دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

سلام
نه سال پيش در چنين روزي من ازدواج كردم.نه سال زندگي مشترك و نيمه مشترك و غير مشترك رو همراه با پستي و بلندي هاي زيادي پشت سر گذاشتيم.الان كه به روزهاي اول زندگي مشتركمون فكر ميكنم ميبينم چقدر دردناك و زشت بودند اما عشق هنوز گاهي شعله اي داشت.اين روزها گرچه زندگي آرامتر و عميقتر شده است اما عشق جاي خودشو به دوست داشتن داده كه به قول دكتر شريعتي "دوست داشتن از عشق برتر است." درسته برتره من هم قبول دارم اما عشق يه چيز ديگه است و من از اينكه دوران تجربه اش تموم شده و هيچ وقت ديگه تو زندگيم به وقوع نخواهد پيوست ناراحتم.مثل كسي كه پاشو قطع كنن...
نه سال پيش تو اين لحظه ها ما داشتيم بالانس ميزديم و عكسهاي خنده دار ازمون مي انداختند. عكسهايي كه هنوز باعث خنده و تفريح ميشن.
عروسي گرم و خوبي داشتيم.گرچه اولين خاطره تلخ درگيري با خانواده شوهرم هم در همون شب عروسي به وقوع پيوست و اين داستان 6 سال ادامه پيدا كرد و همين مسائل تمام علاقه من وهمسرم را سرد كرد.خدا رو شكر الان تمام مسائل حل شده و تا حدي هم فراموش شده ...
خاطرات قشنگند. فراموشي از آنها هم قشنگتر است.

شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۲

سلام
حدود يكسال پيش در يكي از روزهاي پاييز به اتفاق خواهرم كه از خارج از كشور به ديدن ما آمده بود به بازار بزرگ تهران رفتيم.پس از گشت و گذار فراوان در بازار و كلي خريدهاي غير ضروري به قسمتي رسيديم كه دور تا دور بساط تسبيح فروشها به راه بود.خواهرم براي سوغات مشغول خريد تسبيح بود كه من متوجه يك رشته از بلورهاي سبز رنگ كه بصورت گردن بند در آمده بودند شدم. از فروشنده قيمت پرسيدم. فروشنده گفت چهار هزار تومنه.پرسيدم چقدر گرون؟؟ گفت خانوم شيشه كه نيست . اينا سنگ جيد(فكر ميكنم يشم) هستند.از اونجايي كه من خيلي خريد غير ضروري داشتم از خريد جيد صرفنظر كردم و رفتيم.در مدت اين يكسال اون رشته گردنبند (كه ابتدا ميخواستم براي نسترن بخرم) همه اش توي ذهنم بود.هفته گذشته كه براي خريد به بازار رفته بودم و از بس دور خودم چرخيدم تو بازار گم شدم درست به بساط همون تسبيح فروش سال گذشته رسيدم. گردن بند جيد همانجا منتظرم بود.با اختلاف 500 تومان آنرا خريدم.با خودم گفتم حتما مال من بوده كه يكسال فروخته نشده و منتظر من مونده تا من بيام تو بازار گم بشم و از اينجا سر در بيارم و ببرمش خونه...
سرتونو درد نيارم.گردن بند رو تا به حال فقط سه دفعه توي گردنم انداختم اما اتفاق عجيبي برام افتاد. درد گردن من كه دو ماه بود بيچاره ام كرده بود ناگهان از بين رفت.باور كنيد خرافاتي نيستم اما مطالبي در مورد شفاي انرژي درماني با كريستالها شنيده بودم.ديشب اتفاقي در شهر كتاب با كتابي در همين رابطه مواجه شدم و آنرا خريدم.سنگ جيد سنگ مختص متولدين ميزان است.نميدونم از بين رفتن ناگهاني درد گردنم ميتونه به گردن بند مربوط باشه يا نه اما به نظر خودم خيلي بعيد بود كه دردي كه بيش از دو ماه خواب از چشمم گرفته بود و با هيچ مسكني تسكين پيدا نمي كرد اينجور ناگهاني ناپديد بشه...
سندرم آخر هفته
اين عارضه اغلب اوقات آقايونو گرفتار ميكنه و با خانوما كمتر كار داره.معمولا به صورت بدخلقي و بي حوصلگي خودشو نشون ميده. بعضي مواقع بصورت حادتري مثل گرفتگي كمر يا سرماخوردگي بروز ميكنه.بيمار معمولا كم ظرفيت ميشه و شروع به بهانه جويي ميكنه. حوصله مهمون بازي نداره و عارضه درست ده دقيقه پس از اينكه به بيمار وظيفه اي محول كنيد شدت ميگيره و به اوج خودش ميرسه. در اون موقع بيمار با يه بهونه كه اغلب احمقانه است مبادرت به يه دعواي ساختگي يا كدورت يا حتي روزه سكوت(بستگي به شدت كارهاي محول شده و وخامت حال بيمار داره) مي كنه و ميره تو ژست.بهترين روش مقابله اينه كه كاري به كارش نداشته باشيد.اين بيماري با دراز كشيدن و استراحت و ريخت و پاش در منزل و نشستن پاي كامپيوتر و تلفني صحبت كردن و كتاب خوندن درمان قطعي ميشه اما زمان هم نقش مهمي ايفا ميكنه. حتي در حادترين شرايط اين بيماري نشانه هاي بهبود از عصر جمعه به بعد ديده ميشه و معمولا صبح شنبه بيمار شنگول و منگول و حبه انگور با شما شوخي ميكنه تا سر صحبت باز بشه.عصر روز شنبه بيمار همه چيزو فراموش كرده و از شما تقاضا ميكنه كه در چند روز آينده از مهموناش پذيرايي كنيد.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

هميشه بعد از ظهراي پاييزو دوست دارم.هيچ وقت به علتش فكر نكرده بودم.امروز از خودم پرسيدم چرا روزهاي پاييزي بين ساعت دو و سه يه حس بخصوصي دارم و دلم ميخواد بيرون تو خيابون باشم؟وقتي همه به خونه ها پناه بردن .وقتي كه از جلوي پنجره خونه هاي جنوبي تو كوچه ها رد ميشي از هر كدوم بوي يه نوع غذا بيرون ميزنه.
بعد به اين نتيجه رسيدم كه چندين و چند سال اين ساعت تنها ساعات آزادي من بوده.صبحها با عجله به مدرسه ميرفتم و تا ساعت يك ربع به دو كفاره پس ميدادم.از لحظه اي كه تعطيل مي شدم تا موقعي كه به خونه ميرسيدم مال خودم بود. آزاد بودم.بعد از اون هم باز بايد مينشستم سر درس و مشق و شب هم مطيع خانواده ...بعد از ظهر ها با هزاران اتفاق جالبي كه بين منزل تا مدرسه پيش مي آمدند...بعداز ظهرها مال منند.

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

آمد.
ديشب وقتي همه در خواب بودند بي صدا آمد.
از راه نرسيده كوله بارش را باز كرد.فوت سردي به هوا كرد و سه چهار گله ابر به آسمان فرستاد.تكاني هم به درختها داد تا برگهاي زردشان بريزد.تو كيف همه بچه هاي مدرسه ستاره اي از اميد گذاشت و مستقر شد.
پاييز دل انگيز،ماه مهر، ماه من، خوش آمدي.

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

سلام
كامپيوتر خونه ما شده يه سياهچاله.هر كي از فاصله سه متريش رد ميشه بشدت به طرفش جذب ميشه و ميفته تو چاه پتانسيل.ديگه در نمياد كه نمياد.
**********
چند ماه پيش با دوستي گپ ميزديم و من از نبود همسرم در زندگي مشترك شكايت مي كردم.بهش مي گفتم :"... اين آقا فقط پول مياره و ديگه تو هيچ مساله اي توي زندگي دخيل نيست. بار همه مشكلات زندگي رو دوش منه.اسمشو ميذارم بانك."دوستم گفت:"خيلي بي انصافي!فكر نمي كني همين كه سايه اش بالاي سرتونه خيلي مهمه؟" ديدم راست ميگه.گفتم:"حق با توه.پس اسمشو ميذارم"چتر بانك"
**********
من علاقه شديدي به دنياي هري پاتر دارم. قسمت چهارم با نام جام آتش وقتي چاپ شد از يكي از دوستان امانت گرفتم و خوندم.قبل از چاپ قسمت پنجم چون دلم ميخواست تمام قسمتها رو داشته باشم رفتم و از شهر كتاب اونو خريدم.چاپ نهم جام آتش ترجمه خانوم ويدا اسلاميه.وقتي كتاب رو دوباره خوندم ديدم قسمت قشنگي از داستان كه شامل جشن شب سال نو بود و دخترا و پسرا با هم مي رقصيدند از كتاب به طرز مسخره اي حذف شده.به دو دليل خيلي عصبي شدم.يكي اينكه خوانندگان نوجوان اين كتابها به قدري دست كم گرفته شده اند كه حتي سعي نكرده اند اين حذف معقولانه انجام بگيره.و ديگر اينكه جناب وزير ارشاد، طيف سني كه قاعدتا بايد خواننده اين كتاب باشند كنار خيابان مشغول تن فروشيند.سانسور براي كي؟

سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۲

سلام
تازه ميخواستم آبيرا لينك كنم كه از بين ما رفت.خدايش رحمت كناد.
**********
پايين قسمت لينكها يه قسمت براي ارزش گذاري وبلاگم گذاشتم. اگه دوست داشتيد امتياز بديد.
**********
درست ميشه.:ِِD سرور سايت براي فردا مشكل پيدا كرده. قابل توجه دوستاني كه سراغ سايتو گرفته بودن. ايشاللا فردا
سلام
تو تعطيلياي هفته پيش يه روز ناهار مهمون تو يه رستوران مهمون بوديم.بعد از اينكه آقا و دخمل رو حاضر كردم نوبت خودم شد.تند و خيلي سريع آماده شدم و دو تا پيس عطر زدم و اتوماتيك كشو رو باز كردم و دو تا انگشتر درخشان دستم كردم.بعد ناگهان متوقف شدم.نگاهي به انگشتر ها كردم. تو اون لحظه پي بردم كه فقط براي اينكه ملت بدونن من هم انگشتر دارم اونا رو دستم كرده ام.فقط براي ديگران. فقط براي اينكه بگن انگشتاي نازنين خالي نبود.احساس حقارت شديدي وجودمو گرفت.يعني تا اين حد خودمو پايين آورده بودم كه بخوام براي حرف مردم انگشتر دستم كنم.تو ذهنم مجادله اي در بين بود.يه طرف ميگفت خوب تو اينا رو داري چه عيبي داره دستت كني؟ طرف ديگه ميگفت چه دليلي داره دستت كني؟ اگه اطرافيان قضاوتشون به اين انگشتراست همون بهتر كه بگن نداشت.فقير بودن. وضع ماليشون خرابه و...
نفس راحتي كشيدم و انگشترارو قل دادم سر جاشون.تا روزي كه تصميمي براشون بگيرم.حلقه ساده ازدواج كافيه.

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

سلام كرد.(سلام گرگ بي طمع نيست.)
جواب سلامش را ندادم.(سلامت را نميخواهند پاسخ گفت...).
باز هم سلام كرد. باز هم پاسخ ندادم...
از خودم بدم اومد.
**********
ميخواي از خيابون رد بشي؟اول پايينو نگاه كن.صاف تا اونطرف خيابون.ببين چند تا چاله چوله سر راهته.بعد بالا رو نگاه كن.ببين ساختمون نيمه كاره دور و برت نباشه كه آجر بخوره تو سرت.بعد دست چپتو نگاه كن ببين چه خبره. بعد دست راستتو نگاه كن ببين ماشيني هست كه خط ممتد دوبل رو قطع كرده باشه و تو لاين عوضي با سرعت در حال سبقت گرفتن باشه يا نه؟پشت سرتو هم نگاه كن كه ماشيني كه پارك كرده و ميخواد بياد بيرون و داره از تو آينه عقبو نگاه ميكنه شيرجه نزنه روت.بعد يه صلوات بفرست و مث جت بدو برو اونطرف خيابون.

پ.ن: امروز كه داشتم ميرفتم زير ماشين و نرفتم با خودم گفتم به چه خوب شد وگرنه من ميمردم و نسترن تو مهد جا ميموند و حالا كو تا بفهمن من مردم.بعد گفتم كتري رو بگو رو گاز مي سوخت.بعدگفتم خاك بر سرت كنن كه جونت اينقد بي ارزشه كه به كتري فكر ميكني اما به مردن خودت فكر نميكني.بعد با لذت به عرض خيابان نگاه كردم و گفتم:فاتح شدم.خود را از عرض خيابان عبور دادم!
**********
تكيه كلام آدماي چاق چيه؟
"از شنبه..."
واي كه تو اين تعطيليا چقد اين شبه جمله رو كه يه عذاب چندين ماهه توش نهفته است بكار بردم.الان شنبه اومده و راهي براي گريز نمونده.

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۲

زينگ زيييييييييينگ...
-الو
-سلام داخلي 2345 لطفا
-اينجا بيمارستان نيست خانوم
-من خانوم نيستم!
-ا؟ ببخشيد . گفتم اين خانومه عجب صداش مردونه است
عكس العمل مؤدبانه تري سراغ نداشتم!

**********

امروز فرصتي شد تا كتاب قلعه حيوانات جرج اورول را دوباره بخوانم.عجب كتابيست.عجب كتابيست.

**********

از امروز تصميم گرفته ام همه كارهايي كه در ذهنم دارم به موقع انجام بدهم.با اينكه در ذهن و قلبم هميشه به ياد دوستانم هستم اما براي برقراري ارتباط صحيحتر بهتره احساستمو از تو قلبم در بيارم و ابراز كنم.چه فايده كه تو دلم براي فاميل از دست رفته نياز
اندوهگين بشم يا تولد شيوا با اينكه به يادش هستم فراموش كنم براش كارت بفرستم يا اينكه فرداي مهموني فراموش كنم كه به صاحب مهموني تلفن كنم و تشكر كنم؟البته ميدونم كه ادب مرد به ز دولت اوست.ما كه نه مرديم نه دولت داريم لا اقل ادب داشته باشيم.

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲

زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست
هركسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته به جاست
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد...
***
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ور نه خاموشست و خاموشي گناه ماست...
***
بشنو از من
كودك من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني
خواه تيره
خواه روشن
هست زيبا
هست زيبا
هست زيبا

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

سلام
روز پدر را به همه باباهاي وبلاگ نويس و غير وبلاگي تبريك ميگم.اميدوارم سايه تون بالاي سر بچه هاتون باشه.

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲

خدا كه روزي همه رو پخش ميكرد روزي ما رو گرفت تو مشتش و از بالا پاشيد به سر تا سر ايران.حالا شوهر خسته من هر روز بايد به يه شهر بره و اونا رو جمع كنه.شنبه ساري، يكشنبه ساوه، دوشنبه استثنائا تهران، سه شنبه اهواز، ...
و من سهم دلهره پنجاه زن رو نصيب خودم كردم.هر سفر هزار خطر...
سلام
حالت خوبه؟
من كه خوب نيستم. الان بيشتر از يه ماهه كه گردن درد دارم. به هيچ صراطي هم مستقيم نيست و با هيچ مسكني هم خوب نميشه.شدم عين آدم آهني.الان ساعت نزديك شش صبحه و من كه از درد نتونستم بخوابم پاشدم اومدم اينجا .تو اين يه ماهه هر مسكني بگي خوردم، هر بالشي بگي امتحان كردم، هر پماد و ژلي كه بگي ماليدم.ديشب كاپسايسين زدم كه فقط سوزشش برام موند.تنها راه حلي كه الان به نظرم ميرسه استفاده از تبره.

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۲

سلام به همه
اول از همه اينكه 5شنبه قرار گروه والدين ايراني بود.جاي همه اونايي كه نبودن خالي. اونقدر خوش گذشت كه فكرشو نميكردم. من همه اش با خودم فكر ميكردم كه با اينهمه بچه ما بايد همه اش مشغول جيش گرفتن بچه ها باشيم يا اونا رو سوار تاب و سرسره كنيم.بچه من كه خودكفا يه راست رفت سوار تاب شد و مزاحم ما نشد. من هم تا ميتونستم با ماماناي ديگه ور زدم و بابا ها هم يه مجمع تشكيل داده بودن كه بر عليه ما زنايي كه از صب تا شب پاي اينترنتيم فعاليت كنن.
شام هم جاتون خالي رفتيم بوف ظفر و كلي خوش گذشت.
من هم مثل بقيه بچه ها از حال و هواي قرار گروه بيرون نميام.
**********
پريشب نسترن توي جمع از من پرسيد: مامان شما چرا بابا رو طلاق نميدي؟
من كه داشتم از تعجب شاخ در مياوردم پرسيدم طلاق يعني چي مامان؟(جاتون خالي كه چه سكوت مرگباري جمع رو فراگرفته بود.خونه فاميل شوهر باشي و بچه از اين حرفا بزنه...)
خلاصه نسترن گفت نميدونم. مامان نيلوفر باباشو طلاق داده.
بالاخره راز سوالهاي نامربوط نسترن رو فهميدم.نيلوفر دوست هم مهدكودكي نسترن دختريه كه از نسترن چند ماه بزرگتره و والدينش متاركه كردن و يكيشون رفته آلمان. اين نيلوفر خانوم هم گويا طفلكي براي رفع كمبودهاي عاطفي كه داره هي به نسترن پز ميده كه من از تمام لباساي تو دارم و همه گردن بندهاتو دارم و ماشينمون اينه و ما پولداريم و...
هنوز براي درك نسترن خيلي زوده كه بهش بگم داشتن بابا و مامان مهربون از همه چي تو دنيا مهمتر و ارزشمند تره.خدارو شكر خميره ذات دختر من حسود نيست.
**********
من خيلي حرف داشتم پس چرا يادم رفته؟

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

تبعات اجتماعي شدن بچه ها

-مامان؟
-بله؟
-ما پولداريم؟
-...چطور مگه؟
-ميخوام بدونم.
-بله ما به اندازه كافي پول داريم.
-پس چرا وقتي ميگم برام گل بخر ميگي پول اضافه ندارم؟
***
-مامان؟
-ما چرا پرايد نداريم؟
-...
-چرا ماتيز نداريم؟
-ماتيز گرونه مامان جان.
-خوب پس چرا پژو نداريم.؟
-...ميدوني چيه ماماني؟درسته كه ما ماشين نداريم اما هر وقت بخواهيم سوار آژانس ميشيم. هر دفه يه ماشين جديد با يه رنگ جديد برامون مياد.
-اما من دلم ميخواست خودمون ماشين داشته باشيم.
***
-مامان؟
-آلمان كجاست؟
-بيا رو نقشه نشونت بدم.
-آلمان جاي قشنگيه؟
-بله فكر ميكنم قشنگ باشه.
-بابا تا حالا رفته آلمان؟
-بله.
-تو هم رفتي؟
-نه؟
-چرا؟
-...
-نيلوفر با مامان و باباش رفتن آلمان.

نتيجه گيري اجتماعي: كودك من داره مفهوم پولو مي فهمه.
نتيجه گيري اخلاقي: بعضي والدين اونقدر خاله زنكن كه پز دادنشون به بچه هاشونم سرايت ميكنه و تو مهد به دخمل من دماغ سوخته ميدن.
نتيجه گيري مادرانه: بچه چقدر سوال ميكني. بشين نقاشيتو بكش.

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۲

سلام
هيچ وقت فكر نكن شناختيش. اون هر روز داره تغيير ميكنه و تو بايد با اين تغيير ها دوباره بشناسيش. اگه بگي ميشناسمش داري بهش برچسب ميزني.روح آدما سيال و در حركته. در تكاپو و تغييره. گاهي به سمت خوبي ها و گاهي به سمت بديها. يه جسم صلب نيست كه در موردش صحبت كنيم و بگيم كه كاملا بررسيش كرديم.هيچ قطعيتي در شناخت روح آدمها وجود نداره. درست در اون لحظه كه فكر ميكني شناختيش باز هم تغيير ميكنه.به اين ميگن اصل عدم قطعيت نازنينبرگ.