تجويز سي تي اسکن کرده است.احتمال انسداد رگي در مغز وجود دارد.دلهره و اضطراب را در پس سفره چيدن تند وتند پنهان مي کنم.قابلمه غذا را بشدت زير شير آب مي سابم.
سرم را روي بالش جابه جا مي کنم.دخترک در تاريکي سر مي رسد.به حلقش خون مي رود.از کجا نمي دانم.نگاه مي کنم .خون دماغ نشده.آرامش مي کنم و مي خوابانمش.سرم را روي بالش جا به جا مي کنم و به خدا شکايت مي کنم.امشب را مهلت مي دادي که فقط نگران يکيشان باشم.به مشکل همسرم فکر کنم يا به خوني که به حلق بچه مي رود؟از مرز بين دنياي بيداري به دنياي خواب پا مي گذارم که نداي در گوشم مي پيچد:فراموشم کردي؟تا زنگ ساعت آرام مي خوابم.او بيدار است.
*نتيجه اسکن سينوزيت شديد مزمن را مشخص کرد.احتياج به عمل جراحي هست.براي اطمينان به ده ها دكتر خواهيم رفت.

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۳

از وبلاگ سرزمين آفتاب:
مطلب ز?ر رو لطفا" بدون پ?ش داور? بخون?د و اگر دلتان به درد آمد طومار مربوطه را امضا کن?د:
ليلا با صداي‌ بسته‌ شدن‌ در حياط‌ از خواب‌ پريد، به‌ رختخواب‌هايي‌ كه‌ به‌ رديف‌ تنگ‌ هم‌ در تنها اتاق‌ خانه‌پهن‌ شده‌ بود به‌ دقت‌ نگاه‌ كرد. جاي‌ مادر در كنار پدر روي‌ بالش‌ خالي‌ بود. به‌ آرامي‌ از روي‌ چهار برادر كه‌ در كنارش‌ خوابيده‌ بودند طوري‌ رد شد كه‌ آنها را بيدار نكند، دست‌ و رو نشسته‌ با همان‌ موهاي‌ ژوليده‌ جلوي‌ در، به‌ انتظار بازگشت‌ مادر نشست‌.ساعتي‌ بعد مادرش‌ با دمپايي‌ پاره‌اش‌ از راه‌ رسيد. لقمه‌يي‌ از نان‌ تازه‌ را به‌ دست‌ ليلا داد و برعكس‌ هميشه‌ كه‌ براي‌ آوردن‌ ليلا به‌ خانه‌ موهايش‌ را مي‌كشيد دستي‌ به‌ نوازش‌ بر سر دخترك‌ كشيد و با مهرباني‌ گفت‌: «ليلا جون‌ مي‌خوام‌ ببرمت‌ يه‌ جاي‌ خوب‌، پفك‌ هم‌ برايت‌ مي‌خرم‌...»مادر با صابوني‌ كه‌ تنها براي‌ ميهماني‌ رفتن‌ و ايام‌ عيد از صندوق‌ گوشه‌ اتاق‌ بيرون‌ مي‌آورد دست‌ و صورت‌ و بدن‌ ليلا را در هواي‌ سرد پاييزي‌ در دستشويي‌ گوشه‌ حياط‌ با آب‌ كتري‌ شست‌ و با چادر كهنه‌اش‌ او را خشك‌ كرد، سپس‌ پيراهن‌ قرمز دست‌ دومي‌ را كه‌ برايش‌ خريده‌ بود بر اندام‌ زيباي‌ ليلا پوشاند. ليلا فقط‌ هشت‌ سال‌ داشت‌ اما نشانه‌هاي‌ بلوغ‌ زودرس‌ از او دختري‌ دوازده‌، سيزده‌ ساله‌ ساخته‌ بود. مادر بسختي‌ و با شتاب‌ موهاي‌ گره‌ خورده‌ خرمايي‌ رنگ‌ ليلا را شانه‌ زد، گونه‌هاي‌ برجسته‌ دخترك‌ از سايش‌ محكم‌ ليف‌ بر صورت‌ گل‌ انداخته‌ بود و به‌ پوست‌ سفيد صورتش‌ زيبايي‌ بخشيده‌ بود.مادر چادر مرطوب‌ را بر سر انداخت‌، دست‌ ليلا را كشيد و با هم‌ از خانه‌ بيرون‌ رفتند. ساعتي‌ بعد ليلا خود را همراه‌ با مادر در خانه‌يي‌ مجلل‌ يافت‌أ خانه‌يي‌ زيبا اما محصور در حصارهاي‌ فلزي‌ بلند. ليلا غرق‌ در زيبايي‌ خانه‌ بود كه‌ مادر او را به‌ داخل‌ خانه‌ فراخواند، لحظه‌يي‌ بعد او را با مردي‌ كه‌ هم‌ سن‌ پدر اما لباسي‌ فاخر و سر و وضعي‌ آراسته‌ داشت‌ تنها گذاشت‌. ليلا از چشمان‌ دريده‌ و نفس‌هاي‌ تند مرد وحشت‌ كرد، مي‌خواست‌ با مادر اتاق‌ را ترك‌ كند كه‌ متوجه‌ پيچاندن‌ كليد در قفل‌ توسط‌ مادرش‌ شد.چرا مادر او را با آن‌ مرد غريبه‌ تنها گذاشت‌؟ هيچ‌ كس‌ در آن‌ ساعات‌ اوليه‌ صبح‌ از پشت‌ آن‌ ديوارهاي‌ سنگي‌ و حصار فلزي‌ صداي‌ عروسك‌ بلوريني‌ را كه‌ زير ضربات‌ سهمگين‌ پتك‌ فقر يك‌ انسان‌ و بوالهوسي‌ و افزون‌ خواهي‌ انسان‌ ديگر در هم‌ مي‌شكست‌ نشنيد.از آن‌ روز به‌ بعد هر روز ليلا با مادر از خيابانهاي‌ بالاي‌ شهر و پايين‌ شهر مي‌گذشت‌ و با بازشدن‌ در هر خانه‌، تنها وارد مي‌شد. او ديگر حتي‌ برنمي‌گشت‌ تا رفتن‌ مادر را به‌ نظاره‌ بنشيند و هر گاه‌ كه‌ در زير چنگالهاي‌ بي‌رحمانه‌ خفاشان‌ قرار مي‌گرفت‌ با خود مي‌انديشيد شايد اين‌ هم‌ نوعي‌ از بازي‌ خصمانه‌ بزرگان‌ باشد، ليلا تازه‌ وارد 9 سالگي‌ شده‌ بود كه‌ تجربه‌ مادر شدن‌ و اولين‌ ستيزه‌هاي‌ تازيانه‌ )صد ضربه‌ شلاق‌( را آزمود، خانواده‌اش‌ او را در 12 سالگي‌ به‌ يك‌ مرد افغاني‌ با دريافت‌ مبلغي‌ به‌ عنوان‌ صيغه‌ واگذار كردند. ليلا اين‌ بار نه‌ توسط‌ مادر كه‌ با فرمان‌ آمرانه‌ مادر شوهر در تجارت‌ يك‌ سويه‌ جسمش‌ به‌ حراج‌ گذاشته‌ شد. او در 14 سالگي‌ براي‌ دومين‌ بار پس‌ از تحمل‌ 100 ضربه‌ شلاق‌ به‌ زايشگاه‌ منتقل‌ و فرزندان‌ دوقلويش‌ را به‌ دنيا آورد.پس‌ از پايان‌ دوران‌ اولين‌ صيغه‌، ليلا بار ديگر توسط‌ خانواده‌اش‌ در بازار بي‌ رحمانه‌ معامله‌ جسم‌ و شهوت‌ به‌ فروش‌ رسيد، آخرين‌ تصاحب‌ كننده‌ روح‌ و جسم‌ ليلا مردي‌ 55 ساله‌ صاحب‌ همسر و دو فرزند بود كه‌ از مشتريان‌ ليلا در منزلش‌ پذيرايي‌ مي‌كرد.عاقبت‌ در يكي‌ از روزهاي‌ سرد پاييزي‌ در روزنامه‌ها نوشتند دختري‌ 18 ساله‌ كه‌ سر كرده‌ باند فحشا بود در شهر اراك‌ دستگير شد!دادگاه‌ ليلا خيلي‌ زود تشكيل‌ و قاضي‌ شعبه‌ 25 پس‌ از بررسي‌ پرونده‌ و اعترافات‌ متهم‌ او را به‌ تحمل‌ شلاق‌ و اعدام‌ محكوم‌ كرد و راي‌ قاضي‌ جهت‌ تاييد به‌ تهران‌ فرستاده‌ شد. وكيل‌ ليلا با ارسال‌ دو دادخواست‌ مبني‌ بر اظهار ندامت‌ او از دادگاه‌ تقاضاي‌ فرجام‌ خواست‌ اما...؟براي‌ ديدن‌ دختري‌ كه‌ در سن‌ 18 سالگي‌ به‌ جرم‌ فحشا محكوم‌ به‌ اعدام‌ شده‌ و به‌دليل‌ داشتن‌ پرونده‌ سنگين‌ مسوولان‌ زندان‌ نسبت‌ به‌ ملاقات‌ او سخت‌گيري‌ خاصي‌ اعمال‌ مي‌كردند، بسيار دوندگي‌ كردم‌. روزي‌ كه‌ عاقبت‌ با نامه‌ قاضي‌ پرونده‌ براي‌ ديدنش‌، در سنگين‌ فلزي‌ زندان‌ به‌ رويم‌ گشوده‌ شد، انتظار ديدن‌ دختري‌ زيرك‌ را داشتم‌ كه‌ هوشيارانه‌ در بازار تجارت‌ جسم‌ وارد شده‌ است‌. وقتي‌ ليلا با چادر سياه‌، روسري‌ سفيد و لباس‌هاي‌ چند رنگ‌ با آستين‌هاي‌ كوتاه‌ و بلند وارد اتاق‌ مددكار شد باورم‌ نمي‌شد كه‌ آن‌ دختر ليلا باشد، نگاهي‌ معصومانه‌ داشت‌. وقتي‌ از داستان‌ زندگي‌ اش‌، زجرهاي‌ دوران‌ كودكي‌ و به‌ دنيا آمدن‌ دختران‌ دوقلويش‌ برايم‌ مي‌گفت‌ سادگي‌ كلامش‌ مرا وادار به‌ سكوت‌ كرده‌ بود. از او پرسيدم‌ از مشتريانت‌ چقدر پول‌ مي‌گرفتي‌؟ لبخندي‌ تلخ‌ بر لبانش‌ نشست‌ و با لحني‌ كودكانه‌ گفت‌: من‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ پول‌ نمي‌گرفتم‌، هر بار كه‌ با مادرم‌ مي‌رفتم‌ برايم‌ آدامس‌، آبنبات‌، پفك‌ و... مي‌خريد، نمي‌دانم‌ شايد مادرم‌ يا همسران‌ صيغه‌يي‌ام‌ پول‌ مي‌گرفتند من‌ كه‌ چيزي‌ نمي‌ديدم‌.«ليلا.م‌»، 18 ساله‌ به‌ جرم‌ اشاعه‌ فحشا، ارتباط‌ نامشروع‌، زنا با محارم‌ محكوم‌ به‌ اعدام‌ شده‌، اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ مددكاران‌ زندان‌ بارها از او تست‌ هوش‌ گرفته‌اند و هر بار با پاسخي‌ يكسان‌ روبرو شده‌اندأدختري‌ 18 ساله‌ با ضريب‌ هوشي‌ بين‌ هفت‌ تا هشت‌ ساله‌، دختري‌ كه‌ قرباني‌ خواسته‌هاي‌ طمعكارانه‌ خانواده‌اش‌ شده‌، سر كرده‌ باند فحشايي‌ كه‌ در اين‌ مدت‌ 10 سال‌ هيچ‌ چيز عايدش‌ نشده‌ نه‌ لذت‌، نه‌ ثروت‌، نه‌ اندوخته‌ بانكي‌ و نه‌... ليلا بازيچه‌يي‌ بود در دستان‌ بي‌رحم‌ مادر، پدر، برادر، همسران‌ صيغه‌يي‌ و بوالهوسان‌ سيري‌ ناپذير. سهم‌ ليلا در اين‌ تجارت‌ يكسويه‌ درد، زجر و... مرگ‌ در پاي‌ چوبه‌ دار است‌.ليلا حتي‌ يك‌ بار براي‌ بررسي‌ وضعيت‌ رواني‌ به‌ پزشكي‌ قانوني‌ معرفي‌ نشده‌ و صرفابا بيان‌ مستقيم‌ او به‌ ارتكاب‌ جرم‌، قاضي‌ پرونده‌ به‌ صدور راي‌ اعدام‌ حكم‌ داده‌ است‌. همه‌ مسوولان‌ زندان‌، دادگاه‌ و... متفق‌القول‌ خواستار محو ليلا از گردونه‌ هستي‌ هستند. آنها مي‌گويند ليلا به‌ اين‌ كار اعتياد پيدا كرده‌ و آزادي‌ او برابر است‌ با تولد ده‌ها ليلاي‌ ديگر!آنها هرگز از خود نپرسيدند پس‌ از آنكه‌ ليلا در سن‌ 9 سالگي‌ 100 ضربه‌ تازيانه‌ را بر اندامش‌ تحمل‌ كرد مسوولان‌ حقوقي‌، انتظامي‌، بهزيستي‌، بنگاه‌هاي‌ خيريه‌ و امداد و... براي‌ نجات‌ او از مسلخ‌ رفتن‌ چه‌ كردند و بار ديگر كه‌ در 14 سالگي‌ ضربات‌ شلاق‌ بر پيكرش‌ هاشوري‌ از درد و زخم‌ آفريد باز هم‌ كسي‌ از خود نپرسيد چرا بار ديگر؟مرگ‌ ليلا در پاي‌ چوبه‌دار يعني‌ پاك‌ كردن‌ علامت‌ سوال‌ به‌ جاي‌ پاسخ‌ دادن‌ به‌ آن‌، پاك‌ كردن‌ علامت‌ سوال‌ پاسخ‌ مناسبي‌ براي‌ معماي‌ ليلا، عاطفه‌ و... نيست‌. مددكار به‌ ساعتش‌ نگاه‌ مي‌كند، وقت‌ تمام‌ شد. وقتي‌ مي‌خواهم‌ تركش‌ كنم‌ از او مي‌پرسم‌ آرزويت‌ چيست‌؟ مي‌گويد: نمي‌دانم‌ قاضي‌ من‌ را ببخشد و از اعدامم‌ بگذرد و آزاد شوم‌ و... ديگر نمي‌دانم‌. مي‌پرسم‌ اگر دوباره‌ اجازه‌ بدهند به‌ ملاقات‌ بيايم‌ چه‌ چيز برايت‌ بياورم‌؟ با همان‌ لبخند تلخ‌ مي‌گويد... يك‌ بسته‌ پفك‌ و چند شكلات‌ كاكائويي‌.ليلاي‌ 19 ساله‌ كه‌ 11 ماه‌ است‌ در حصار ميله‌هاي‌ زندان‌ بسر مي‌برد و در اين‌ مدت‌ من‌ تنها ملاقات‌ كننده‌اش‌ بوده‌ام‌، از من‌ هيچ‌ نمي‌خواهد، او هوس‌ پفك‌ كرده‌ است‌. او از من‌ تقاضاي‌ درخواست‌ برائت‌ از دادگاه‌ را ندارد. ليلا روياي‌ كودكي‌ گمشده‌اش‌ را از من‌ طلب‌ مي‌كند.اراك‌، گزارش‌ از زهره‌ تركمان? - روزنامه اعتماد