پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

سلام.
ديروز عيد فطر بود. عيد دوستان مبارك باشه. عيد فطر عيد اول ما حساب مي شد.از اونجايي كه از زير مراسم نميشه در رفت از يكهفته قبل ما بصورت آماده باش در خدمت تهيه وسائل و آماده سازي و تداركات براي جلوس بزرگ بوديم.نظافت منزل مادر بعد از ده هزار تومن پول كارگر دادن خيلي زور داشت.بيچاره كارگر دچار مشكل بينايي شده و از هر سه تا لكه و آشغال دو تا شو فاكتور ميگيره و سوميشو جمع و جور ميكنه. از طرف ديگه مادر عزيز با عينك بسيار قويش در طول شبانه روز منزلشو اسكن ميكنه و لكه ها رو پيدا ميكنه و دچار اضطراب ميشه كه نكنه كسي بياد و اون لكه ها رو ببينه و ايشون از امتحان بزرگ نظافت نمره قبولي نگيره.خريد ميوه هم بصورتي كه مقدارش نه كم باشه نه خيلي زياد بياد و هم مرغوبيتش تضمين شده باشه و در ضمن قيمتش هم باعث بالا رفتن فشار خونش نشه كار زياد ساده اي نبود.هميشه هم يه اضطراب براي اينكه شيريني كم نباشه و آيا لازمه آجيل هم خريداري بشه يا نه وجود داره.
با اينكه به همه اهل فاميل گفته بوديم پذيرايي از بعد از ظهره مامان اضطراب داشت كه نكنه يكي صبح بياد و اون نتونه ازش پذيرايي كنه(نميدونم ميدونين يا نه مادر من قادر به حركت نيست)بنابراين من قيد خونه و زندگي و روز تعطيل رو زدم و راس ساعت ده و نيم صبح اونجا بودم.شكر خدا صبح كسي نيومد و من با زمان كافي و آرامش تمام نقاط ضعف خونه رو برطرف كردم و آرامش به دل مادرم برگشت.(اي خدا من خيلي بدم اگه وقتي حضورم بهش آرامش و اطمينان ميده اونو ازش دريغ كنم.)
راس ساعت سه اولين مهمون رسيد و با آرامش و متانت و بسيار مرتب و منظم از مجلس پذيرايي كردم.(ديم، چون خواهر و خواهرزاده ام هم بودند.)
مهمونها همه با عجله، عبوس و رفع تكليف اومدند.ما هم با عجله عبوس و براي رفع تكليف ازشون پذيرايي كرديم. از قيافه همه مشخص بود كه ته دلشون يه بيراه هم به ما گفتن كه عصر روز تعطيلشون مكلف به پوشيدن لباس(همون قضيه جوراب شلواري و گن و كفش پاشنه بلند و دامن كوتاه و هفت قلم آرايش و...)و اومدن به خونه ما شدند.اما از حق نگذريم همه با خودشون باسكول آورده بودند.جالب اينجاست كه من نفهميدم كه بالاخره باسكول كي درست كار مي كرد چون نصف مهموناي عزيز عقيده داشتند كه وااااي من چقدر چاق شدم و نصف ديگه با همون حرارت از من ميپرسيدند كدوم رژيمو دنبال ميكنم كه خوب لاغر كردم...
تا ساعت يازده و نيم شب اين ديدار نه چندان دوستانه و لذت بخش همچنان ادامه داشت و با صرف همبرگر و سيب زميني سرخ كرده (براي مهمونهايي كه مصرانه به صندلي ها چسبيده بودند) خاتمه پيدا كرد و رفت تا عيد نوروز كه دوباره همين برنامه تكرار بشه.
تو اين فكرم كه چرا روابط ما اينهمه تصنعي شده. چرا لبخند ها دروغي شدند.چقدر تعارفات ما تو خالي هستند. چرا اين بازي رو ادامه ميديم وقتي همه ميدونيم كه بازيه و دروغه و واقعيت نداره.چرا مجبوريم به ارتباط غير حقيقي ادامه بديم و خودمونو اونقدر درگير اين مسائل ميكنيم كه فرصت برقراري ارتباطات واقعي رو از دست ميديم؟ چرا نسبت فاميلي الزامي براي برقراري ارتباطه؟
خدا منو ببخشه اما ديروز دلم ميخواست كه همه اونايي رو كه براي مادرم دلسوزي ميكردند و هيچكدومشون كارهايي رو كه از دستشون بر ميومد انجام نميدادند و لاف دروغ ميزدند يه دست مفصل و تميز كتك بزنم.

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

به قول آقاي فردا"يا الله كسي چادر سرش نباشه!"
سلامون عليكم.
خطابه امروز نطقيه كه من امروز به مدت سه ربع ساعت پاي تلفن براي خواهرزاده ام كردم و بعد از سه ربع وقتي ديدم تو كله ش نميره تصميم گرفتم بيام اينجا بنويسم تا بقيه دخترها هم بخونن و تو كله اونا هم نره!
قضيه بر ميگرده به صفت جواهر نشان چشم و گوش بسته
اين صفت كه به عنوان ارزشي بسيار بزرگ و دست نيافتني و كمياب و در روزگاران ما ناياب تلقي ميشه و كسي كه متصف به اون صفته بصورت ملكه تاجدار عفت و نجابت و اسطوره مقاومت در برابر (در برابر چي؟)مجسم ميشه در نظر من فقط يه معني داره و اونم خره!
ايها الناس! دختر چشم و گوش بسته يعني دختري كه دنيا رو نديده و نميشناسه و تجربه اي در موردش نداره و به همين جهت شخصيتش شكل نگرفته و مثل يه خمير ميشه شكلش داد . ميشه به صورت يه الاغ زيبا درش آورد و ازش ساليان سال سواري گرفت. ميشه بصورت اسب اونو به چرخ بست و تا ابديت اونو به بيگاري واداشت. ميشه اونو بصورت دكور منزل درآورد. ميشه هر كاري باهاش كرد بدون اينكه اعتراضي بكنه چون بزرگترين حسنش اينه كه نميدونه كه ميتونه اعتراض كنه.
اشتباه نكنيد. من طرفدار آزادي بي حد و مرز و تجربه جنسي قبل از ازدواج نيستم كه معمولا نقطه مقابل چشم و گوش بسته قرار ميگيرند. از نظر من اين مسائل اگر براي جنس نر آزاده بايد براي ماده هم آزاد باشه و برعكس.(نر و ماده گفتم منظورم به بعد حيواني قضيه است.)من دختري كه چشم و گوشش باز شده رو دختر هرزه اي نميدونم كه الزاما تجربيات عملي جنسي داشته.(تجربيات تئوري از نظر من اصلا و ابدا منعي ندارن و شايد هم الزامي باشن)
مخلص كلام: مردي كه به دنبال دختر چشم و گوش بسته ميگرده به دنبال يه "الاغ" ميگرده كه استثمارش كنه.(بلا نسبت همه خانوما و آقايون خواننده مطلب) دنبال كسي ميگرده كه چيزي نديده باشه تا دنيا رو از چشماي اون ببينه و چيزي نشنيده باشه تا صداي زندگي رو فقط از گوشهاي اون بشنوه.
شير فهم شد؟!(نه واللا ميدونم كه نشد.)

یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

سلام
خيلي دلم ميخواست بيام اينجا و يه صحبتي با خودم و دوستام داشته باشم اما هيچ حرفي كه به درد دنيا و آخرت شما بخوره( به قول آقاي اميري) نداشتم.اينكه روز عيد فطر مشخص نيست و ما بلاتكليف مونديم كه چه روزي عيده اولمونه و براي كي بايد تدارك ببينيم دردي از شما دوا نميكنه.همينجور داشتم در به در به دنبال سوژه ميگشتم و هرچي ميگشتم كمتر حرفي براي گفتن پيدا ميكردم.تو اين فاصله ميل باكسمو خالي ميكردم كه داشت منفجر ميشد.بعد متوجه شدم چند روزيه كه به بالك ميلم ميل مياد و تصميم گرفتم ببينم اين نامه ها از كجا هستند تا عضويتمو قطع كنم(كه يادم نمياد جايي آبونه شده باشم اما يه سايت اسپانيايي كه نميدونم هم چي ميگه بيچاره م كرده) تو اين حال و احوال بودم كه يه ميلي توجهمو جلب كرد. فرستنده اسم عربي داشت(موسي احمد) و كنجكاوم كرد كه ميلشو باز كنم.تو اي ميل نوشته شده بود كه آدرس اي ميل منو براي تماس گرفتن از مديريت اجرايي بازرگاني و صنعتي يه جايي كه حاليم نشد كجاست گرفته.جناب موسي احمد خودشو كارمند عاليرتبه يه بانك در غنا معرفي كرده و داستان جالبي برام تعريف كرده و از من درخواست كمك داره.
قصه از اين قراره كه يه ميليونر تركيه اي در كشور غنا فوت ميكنه. داراييش تو بانكي كه آقاي احمد كار ميكنه بيش از 26 ميليون دلاره و ورثه اش به درخواست دولت براي معرفي خودشون به عنوان وارث ترتيب اثر ندادن.بدين ترتيب 26 ميليون دلار رو دست بانك مونده و نميدونه باهاش چيكار كنه.كارمند بانك و دو سه نفر ديگه براي اينكه اين پولو دولت بالا نكشه از من درخواست كردن كه خودمو به عنوان وارث معرفي كنم و بقيه اش با اوناس كه اثبات كنن من وارثم.بعد به عنوان حق الزحمه 25 درصد پولو به من ميدن و 70 درصدم خودشون برميدارن و 5 درصد هم خرج هزينه ها ميشه.
من كه بخيل نيستم.شيش و نيم ميليون دلار هم كه به من ميرسه گرچه زياد دندون گير نيست اما خوب سعي ميكنم قناعت كنم.من كه پنج ماهه دنبال كاراي وراثت پدر مرحومم هستم چه عيبي داره ماترك يه مسلمون ديگه رو هم جا به جا كنم؟دعاي خير كارمندان بانك غنا هم تا آخر عمر دنبالمه و عاقبت بخيرم ميكنه.
پ.ن: ببينين پول خودش دنبال من ميادا! من بهش كاري ندارم. بعد نگين ايراندوست دنيا گير شده.
پ.ن.-2: شهرت عالمگيرو صفا كنين.

شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲

سلام به همه دوستان
راستش چند روزي بود كه خط تلفن خونه ما اشكال داشت. اولش كه يك شبانه روز قطع بود و بعد از وصل شدن هم اونقدر نويز داشت كه تا به اينترنت وصل ميشديم ديسكانكت ميكرد(چقدر فارسي رو پاس داشتم)
از ديشب تا به حال شديدا تله پاتيك شدم.خواب يه نفرو ديدم كه بعد از مدتها باهام تماس گرفت، قبل از روشن كردن تلويزيون موزيكي كه پخش ميكرد تو ذهنم اومد،به كسي فكر ميكردم كه سي ثانيه بعدش بهم تلفن كرد و خلاصه مشغول فكر خوني هستم.(خدا به داد اطرافيان برسه)
يه زنگ تفريح هم براتون دارم:
تو تاكسي نشسته بوديم و با دخترم صحبت ميكردم:
-دخترم ناهار چي خوردين؟(توي مهد)
-دو بشقاب سوپ، يه بشقاب ماست، يه بشقاب عدس پلو،بازم ميخواستم اما بهم ندادن.مامان تو خونه چي داريم؟؟؟
آقايي كه كنار دستمون نشسته بود با چشماي گرد شده نگاهي به دخمل انداخت و از ترس اينكه مادر و دختر اونم بخوريم سريع پياده شد.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲

چند وقتيه كه توجهم به صندوقهاي صدقات جلب شده.چند شب پيش از ميدون ونك عبور ميكرديم ، صندوقهاي صدقات رو شمردم.بيش از 35 صندوق صدقه در ميدان ونك وجود دارد.
دوست عزيزم شيندخت زحمت كشيده و اين متنو تو وبلاگش گذاشته و من با اجازه ش نقل قول ميكنم:


سيزده خط براي زندگي

گابريل گارسيا ماركز

دوستت دارم ، نه به خاطر شخصيت تو ، بلكه به خاطر شخصيتي كه من در هنگام با تو بودن پيدا مي كنم.

هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود.

اگر كسي تو را آن طور كه مي خواهي دوست ندارد ، به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

دوست واقعي كسي است كه دستهاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند .

بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد .

هرگز لبخند را ترك نكن ‚ حتي وقتي ناراحتي چون هر كس امكان دارد عاشق لبخند تو شود.

تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي ، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي.

هرگز وقتت را با كسي كه حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران .

شايد خدا خواسته است كه ابتدا بسياري افراد نامناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را ، به اين ترتيب. وقتي او را يافتي بهتر مي تواني شكرگزار باشي.

به چيزي كه گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .

هميشه افرادي هستند كه تو را مي آزارند ، با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن و فقط مواظب باش كه به كسي كه تو را آزرده ، دوباره اعتماد نكني.

خود را به فرد بهتري تبديل كن و مطمئن باش كه خود را مي شناسي قبل از آنكه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد .

زياده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي افتد كه انتظارش را نداري .

شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۲

سلام
يك ساعت پيش حالم خيلي بد بود. وحشت زده بودم و از درون ميلرزيدم.شكر خدا به آغوش پر مهر اينترنت و وبلاگ و اي ميلهاي دوستان پناه بردم و كمي تسكين پيدا كردم. قضيه از اونجا شروع شد كه...:
از خونه مامانم به آژانس هميشگي زنگ زدم و ماشين خواستم.معمولا وقتي به آژانس تلفن ميكردم و اسممو ميگفتم آقايي كه تلفن رو جواب ميداد ميدونست كه مقصدم كجاست اما اينبار يه ناشناس سفارش ماشين گرفت.زياد اهميت ندادم.راننده آژانس كه اومد متوجه شدم كه براي بار اوله كه مي بينمش.سوار شدم.كمي كه گذشت يه ماشين با دو سه تا جوون در حالي كه ويراژ ميدادن از كنارمون گذشتن و همين باعث شد كه سر درد دل راننده باز شد و از فساد موجود در بين جوانان داد و فرياد راه انداخت...
...آره آبجي من خودم سرگرد نيروي انتظاميم.اين گه سگارو اگه بدن دست من چنان حالي ازشون جا ميارم كه هرچي شير از سينه مادر خوردن خون پس بدن.اينا كثافت زدن به مملكت ما.ديگه سنگ رو سنگ بند نميشه. همه با همه هستن. زن با زن. مرد با مرد.زن شوهردار با مرد زن دار.الان يه هفته بيشتره كه يه بابايي رو گرفتيم كه با زن يكي از اقوام نزديكش فرار كرده بود. دختره بچه ساله و دوتا هم بچه داره و شوهرشم بش خرجي نميداده.اين پدر سگ دختره رو بلند كرده برده نميدونم كجا .الان يه هفته س خودم دارم شكنجه ش ميكنم مقر نمياد.بش ميگم زنده از زير دست من بيرون نميري. الان يه هفته س شبا ساعت دوازده از پا آويزونش ميكنم صب ساعت شيش ميارمش پايين شيلنگ آب يخو ميگيرم روش بعد با شلاق ميفتم به جونش تا خون بالا بياره.دماغ و دندوناشو روز اول شيكوندم.اما از ترس اينكه دختره رو سنگسار نكنن نميگه كجا قايمش كرده.دختره رو بگيرم هر سه شونو سنگسار ميكنم هم دختره رو هم پسره رو هم شوهر دختره رو...
-اينجوري ميزنينش نميترسين بميره ؟ براتون مسئوليت نداره؟
-كدوم مسئوليت؟ يه كثافتو از رو زمين برداشتن كه مسئوليت نميخوادتازه رييس قرارگاه فلاح رفيقمه.بش ميگن بختك. بالاي دو متر قدشه و قيافه ش اونقدر
وحشتناكه كه هركي مي بينه هرچي تو كله شه ميريزه بيرون . من هشت سال تو عراق بودم. آزاد كه شديم خودش اومد منو تحويل گرفت آورد اينجا. اونقدر هوامو داره كه خيالم راحته اين بابا رو بدون حكم گرفتمش.ديروز يكيو گرفته بودن با نيم كيلو هروئين رفتم ديدم آشناس بش گفتم اينو ولش كن يه ربع نگذشت كه نوشت اين بابا مصرف كننده س و اشكال نداره طرفو آزاد كردن...
***
از فردا همه مسيرامو با اتوبوس ميام و ميرم

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲

سلام
يكساعت پيش سوار تاكسي شده بودم. راننده تاكسي يه عينك دودي كاملا گرد به چشمش زده بود كه روش با جيوه عكس يه جمجمه حك شده بود.تو انگشتشم يه انگشتر نقره با كله جمجمه بود. از آينه شم تسبيح و وان يكاد آويزون بود. به اين ميگن هويت.
آدما مثل كمربند ايمني ماشينن كه اگه محكم بكشيش قفل ميشه اما اگه آروم بكشيش تا جايي كه بشه همراهت مياد.

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

از خواب بيدار شدم.بعد از مراحل اوليه صبحگاهي شروع به كار كردم. رختخوابها رو كه مرتب ميكردم تو نور خورشيد ميليونها ذره غبار به من پوزخند ميزدند.اين اولين انگيزه روز براي شروع مبارزه هميشگي و هر روزه من بود.
بعد از صبحانه و راهي كردن اهل منزل پاشنه هارو ور كشيدم و مبارزه رو آغاز كردم.اسباب و وسايل اتاق خواب با گرد خاكستري رنگي پوشيده شده بود. انگار نه انگار كه پريروز با پارچه نمدار به جونشون افتاده بودم و تميزشون كرده بودم.واي كه اين سرويس خواب چقدر شيار داره. با نوك ناخنم دستمالو تو شيارا فرو كردم و تميز كردم.چشمم به زير شوفاژ افتاد كه جارو برقي اون زير نميره.اونجا هم غبار خاكستري نشسته بود. با دستمال نمدار تميزش كردم.بعد اتاقهاي ديگه و بعد وسايل ديگه...
صد بار گفتم با دست چرب و چيلي گوشي تلفنو دست نگيرين.بايد تميزش كنم.تلويزيون و ساير وسايل برقي هم كه به خاطر الكتريسيته ساكنشون هرچي دوده تو هوا هست جذب ميكنن. ديروز صبح روي سراميكها رو تي كشيده بودم اما امروز همچنان سياه و پر از لك و پيسند.تي ديگه با شستن تميز نميشه.دوده آنچنان به خوردش رفته كه رنگش برگشته.شيار هاي لابلاي سراميكها سياه شده اند.جوهر نمك و مسواك لازمه.مسواكو ميزنم تو جوهر نمك و ميكشم لابه لاي شيارها تا تميز بشن. بعد دستمال ميكشم.
چرا در و ديوارهاي خونه ها رو سفيد ميكنن؟همه جا جاي انگشت هست.يه اسپري جديد ديوار شوي به اسم اتك اومده كه بد نيست.يه پيس به دور كليد و پريزها ميپاشم و با اسكاچ تميز ميكنم.جاي انگشتها تا روي شيشه ها هم كشيده شده.به قول دخترم با پيس پيس شششششش هم شيشه ها رو تميز ميكنم. آينه حمام و دستشويي هم كه هر روز بايد پاك بشن.وقتي از سه تا آدمي كه تو يه خونه زندگي ميكنن دوتاشون بي دقتن روشويي و حموم و توالت هم بايد هر روز شسته بشن.
آشپز خونه براي خودش يه فصل جديده.كتري جرم گرفته و بايد تميز بشه. توش يه استكان سركه ميريزم و پر آب ميكنم و ميذارم بجوشه.كابينتها همه لك و پيس دارند. با كف و وايتكس به جونشون ميفتم.روي يخچال خاك نشسته. با دستمال تميز ميكنم.آب شهر خيلي سنگينه. يه قطره ش كه ميچكه روي سينك لكه سفيد ميذاره. با رخشا سينكو برق ميندازم. پنجره باز مونده و تو جاظرفي خاك نشسته. شكر خدا ظرفهاشو شب خالي كرده بودم. زير جاظرفي هم جرم آب بسته.يك كم جوهر نمك ميريزم توش و ميذارم بمونه.بعد حسابي تميزش ميكنم...
براي خستگي در كردن يه كتاب از كتابخونه برميدارم و دراز ميكشم.روي كتاب خاك نشسته و انگار داره به من فحش ميده.اول كتابها رو گردگيري ميكنم بعد چشمم به قاب عكسهاي روي ديوار ميفته. بيچاره آدماي توي عكسا اگه جون داشتن تا حالا آسم گرفته بودن.خاك اونارم تميز ميكنم...
اهل منزل كه به خونه ميان همه چيز ناگهان زير و رو ميشه. يكي عجله داره و با كفش ميره تو دستشويي.كفش كثيف و آب چكيده بر كف دستشويي دست به دست هم ميدن و رد پا ميذارن. سراميكها دوباره كثيف ميشن.توي روشويي يه تكه كف باقي مونده.لباسها روي اين مبل و اون صندلي ولو ميشن.دشك مبل بصورت بالش زير سر ميره و يه مشت مداد و كاغذ وسط سالون ولو ميشه.شام آماده ست.ده دقيقه وقت براي خوردن شامي كه دو سه ساعت وقت براي آماده شدن برده بود صرف ميشه.سينك پر از ظرفهاي نشسته است.
بچه دوست داره رو تخت بپره.خيلي كيف داره.اگه روز بود گرد و غباري كه بلند ميشد دهن كجي ميكرد.تلفن كه زنگ ميزنه يكي شيريني كه تودستش بوده رو رو ميز ميذاره و تلفنو بر ميداره. تلفن و ميز خامه اي ميشن.آخر شب يه فيلم خوب داره. چقدر ميچسبه پاي فيلم انار بخوريم. اينكه دو سه تا از دونه هاش هم بريزه و زير پا بمونه و فرشو لك كنه هم اجتناب ناپذيره.روز خوبي بود.حسابي مبارزه كردم.شب بخير.
***
امروز صبح كه از خواب بيدار شدم و بعد از مراحل اوليه صبحگاهي اومدم رختخوابها رو درست كنم باز هم تو نور خورشيد ميليونها ذره گرد و غبار به من دهن كجي كردند.روي ميز توالت لايه نازكي غبار نشسته بود.چشمامو بستم و از اتاق بيرون رفتم. انگار تو صحن خونه بمب منفجر شده بود.سراميكها كثيف. دشكچه هاي مبل ولو،دونه هاي انار روي فرش، دستشويي ها كثيف، آينه ها لك و پيس، هزار مداد و كاغذ روي زمين پخش و پلا،...
نه! من ديگه اهل مبارزه نيستم.از خونه ميرم بيرون.

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۲

مو هاي خيسشو زير روسري تپوند و از خونه خارج شد.ساعت سه وقت آرايشگاه داشت.به سرعت خودشو به اونجا رسوند.آرايشگر براش خواب عريض و طويلي ديده بود.اول از همه به اتاق اپيلاسيون هدايتش كرد و دستها و پاهاشو موم داغ ماليد . پارچه را روي موم مي چسباند و يكدفعه آنرا بلند ميكرد. موها به موم چسبيده و از ريشه در ميامدند.چيزي شبيه شكنجه هاي قرون وسطي.دردشو به خاطر سفيدي بعدش تحمل كرد.بعد از اون آرايشگر تمام موهاشو با بيگودي پيچيد .بعد موهاي صورتشو با بند كند و ابروهاشو دونه دونه با موچين برداشت.بعد فرستادش زير سشوار تا يه نيم ساعت سه ربعي خوب دم بكشه.تو اين فاصله ناخنهاي دست و پاهاشو سوهان زد و مانيكور پديكور كرد.وقتي از زير سشوار داغ بيرون اومد و بيگودي ها باز شد موها لوله لوله شده بودند. آرايشگر اونها رو با شونه پوش داد و تافت زد. بعد با هزار تا سنجاق اونا رو روي سرش مدل داد و تافت زد.بود تافت نفسشو اذيت ميكرد. موها زير دست سفت و شكننده و چسبنده شده بودند اما دور نماش جالب بود.بعد نوبت آرايش صورت رسيد. يه لايه كرم پودر تمام منافذ صورتو پوشوند. ديگه حتي براي عرق كردن هم منفذي نبود.مژه ها لاي فر مژه پرس شدند.پشت پلك با رنگهاي مختلف رنگ آميزي شد.كنار گونه ها كمي تيره شد و لبها با لايه ضخيمي از ماتيك پوشانده شد. مژه هاي مصنوعي با چسب لا به لاي مژه هاي طبيعي كار گذاشته شد و با ريمل به اونها حجم و حالت داده شد. درست مثل يه سايبون بالاي چشم.
دسته اي پول از كيف زن به ميز آرايشگر منتقل شد. زن با بدرقه هزار چشم در خيابان به خونه ش برگشت.
جوراب شلواري نايلون به پا كرد و حس كرد پاهاشم ديگه نميتونن نفس بكشن.براي اينكه جوراب سر جاش بمونه يه گن سفت روش پوشيد. شكمش به عقب فشار داده شده بود. حالا خودش هم ديگه نميتونست نفس بكشه.ميني ژوپشو پوشيد و به سراغ كفشهاي پاشنه ده سانتيش رفت.موقع نشستن بايد دقت ميكرد دامنش خيلي بالا نره. موقع راه رفتن هم بايد دقت ميكرد پاش پيچ نخوره.تمام وزنش روي پنجه پاش افتاده بود. پنجه كفشهاي مد جديد خيلي تنگ بودند.پاهاش در عذاب بود.دامنش اونقدر تنگ بود كه به شعاع محدودي ميتونست قدم برداره.بلوزش يقه باز بود و هميشه بايد دقت ميكرد كه تا حد مشخصي از بدنش نشون داده بشه.
وقتي وارد مجلس شد همه بهش لبخند زدن."ماشاللا چقد خوشگل شدي." كاپ افتخار شيك پوش ترين و زيبا ترين زن مجلس به او تعلق يافته بود...
راستي اين همه شكنجه براي زيبا بودن ارزش داره؟