سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۲

سلام
تو تعطيلياي هفته پيش يه روز ناهار مهمون تو يه رستوران مهمون بوديم.بعد از اينكه آقا و دخمل رو حاضر كردم نوبت خودم شد.تند و خيلي سريع آماده شدم و دو تا پيس عطر زدم و اتوماتيك كشو رو باز كردم و دو تا انگشتر درخشان دستم كردم.بعد ناگهان متوقف شدم.نگاهي به انگشتر ها كردم. تو اون لحظه پي بردم كه فقط براي اينكه ملت بدونن من هم انگشتر دارم اونا رو دستم كرده ام.فقط براي ديگران. فقط براي اينكه بگن انگشتاي نازنين خالي نبود.احساس حقارت شديدي وجودمو گرفت.يعني تا اين حد خودمو پايين آورده بودم كه بخوام براي حرف مردم انگشتر دستم كنم.تو ذهنم مجادله اي در بين بود.يه طرف ميگفت خوب تو اينا رو داري چه عيبي داره دستت كني؟ طرف ديگه ميگفت چه دليلي داره دستت كني؟ اگه اطرافيان قضاوتشون به اين انگشتراست همون بهتر كه بگن نداشت.فقير بودن. وضع ماليشون خرابه و...
نفس راحتي كشيدم و انگشترارو قل دادم سر جاشون.تا روزي كه تصميمي براشون بگيرم.حلقه ساده ازدواج كافيه.

هیچ نظری موجود نیست: