پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

سلام.
ديروز عيد فطر بود. عيد دوستان مبارك باشه. عيد فطر عيد اول ما حساب مي شد.از اونجايي كه از زير مراسم نميشه در رفت از يكهفته قبل ما بصورت آماده باش در خدمت تهيه وسائل و آماده سازي و تداركات براي جلوس بزرگ بوديم.نظافت منزل مادر بعد از ده هزار تومن پول كارگر دادن خيلي زور داشت.بيچاره كارگر دچار مشكل بينايي شده و از هر سه تا لكه و آشغال دو تا شو فاكتور ميگيره و سوميشو جمع و جور ميكنه. از طرف ديگه مادر عزيز با عينك بسيار قويش در طول شبانه روز منزلشو اسكن ميكنه و لكه ها رو پيدا ميكنه و دچار اضطراب ميشه كه نكنه كسي بياد و اون لكه ها رو ببينه و ايشون از امتحان بزرگ نظافت نمره قبولي نگيره.خريد ميوه هم بصورتي كه مقدارش نه كم باشه نه خيلي زياد بياد و هم مرغوبيتش تضمين شده باشه و در ضمن قيمتش هم باعث بالا رفتن فشار خونش نشه كار زياد ساده اي نبود.هميشه هم يه اضطراب براي اينكه شيريني كم نباشه و آيا لازمه آجيل هم خريداري بشه يا نه وجود داره.
با اينكه به همه اهل فاميل گفته بوديم پذيرايي از بعد از ظهره مامان اضطراب داشت كه نكنه يكي صبح بياد و اون نتونه ازش پذيرايي كنه(نميدونم ميدونين يا نه مادر من قادر به حركت نيست)بنابراين من قيد خونه و زندگي و روز تعطيل رو زدم و راس ساعت ده و نيم صبح اونجا بودم.شكر خدا صبح كسي نيومد و من با زمان كافي و آرامش تمام نقاط ضعف خونه رو برطرف كردم و آرامش به دل مادرم برگشت.(اي خدا من خيلي بدم اگه وقتي حضورم بهش آرامش و اطمينان ميده اونو ازش دريغ كنم.)
راس ساعت سه اولين مهمون رسيد و با آرامش و متانت و بسيار مرتب و منظم از مجلس پذيرايي كردم.(ديم، چون خواهر و خواهرزاده ام هم بودند.)
مهمونها همه با عجله، عبوس و رفع تكليف اومدند.ما هم با عجله عبوس و براي رفع تكليف ازشون پذيرايي كرديم. از قيافه همه مشخص بود كه ته دلشون يه بيراه هم به ما گفتن كه عصر روز تعطيلشون مكلف به پوشيدن لباس(همون قضيه جوراب شلواري و گن و كفش پاشنه بلند و دامن كوتاه و هفت قلم آرايش و...)و اومدن به خونه ما شدند.اما از حق نگذريم همه با خودشون باسكول آورده بودند.جالب اينجاست كه من نفهميدم كه بالاخره باسكول كي درست كار مي كرد چون نصف مهموناي عزيز عقيده داشتند كه وااااي من چقدر چاق شدم و نصف ديگه با همون حرارت از من ميپرسيدند كدوم رژيمو دنبال ميكنم كه خوب لاغر كردم...
تا ساعت يازده و نيم شب اين ديدار نه چندان دوستانه و لذت بخش همچنان ادامه داشت و با صرف همبرگر و سيب زميني سرخ كرده (براي مهمونهايي كه مصرانه به صندلي ها چسبيده بودند) خاتمه پيدا كرد و رفت تا عيد نوروز كه دوباره همين برنامه تكرار بشه.
تو اين فكرم كه چرا روابط ما اينهمه تصنعي شده. چرا لبخند ها دروغي شدند.چقدر تعارفات ما تو خالي هستند. چرا اين بازي رو ادامه ميديم وقتي همه ميدونيم كه بازيه و دروغه و واقعيت نداره.چرا مجبوريم به ارتباط غير حقيقي ادامه بديم و خودمونو اونقدر درگير اين مسائل ميكنيم كه فرصت برقراري ارتباطات واقعي رو از دست ميديم؟ چرا نسبت فاميلي الزامي براي برقراري ارتباطه؟
خدا منو ببخشه اما ديروز دلم ميخواست كه همه اونايي رو كه براي مادرم دلسوزي ميكردند و هيچكدومشون كارهايي رو كه از دستشون بر ميومد انجام نميدادند و لاف دروغ ميزدند يه دست مفصل و تميز كتك بزنم.

هیچ نظری موجود نیست: