چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۲

سلام
امروز ششمين روز بيماري دخترمه. اولش با تب خفيف و سوزش گلو و آبريزش از بيني شروع شد و بعد تب بشدت بالا رفت و سر درجه چهل بست نشست تا ديشب.گلو درد خيلي شديد به همراه گوش درد و دل پيچه شديد و سرفه و درد بدن شروع شد و طفلكي ديگه يه لقمه هم غذا نخورد.تب اصلا پايين نميومد،حتي به ضرب و زور پاشويه و تب بر.گلو اونقدر درد ميكرد كه حتي آب هم با زحمت پايين ميرفت.از همه بدتر دل پيچه و شكم روي بود.شش روز تمام دل كوچولوش پيچ زد و با هيچ ترفندي خوب نشد.مقاومت در برابر درمانهاي خانگي و خوردن دارو و گوش دادن به حرف من را هم اضافه كنين بر ماجراهاي فوق.
ديشب با هم ديگه بازي ميكرديم.مثلا رفته بوديم شهروند و داشتيم خريد ميكرديم و يكي يكي اسم چيزهايي رو كه توي سبد مينداختيم ميگفتيم.بعد كه خريدمون تموم شد دخملي پيشنهاد كرد غذا بازي كنيم و اسم غذاها رو يكي يكي بگيم.وقتي كه ديدم بعد از هر دو تا غذا يه بار ميگه همبرگر و بعدش ميگه ماكاروني و آب دهنشو قورت ميده فهميدم داره علائم بهبود مشاهده ميشه.از من در بحبوحه تب و مريضي قول ساندويچ كالباس با چيپس و مايونز و گوجه فرنگي گرفته.عينا مثل مادرش تحت هيچ شرايطي عشق به غذا تعطيل نميشه.آخرين بار ديشب تب بر خورده و تبش تا كنون مراجعت ننموده(از يابنده تقاضا ميشود هر جا ديدش همونجا نگهش داره)وقتي دكترش پني سيلين تجويز كرد و برديمش براي تزريق و من بين پاهام محكم گرفتمش و اون آقا يه شيش سه سه بهش تزريق كرد نگاهشو نتونستم تحمل كنم.نتونستم به بچه پنج ساله م حالي كنم كه باور كن بهت خيانت نكردم و بايد اينكارو ميكرديم و براي آينده ت بود و...هنوز سنگيني نگاهش رومه.احساس كردم از اعتمادش سوء استفاده كردم و رفتارم خيانتكارانه بوده.
فكر ميكنم آنتي بيوتيكش تا آخر هفته طول بكشه.عصباني و پرخاشگر و ضعيف شده. ديشب تا نزديك صبح تو خواب حرف زد و وقتي خواستم آرومش كنم با لگد و داد و بيداد منو از خودش روند.خيلي عصباني بود.بالاخره آروم شد و تا خود صبح تو بغلم نازش كردم تا آروم بخوابه.ويتامينهاشو نميخوره.بهونه ميگيره كه ترشند.اما امروز ماكاروني خواست و من به ساده ترين نحوه ممكن براش ماكاروني درست كردم.بعد از خوردن غذاش اونقدر نق زد كه غذايي كه براي خودمون درست كرده بودم تبديل به ذغال شد و من مجددا غذا گذاشتم(و اگه بشينم پاي اينترنت و وبلاگ حكما اين يكي هم مي جزغالد)
از پنجشنبه گذشته از خونه بيرون نرفته ام.فقط يكبار براي بردن دخملي به دكتر.از پنجره بارونو نگاه ميكنم و دلم ميخواست يه دل سير زير بارون قدم بزنم و به هيچ چيز و هيچ كسي فكر نكنم.براي جناب شوهر خط و نشون كشيدم كه فردا مرخصي بگيره و تو خونه بشينه كه من بتونم راه برم .(چقدر هم كه واسه خط و نشوناي من تره خورد ميكنه)
خسته ايم.نسترن خسته از بيماري و درد و تب، من خسته از كار و شب بيداري و پرستاري و جناب شوهر خسته از مسئوليتهاي شغلي.بعد وقتي ميگم احساس ميكنم تو يه چاه افتادم و هيچ جوري نميتونم ازش خارج بشم حرفامو كسي نميفهمه.

هیچ نظری موجود نیست: