دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

سلام
مهمون دارم.دوست همسرم با خانوم و دو بچه ش از يكي از بلاد کفر به منزل ما اومدن.قراره تا آخر هفته بمونن بعد يک هفته به دوبي برن و دوباره برگردن خونه ما و دو سه روزي بمونن و برگردن بلاد کفر.خانوم دوست همسرم خارجکيه و بچه ها هم خارجکي حرف مي زنن.يکي شون هفت ساله س ويكي نه ماهه.ديروز من و نسترن با خانوم و بچه ها توي خونه تنها بوديم. بيچاره شديم از دست دوتا دختر ها.هي با لال بازي با هم بازي مي کردن وسطش چون حرف همديگه رو نمي فهميدن قهر مي کردن!من هم که آلمانيم خوب نيست يعني بيشتر از چند تا کلمه بلد نيستم و اصولا نمي تونم جمله بگم.اونها هم انگليسيشون به اندازه آلماني من خرابه.چشمتون روز بد نبينه. شب که آقاها اومدن خونه هر کدوم ما يه طرف غش کرده بوديم.
با خودم فکر مي کنم اگه مي تونستيم با هم حرف بزنيم چقدر خوش مي گذشت.با همين لال بازي تونستيم با هم ورق بازي کنيم (ورق هاي مخصوص بچه گانه س.) و کلي در مورد حاملگي و زايمان و... با هم حرف بزنيم (حرف که نميشه اسمشو گذاشت البته..)
تنها مشکل قضيه اينجاست که برنامه ها خيلي قاطي شده. نسترن بايد مدرسه بره. اونها هنوز با ساعت آلمان زندگي مي کنن.همسر گرامي از خروس خون تا بوق سگ سر کاره.يه غذا رو دو دفعه نمي خورن.خيلي چيزا رو اصولا دوست ندارن بخورن از قبيل کدو و بادمجون و کرفس و سيب زميني!!!ديروز خوراک گوشت با برنج درست کردم و امروز اسپاگتي.همچين که غذا حاضر شد يكي اومد دنبالشون و بردشون کاخ سعد آباد.به من بگين با يه پاتيل اسپاگتي خورده نشده که براي شام هم نمي خورنش چکار کنم؟احتمالا بعد از رفتن مهمونها با?د ?ه وليمه حسابي بدم!
سر فرصت در باره تفاوت روحيات بچه هاي اونها و نسترن توضيح ميدم. خيلي جالبه.

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

زندگي جريان دارد.بالا و پايين.خوب و بد.زشت و زيبا.تنها چيزي که هر روز با روز پيشين تفاوت دارد من هستم.اين روزها لال شده ام.حجم دريافتهايم از زندگي را به سختي هضم مي کنم.زندگي مثل بازي بي پاياني در اوج انسانيت و حضيض بي شرافتي جريان دارد.نوشته ها را مات مي خوانم.از مرگ نوزاد سي و پنج روزه,سنگسار حاجيه,حکم اعدام ژيلا و ليلا و خيلي هاي ديگر,قتلهاي خانوادگي, تفسيرهاي رنگ و وارنگ از بيجه و باغي,توهين هاي لابه لاي نوشته هاي فمينيستي در مورد زنان خانه دار,سرماي زمستان و حرکت مردمي براي اسکان کارتن خواب ها تا وبلاگهاي رنگ و وارنگ خانوادگي,عاشقانه,در پيت!,سياسي,اجتماعي,روزنگاري هاي دوستان و...همه را مي خوانم.در دلم شوري برانگيخته مي شود براي كاري حرکتي,اثري اما همچنان زن خوب سربراه خانه دار کدبانوي مادر مي مانم.دلم ميخواهد کاري کنم,فراتر از امضاي پتيشن يا لينک دادن در وبلاگم.مي ترسم از بدبختي مردم براي خودم پله اي درست کنم که بالاتر بروم و خودم را در رده روشنفکران و زنان مدرن جا بزنم.براي اجتناب از هر گونه ژست روشنفکري سکوت مي کنم.
نميدانم براي انسانهاي اطرافم که ظاهرشان کتيبه بدبختي شده است چه بايد بکنم.سرم را در لاک خودم فرو مي برم و تند و تند کار مي کنم.سرم را به قيچي کردن و سوزن زدن به پارچه ها گرم مي کنم.بي وقفه خريد مي کنم و جارو مي زنم و مي شويم تا انرژيم تمام شود بعد براي رفع خستگي گذارم به روزنامه و مجله و اينترنت مي افتد و متوجه مي شوم که هيچ چيز را نه تغيير داده ام و نه فراموش کرده ام...
**********
همسرم به خانه مي آيد.دکتر تجويز سي تي اسکن کرده است.احتمال انسداد رگي در مغز وجود دارد.دلهره و اضطراب را در پس سفره چيدن تند وتند پنهان مي کنم.قابلمه غذا را بشدت زير شير آب مي سابم.
سرم را روي بالش جابه جا مي کنم.دخترک در تاريکي سر مي رسد.به حلقش خون مي رود.از کجا نمي دانم.نگاه مي کنم .خون دماغ نشده.آرامش مي کنم و مي خوابانمش.سرم را روي بالش جا به جا مي کنم و به خدا شکايت مي کنم.امشب را مهلت مي دادي که فقط نگران يکيشان باشم.به مشکل همسرم فکر کنم يا به خوني که به حلق بچه مي رود؟از مرز بين دنياي بيداري به دنياي خواب پا مي گذارم که نداي در گوشم مي پيچد:فراموشم کردي؟تا زنگ ساعت آرام مي خوابم.او بيدار است.
*نتيجه اسکن سينوزيت شديد مزمن را مشخص کرد.احتياج به عمل جراحي هست.براي اطمينان به ده ها دكتر خواهيم رفت.

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۳

از وبلاگ سرزمين آفتاب:
مطلب ز?ر رو لطفا" بدون پ?ش داور? بخون?د و اگر دلتان به درد آمد طومار مربوطه را امضا کن?د:
ليلا با صداي‌ بسته‌ شدن‌ در حياط‌ از خواب‌ پريد، به‌ رختخواب‌هايي‌ كه‌ به‌ رديف‌ تنگ‌ هم‌ در تنها اتاق‌ خانه‌پهن‌ شده‌ بود به‌ دقت‌ نگاه‌ كرد. جاي‌ مادر در كنار پدر روي‌ بالش‌ خالي‌ بود. به‌ آرامي‌ از روي‌ چهار برادر كه‌ در كنارش‌ خوابيده‌ بودند طوري‌ رد شد كه‌ آنها را بيدار نكند، دست‌ و رو نشسته‌ با همان‌ موهاي‌ ژوليده‌ جلوي‌ در، به‌ انتظار بازگشت‌ مادر نشست‌.ساعتي‌ بعد مادرش‌ با دمپايي‌ پاره‌اش‌ از راه‌ رسيد. لقمه‌يي‌ از نان‌ تازه‌ را به‌ دست‌ ليلا داد و برعكس‌ هميشه‌ كه‌ براي‌ آوردن‌ ليلا به‌ خانه‌ موهايش‌ را مي‌كشيد دستي‌ به‌ نوازش‌ بر سر دخترك‌ كشيد و با مهرباني‌ گفت‌: «ليلا جون‌ مي‌خوام‌ ببرمت‌ يه‌ جاي‌ خوب‌، پفك‌ هم‌ برايت‌ مي‌خرم‌...»مادر با صابوني‌ كه‌ تنها براي‌ ميهماني‌ رفتن‌ و ايام‌ عيد از صندوق‌ گوشه‌ اتاق‌ بيرون‌ مي‌آورد دست‌ و صورت‌ و بدن‌ ليلا را در هواي‌ سرد پاييزي‌ در دستشويي‌ گوشه‌ حياط‌ با آب‌ كتري‌ شست‌ و با چادر كهنه‌اش‌ او را خشك‌ كرد، سپس‌ پيراهن‌ قرمز دست‌ دومي‌ را كه‌ برايش‌ خريده‌ بود بر اندام‌ زيباي‌ ليلا پوشاند. ليلا فقط‌ هشت‌ سال‌ داشت‌ اما نشانه‌هاي‌ بلوغ‌ زودرس‌ از او دختري‌ دوازده‌، سيزده‌ ساله‌ ساخته‌ بود. مادر بسختي‌ و با شتاب‌ موهاي‌ گره‌ خورده‌ خرمايي‌ رنگ‌ ليلا را شانه‌ زد، گونه‌هاي‌ برجسته‌ دخترك‌ از سايش‌ محكم‌ ليف‌ بر صورت‌ گل‌ انداخته‌ بود و به‌ پوست‌ سفيد صورتش‌ زيبايي‌ بخشيده‌ بود.مادر چادر مرطوب‌ را بر سر انداخت‌، دست‌ ليلا را كشيد و با هم‌ از خانه‌ بيرون‌ رفتند. ساعتي‌ بعد ليلا خود را همراه‌ با مادر در خانه‌يي‌ مجلل‌ يافت‌أ خانه‌يي‌ زيبا اما محصور در حصارهاي‌ فلزي‌ بلند. ليلا غرق‌ در زيبايي‌ خانه‌ بود كه‌ مادر او را به‌ داخل‌ خانه‌ فراخواند، لحظه‌يي‌ بعد او را با مردي‌ كه‌ هم‌ سن‌ پدر اما لباسي‌ فاخر و سر و وضعي‌ آراسته‌ داشت‌ تنها گذاشت‌. ليلا از چشمان‌ دريده‌ و نفس‌هاي‌ تند مرد وحشت‌ كرد، مي‌خواست‌ با مادر اتاق‌ را ترك‌ كند كه‌ متوجه‌ پيچاندن‌ كليد در قفل‌ توسط‌ مادرش‌ شد.چرا مادر او را با آن‌ مرد غريبه‌ تنها گذاشت‌؟ هيچ‌ كس‌ در آن‌ ساعات‌ اوليه‌ صبح‌ از پشت‌ آن‌ ديوارهاي‌ سنگي‌ و حصار فلزي‌ صداي‌ عروسك‌ بلوريني‌ را كه‌ زير ضربات‌ سهمگين‌ پتك‌ فقر يك‌ انسان‌ و بوالهوسي‌ و افزون‌ خواهي‌ انسان‌ ديگر در هم‌ مي‌شكست‌ نشنيد.از آن‌ روز به‌ بعد هر روز ليلا با مادر از خيابانهاي‌ بالاي‌ شهر و پايين‌ شهر مي‌گذشت‌ و با بازشدن‌ در هر خانه‌، تنها وارد مي‌شد. او ديگر حتي‌ برنمي‌گشت‌ تا رفتن‌ مادر را به‌ نظاره‌ بنشيند و هر گاه‌ كه‌ در زير چنگالهاي‌ بي‌رحمانه‌ خفاشان‌ قرار مي‌گرفت‌ با خود مي‌انديشيد شايد اين‌ هم‌ نوعي‌ از بازي‌ خصمانه‌ بزرگان‌ باشد، ليلا تازه‌ وارد 9 سالگي‌ شده‌ بود كه‌ تجربه‌ مادر شدن‌ و اولين‌ ستيزه‌هاي‌ تازيانه‌ )صد ضربه‌ شلاق‌( را آزمود، خانواده‌اش‌ او را در 12 سالگي‌ به‌ يك‌ مرد افغاني‌ با دريافت‌ مبلغي‌ به‌ عنوان‌ صيغه‌ واگذار كردند. ليلا اين‌ بار نه‌ توسط‌ مادر كه‌ با فرمان‌ آمرانه‌ مادر شوهر در تجارت‌ يك‌ سويه‌ جسمش‌ به‌ حراج‌ گذاشته‌ شد. او در 14 سالگي‌ براي‌ دومين‌ بار پس‌ از تحمل‌ 100 ضربه‌ شلاق‌ به‌ زايشگاه‌ منتقل‌ و فرزندان‌ دوقلويش‌ را به‌ دنيا آورد.پس‌ از پايان‌ دوران‌ اولين‌ صيغه‌، ليلا بار ديگر توسط‌ خانواده‌اش‌ در بازار بي‌ رحمانه‌ معامله‌ جسم‌ و شهوت‌ به‌ فروش‌ رسيد، آخرين‌ تصاحب‌ كننده‌ روح‌ و جسم‌ ليلا مردي‌ 55 ساله‌ صاحب‌ همسر و دو فرزند بود كه‌ از مشتريان‌ ليلا در منزلش‌ پذيرايي‌ مي‌كرد.عاقبت‌ در يكي‌ از روزهاي‌ سرد پاييزي‌ در روزنامه‌ها نوشتند دختري‌ 18 ساله‌ كه‌ سر كرده‌ باند فحشا بود در شهر اراك‌ دستگير شد!دادگاه‌ ليلا خيلي‌ زود تشكيل‌ و قاضي‌ شعبه‌ 25 پس‌ از بررسي‌ پرونده‌ و اعترافات‌ متهم‌ او را به‌ تحمل‌ شلاق‌ و اعدام‌ محكوم‌ كرد و راي‌ قاضي‌ جهت‌ تاييد به‌ تهران‌ فرستاده‌ شد. وكيل‌ ليلا با ارسال‌ دو دادخواست‌ مبني‌ بر اظهار ندامت‌ او از دادگاه‌ تقاضاي‌ فرجام‌ خواست‌ اما...؟براي‌ ديدن‌ دختري‌ كه‌ در سن‌ 18 سالگي‌ به‌ جرم‌ فحشا محكوم‌ به‌ اعدام‌ شده‌ و به‌دليل‌ داشتن‌ پرونده‌ سنگين‌ مسوولان‌ زندان‌ نسبت‌ به‌ ملاقات‌ او سخت‌گيري‌ خاصي‌ اعمال‌ مي‌كردند، بسيار دوندگي‌ كردم‌. روزي‌ كه‌ عاقبت‌ با نامه‌ قاضي‌ پرونده‌ براي‌ ديدنش‌، در سنگين‌ فلزي‌ زندان‌ به‌ رويم‌ گشوده‌ شد، انتظار ديدن‌ دختري‌ زيرك‌ را داشتم‌ كه‌ هوشيارانه‌ در بازار تجارت‌ جسم‌ وارد شده‌ است‌. وقتي‌ ليلا با چادر سياه‌، روسري‌ سفيد و لباس‌هاي‌ چند رنگ‌ با آستين‌هاي‌ كوتاه‌ و بلند وارد اتاق‌ مددكار شد باورم‌ نمي‌شد كه‌ آن‌ دختر ليلا باشد، نگاهي‌ معصومانه‌ داشت‌. وقتي‌ از داستان‌ زندگي‌ اش‌، زجرهاي‌ دوران‌ كودكي‌ و به‌ دنيا آمدن‌ دختران‌ دوقلويش‌ برايم‌ مي‌گفت‌ سادگي‌ كلامش‌ مرا وادار به‌ سكوت‌ كرده‌ بود. از او پرسيدم‌ از مشتريانت‌ چقدر پول‌ مي‌گرفتي‌؟ لبخندي‌ تلخ‌ بر لبانش‌ نشست‌ و با لحني‌ كودكانه‌ گفت‌: من‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ پول‌ نمي‌گرفتم‌، هر بار كه‌ با مادرم‌ مي‌رفتم‌ برايم‌ آدامس‌، آبنبات‌، پفك‌ و... مي‌خريد، نمي‌دانم‌ شايد مادرم‌ يا همسران‌ صيغه‌يي‌ام‌ پول‌ مي‌گرفتند من‌ كه‌ چيزي‌ نمي‌ديدم‌.«ليلا.م‌»، 18 ساله‌ به‌ جرم‌ اشاعه‌ فحشا، ارتباط‌ نامشروع‌، زنا با محارم‌ محكوم‌ به‌ اعدام‌ شده‌، اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ مددكاران‌ زندان‌ بارها از او تست‌ هوش‌ گرفته‌اند و هر بار با پاسخي‌ يكسان‌ روبرو شده‌اندأدختري‌ 18 ساله‌ با ضريب‌ هوشي‌ بين‌ هفت‌ تا هشت‌ ساله‌، دختري‌ كه‌ قرباني‌ خواسته‌هاي‌ طمعكارانه‌ خانواده‌اش‌ شده‌، سر كرده‌ باند فحشايي‌ كه‌ در اين‌ مدت‌ 10 سال‌ هيچ‌ چيز عايدش‌ نشده‌ نه‌ لذت‌، نه‌ ثروت‌، نه‌ اندوخته‌ بانكي‌ و نه‌... ليلا بازيچه‌يي‌ بود در دستان‌ بي‌رحم‌ مادر، پدر، برادر، همسران‌ صيغه‌يي‌ و بوالهوسان‌ سيري‌ ناپذير. سهم‌ ليلا در اين‌ تجارت‌ يكسويه‌ درد، زجر و... مرگ‌ در پاي‌ چوبه‌ دار است‌.ليلا حتي‌ يك‌ بار براي‌ بررسي‌ وضعيت‌ رواني‌ به‌ پزشكي‌ قانوني‌ معرفي‌ نشده‌ و صرفابا بيان‌ مستقيم‌ او به‌ ارتكاب‌ جرم‌، قاضي‌ پرونده‌ به‌ صدور راي‌ اعدام‌ حكم‌ داده‌ است‌. همه‌ مسوولان‌ زندان‌، دادگاه‌ و... متفق‌القول‌ خواستار محو ليلا از گردونه‌ هستي‌ هستند. آنها مي‌گويند ليلا به‌ اين‌ كار اعتياد پيدا كرده‌ و آزادي‌ او برابر است‌ با تولد ده‌ها ليلاي‌ ديگر!آنها هرگز از خود نپرسيدند پس‌ از آنكه‌ ليلا در سن‌ 9 سالگي‌ 100 ضربه‌ تازيانه‌ را بر اندامش‌ تحمل‌ كرد مسوولان‌ حقوقي‌، انتظامي‌، بهزيستي‌، بنگاه‌هاي‌ خيريه‌ و امداد و... براي‌ نجات‌ او از مسلخ‌ رفتن‌ چه‌ كردند و بار ديگر كه‌ در 14 سالگي‌ ضربات‌ شلاق‌ بر پيكرش‌ هاشوري‌ از درد و زخم‌ آفريد باز هم‌ كسي‌ از خود نپرسيد چرا بار ديگر؟مرگ‌ ليلا در پاي‌ چوبه‌دار يعني‌ پاك‌ كردن‌ علامت‌ سوال‌ به‌ جاي‌ پاسخ‌ دادن‌ به‌ آن‌، پاك‌ كردن‌ علامت‌ سوال‌ پاسخ‌ مناسبي‌ براي‌ معماي‌ ليلا، عاطفه‌ و... نيست‌. مددكار به‌ ساعتش‌ نگاه‌ مي‌كند، وقت‌ تمام‌ شد. وقتي‌ مي‌خواهم‌ تركش‌ كنم‌ از او مي‌پرسم‌ آرزويت‌ چيست‌؟ مي‌گويد: نمي‌دانم‌ قاضي‌ من‌ را ببخشد و از اعدامم‌ بگذرد و آزاد شوم‌ و... ديگر نمي‌دانم‌. مي‌پرسم‌ اگر دوباره‌ اجازه‌ بدهند به‌ ملاقات‌ بيايم‌ چه‌ چيز برايت‌ بياورم‌؟ با همان‌ لبخند تلخ‌ مي‌گويد... يك‌ بسته‌ پفك‌ و چند شكلات‌ كاكائويي‌.ليلاي‌ 19 ساله‌ كه‌ 11 ماه‌ است‌ در حصار ميله‌هاي‌ زندان‌ بسر مي‌برد و در اين‌ مدت‌ من‌ تنها ملاقات‌ كننده‌اش‌ بوده‌ام‌، از من‌ هيچ‌ نمي‌خواهد، او هوس‌ پفك‌ كرده‌ است‌. او از من‌ تقاضاي‌ درخواست‌ برائت‌ از دادگاه‌ را ندارد. ليلا روياي‌ كودكي‌ گمشده‌اش‌ را از من‌ طلب‌ مي‌كند.اراك‌، گزارش‌ از زهره‌ تركمان? - روزنامه اعتماد

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۳

وقتي از پله هاي کلاس بالا رفت قلب و روح منو هم با خودش برد.احساس کردم بدون روح و قلب و عشقم بايد ماشين وار به کارهام برسم.چشمام مرطوب شد.به همين زودي دلم براش تنگ شده بود.تا ظهر بايد تنها مي موندم تا بيام دنبالش.سعي کردم با فکر کردن به اينکه وقت با هم بودنمون چقدر ذله م مي کنه خودمو تسکين بدم.بعد به خودم فکر کردم و گفتم خوب چند ساعت آزادي بد نيست.شايد يکي از اين روزها حتي سينما هم برم.بهم نچسبيد.به کارهايي فکر کردم که دلم مي خواست در نبود دخترک انجام بدم.باز هم هيچي به فکرم نرسيد.براي خريد خونه راه افتادم اما روحمو تو مدرسه جا گذاشتم.
ياد نوشي افتادم.ياد نامه چرندي که براش نوشتم.که به زندگيت معنايي فراتر از بچه ها بده.که هدف فقط مادر بودن نيست.که زندگي بدون بچه ها رو براي خودت معني کن و براش برنامه ريزي کن.واقعا چه جوري مي تونه بدون بچه ها بدون روحش از زندگي لذت ببره؟اينو نمي دونم.دوست هم ندارم بهش فکر کنم.هر کدوم از ما اگه خداي نکرده چنين شرايطي برامون پيش بياد مجبوريم باهاش کنار بيايم.شايد براي يه مادر بدتر از اعدام باشه.موقع اعدام بدترين بلا رو سر آدم ميارن اما آدم بعدش مي ميره ولي وقتي بچه ها رو از آدم مي گيرن آدم مجبوره بدون روح زندگي کنه.عين کسي که يه ديوانه ساز* بهش بوسه بزنه.نوشي و هزاران نفر مثل اون دارن مي رن که دچار بوسه ديوانه ساز بشن.ما هم حد اکثر توانمون اينه که بنويسيم و بحث کنيم و احتمالا پتيشن امضا کنيم.اما واقعيت با اين چيزها عوض مي شه؟خدا مي دونه...
همه از من مي پرسن پس کي بچه دوم رو مي آريم؟ لبخند مي زنم.نمي تونم براشون توضيح بدم که ظرفيت اين همه عشق و نگراني رو ندارم.همين الانش هم عشق نسترن از ظرفيت من خارجه.گاهي وقتها واقعا ديوانه ش مي شم.و بيشتر از اون از نگراني هاي مادرانه ديوانه مي شم.اگه زلزله بياد؟ اگه وقتي شوهرم نيست و ما تنهاييم من شب بميرم؟ اگه اون تو مدرسه باشه و من اتفاقي برام بيفته و بميرم و اون تو مدرسه جا بمونه؟ اگه اتفاقي براش بيفته؟ اگه مريض بشه؟ اگه؟ اگه؟...حالا يه بچه ديگه هم بياد.هم حجم عشق غير قابل تصور مي شه و هم حجم نگراني و دلهره و اضطراب.نمي دونم تحملشو دارم يا نه؟ دوست دارم يه بچه ديگه داشته باشم.مي ترسم.خيلي مي ترسم.از اينکه جواهري داشته باشم و مدام نگران از دست دادنش باشم مي ترسم.

*مربوط به کتاب هري پاتر

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳

مي دونين مفهوم مدي که اين روزها رايج شده چيه؟ موهاي سيخ سيخ که هردسنه ش به هر طرف که خودش دلش مي خواد مي ره و معمولا جاي قيچي روي موها هست.لباسها با کمترين تناسب رنگي و جنس پارچه و مدل دوخته مي شن.دامنها و بلوزها يک طرفشان آويزان شده.سرشانه لباسها اونقدر تنگه که نمي شه توش حرکت کرد,کفشها اونقدر نوک تيز و باريکن که فقط نوک انگشت پا توش جا مي شه,کيفها هر چه عجيب تر باشن پر طرفدارترن,آرايشها زير چشمها را کبود مي کنند وقيافه وحشت زده اين روزها رو بورسه و هزاران نمونه ديگه.
وجه مشخصه اين سبک اينه که پاي بند تقارن و نظم نيست و هدف اصليش شکستن کليشه هاست و براي رسيدن به اين هدف روي مساله مهمي چون زيبايي هم پا مي ذاره.عصيان و طغيان در همه چيز نسل جوان چشم گيره و بارزترين نمونه ش همين طرز لباس پوشيدنه. متاسفانه عنصر زيبايي به سختي به سخره گرفته مي شه و هدف اصلي پوشيدن لباس که همان راحتي و آسايش(و البته پوشش)هست ناديده گرفته مي شه.
متاسفانه اين روزها پيدا کردن لباس و کفشي که با اين سياق هم خواني نداشته باشه و در عين حال متعلق به مامان بزرگها هم نباشه خيلي سخته.اگه من به عنوان يه زن 33 ساله نخوام کفش نوک تيز بپوشم تنها انتخاب براي يه کفش راحت برام کفش شعله س که فکر مي کنم طرفدارانش بالاي 60 سال سن دارن.کم کم ضد کليشه بودن داره اونقدر مد مي شه که خودش تبديل به يه کليشه شده و فکر مي کنم من که با مد ده سال پيش لباس مي پوشم اين روزها از همه بيشتر قالب شکني مي کنم بنابراين خيلي زن مدرن و شيک پوشي هستم!

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۳

اي خدا شکرت که آدماي فقير و بدبخت رو آفريدي که ما بهشون کمک کنيم و احساس کنيم که چه آدم خوبي هستيم!

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۳

گربه ها اسرار آميزند.من اين را بارها و بارها تجربه کرده ام.گربه ها فراتر از حيوانات ديگر درک مي کنند.گاهي نگاه يک گربه در چشمان شما آنقدر مفهوم دارد که نميتوانيد آن نگاه را از آن حيواني بدانيد.
چند روز پيش تصادفا برنامه اي در مورد مسائل ماوراء الطبيعه تماشا کردم. معمولا از مطالب آميخته با خرافات خوشم نمي آيد اما اين يکي را باور کردم.خانمي با برنامه تماس گرفته بود و اظهار مي کرد دوبار باردار شده و هر دوبار بچه قبل از به دنيا آمدن در هشت ماهگي مرده.کالبد شکافي هيچگونه مشکلي در جنين نشان نداده و مادر هم کاملا سالم بوده.اين خانم اظهار کردند که هر دوبار اين مساله پس از ديدن يک خواب رخ داده که در آن زني در خواب اظهار مي کرده که براي بردن بچه آمده.اين خانم به جن گير و دعا نويس و اين قبيل اشخاص مراجعه کرده و يکي از اين افراد به او گفته که در حق گربه اي ظلمي کرده که اين کار چله دارد(نميدانم چله داشتن يعني چه) و بايد کفاره بدهد.خانم اظهار کردند که در زمان نوجواني گربه اي را در حال زايمان بشدت آزار داده اند.و من گرچه گربه را دارا? قدرتي نمي دانم که چنين کاري انجام دهد اما کارماي عمل وحشتناک اين زن ممکن است موجب چنين اتفاقاتي شود.
به يادم افتاد که من هم موقع زايمان جيلي(گربه اي که يازده سال از بهترين دوران عمرم صميمي ترين دوستم بود)هميشه بهش سر ميزدم اما او ميدانست که از جانب من آزاري نيست. گاهي دراوج درد نوازشش مي کردم و نگاه نگران و پر از مهر و عشق مرا مي فهميد.خوب به خاطر دارم که جيلي هم پس از زايمان دچار افسردگي مي شد.مي خنديد؟نه حقيقت محض است.مضطرب و وحشتزده مي شد و از هر چيزي احساس خطر براي خودش و بچه هايش مي کرد.و خواهر بزرگتر من خيلي سر به سرش مي گذاشت.در اين اوقات خيلي جيلي را مي ترساند و از عکس العملش مي خنديد.ترس جيلي باعث تفريحش مي شد.خواهرم بعد از زايمان دچار افسردگي شديد و فوبياي خيلي شديد شد بطوريکه حتي از خارج شدن از خانه هم وحشت شديد داشت. ماهها طول کشيد تا دوباره توانست زندگي خودش را اداره کند.اين روزها دخترش هم دچار مشکلات روحي شده است.نميدانم اين مسائل اصلا ربطي به هم دارند يا نه؟اما ميدانم جيلي خيلي بيشتر ازيك گربه بود.با نگاهش با من حرف ميزد. اگر ناراحتش مي کردم با من قهر مي کرد و هرچقدر صدايش مي کردم رويش را بر نمي گرداند.مسافت بسيار طولاني را تا سر کوچه مان با من مي آمد و وقتي بهش مي گفتم بسه ديگه برگرد خيلي آرام بر ميگشت.با ما به بقالي اکبر آقا مي آمد وباهم خريد مي کرديم.حتما خيلي وقت پيش مرده.خوب شد که مرگش را نديدم.اسباب کشي که کرديم در خانه مان 27 گربه براي خريدار به جاي گذاشتيم.بعد از آن مثل مردهاي هيز که در خيابان به زنها متلک مي اندازند هر بار که گربه اي مي بينم حتما عکس العمل نشان مي دهم.اگر کسي در خيابان باشد به صحبت اکتفا مي کنم اما اگر کسي نباشد از انواع ميو ميو هم ابايي ندارم.
هنوز هم عقيده دارم گربه ها از حيوانات معمولي درک بيشتري دارند.همين يک ماه پيش بود که گربه عزيزي را پيدا کردم وبراي ايجاد ارتباط با او از دستم پراناي سفيد به سويش فرستادم(انرژي حيات که در انرژي درماني استفاده مي شود)گربه اي که در حال دور شدن از من بود ايستاد.دستم را نگاه کرد و آرام برگشت و به طرفم آمد و دستم را بود کرد.نوازشش کردم و با هم دوست شديم.گربه ها بي وفا نيستند.عشق را خوب مي فهمند.

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۳

معمولا تصميمها آسان به نظر مي رسند اما در عمل نشان مي دهند که چه عزم واراده اي براي به منصه ظهور رسيدن آنها لازم است.
تصميم گرفته بودم که هرگز موجود زنده اي را آزار ندهم.در نهايت لطافت طبع پشه هايي را که نيمه شب تابستان در گوشم وز وز مي کردند مي تاراندم و مگسهايي را که روي لبه نعلبکي چايم مي نشستند فوت مي کردم.زندگي آسان است وقتي کس ديگري هست که سوسکهاي احتمالي را بکشد و تو مشغول طبع لطيفت باشي که موجود زنده اي را نيازاري.
دخترک با قيافه بهت زده من را صدا کرد. پرده اتاق از هجوم مورچه هاي بالدار سياه بود.صحنه اي شبيه فيلمهاي تخيلي.از کانال کولر مورچه ها شره کرده بودند و از خطوط کنار ديوارها به اطراف اتاق و بيرون از آن کشيده شده بودند. حمله چنان سريع بود که اگر جلوش گرفته نمي شد تمام خانه را در بر مي گرفت.مورچه هاي چاق و سياه و براق با وز وزهاي بلند ناشي از سنگيني شان به روي ما مي افتادند.
هيچ به تصميم لطيف ماههاي گذشته فکر نکردم.قوطي حشره کش به سرعت به دادمان رسيد و پرده ها و کانال کولر را آغشته کرد.دخترک از بوي حشره کش به اتاق خودش پناه برد و من ناگهان متوجه کاري که کرده بودم شدم. صحنه تکان دهنده بود. صدها مورچه در روي زمين مي لوليدند و از درد به خود مي پيچيدند.يکيشان را برداشتم و به روي ميز گذاشتم و نگاهش کردم.هر لحظه مچاله مي شد و دوباره نفسي تازه مي کرد.دستها و شاخکهايش باز و بسته مي شدند.در ذهنم صداي فريادهاي درد آلودش را شنيدم.چشمهاي سياهش نگران فرزندانش بود که روي زمين به خود مي پيچيدند.يک قتل عام فجيع.همه اعضاي خانواده فاميل دوستان.مورچه هاي عاشق.پدرهايي که جان کندن فرزندانشان را مي ديدند.همهمه دردآلود مورچگان براي فرار از مهلکه.نيم ساعت بعد از تمام خاندان مورچه ها نقطه هاي گرد مچاله باقي مانده بود.
ما انسانها مورچه ها را زير پا له مي کنيم و به کرانه هاي آسمان مي انديشيم در جستجوي زندگي در کرات آسماني. و هيچ به مورچه عاشقي که در کنار معشوقش جان مي دهد فکر نمي کنيم.

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۳

سلام
برام جالب بود كه شنيدم كلاه فارغ التحصيلي مرسوم برگرفته شده از دستار ابوعلي سيناست كه به احترام او كه دستارش را مربع شكل مي بست و سر دستارش آويخته بود كلاه فارغ التحصيلي به شكلي كه اكنون هست طراحي شده است.

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۳

سلام
مطلب جالبي در کتاب تصوف ايراني در منظر تاريخي آن نوشته استاد عبدالحسين زرين کوب خوندم:"
صوفيان شيطان را محب صادقي مي ديدند که تنها محبوب خود را تقديس مي کرد به همين دليل از سجده کردن پيش آدم سرسختانه سر باز زد.حلاج در طس الازل و الالتباس در وجود ابليس معلم خود را مي ديد و او را به صراحت شهسوار ميدان عشق الهي مي خواند. احمد غزالي( با امام محمد غزالي اشتباه نشه) تاکيد مي کند که هر کس که توحيد حقيقي را از شيطان نياموزد ملحد است.به نظر عين القضاه اين موجود مفلوک ملعون در واقع عاشق شيفته اي بود که به خاطر محبوبش در خريدن خذلان و سرزنش براي خود درنگ نکرد.اگر اين درست باشد که شادي عاشق وسيله اظهار اراده معشوق است پس شيطان وفرعون را نميتوان چيزي جز عاشقان واقعي خداوند دانست..."
جور ديگر بايد ديد...

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۳

وقتي مهندس فوت کرد همه غصه خوردند.علي الخصوص که نابهنگام بود.سکته و ديگر هيچ...
همه براي مينا خانوم متاسف بودند که بعد از سي و پنج سال زندگي مشترک در ميانسالي تنها شد.همه دلشان براي اينکه نمونه يک عشق ديرپا را از دست داده بودند گرفت.همه دلشان براي شوخي هاي هميشگي اين زن و شوهر عاشق تنگ مي شد.
يادشان مي آمد که هر وقت مهندس دير مي کرد مينا خانوم مثل مرغ سر کنده پر پر مي زد و وقتي همسرش مي رسيد تند و تند دورش مي چرخيد و از او مي پرسيد :کجا بودي ناصر آقا؟ خيلي دير کردي. و ناصر آقا براي اينکه از دل همسرش در بياورد بناي شوخي مي گذاشت که: پيش فاطي بودم!
گاهي که ناصر آقا ميلي به شام نداشت مينا خانوم به شوخي مي گفت : باز فاطي امروز ناهار چرب و چيلي به خوردت داده اشتها نداري؟
مينا خانوم تو يک هفته اي که از فوت ناصر آقا مي گذشت آب شد.چروکيد.مثل اناري که شيره اش را مکيده باشند خالي از زندگي شد.
شب هفت وقتي سر مزار ناصر آقا رسيدند زني با چادر سياه روي قبر افتاده بود و بچه شش هفت ساله اي هم کنار مادر زار مي زد.مينا خانوم با تعجب دستي به شانه غمديده زن گذاشت و او را بلند کرد و خرمايي برايش تعارف کرد و پرسيد: شما هم ناصر آقا رو مي شناختي؟ زن ميان هق هق هايش گفت:چطور مي شناختم؟ هفت سال بود که سايه سرم بود.پدر بچه م بود.همه زندگيم بود.حالا من با اين يتيم صغير ....
مينا خانوم ديگه بقيه حرفهاي فاطي را نشنيد.همين امروز بايد لباس سياهش را در مي آورد...

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۳

من با زنهاي ديگرفرق دارم.
چند بار اين جمله را شنيده ايم؟يا حتي چند بار خودمان اين جمله را بکار برده ايم؟ چرا خود ما زنها خودمان را قبول نداريم؟ همانقدر که طيف مردها گسترده است زنها هم گوناگون هستند پس چطور طيف گسترده زنها را نفي مي کنيم و خودمان را با آنها متفاوت م? دانيم؟
مساله اينجاست که يا تبليغات مردسالارانه در لايه هاي دروني ذهن ما نفوذ دارد و عقايد تلقيني توسط اين ديدگاه را دروني کرده و قبول داريم و يا خودمان هم به توان و ارزش خودمان باور نداريم.
و فمينيسم مي کوشد که زورگويي هاي دنياي مردانه را از دنياي زنان حذف کند.با خودپنداري منفي زنان چه بايد کرد؟
هميشه بزرگترين و بدترين ظلمها را زنان بر زنان کرده اند.چهره زن همانقدر که مي تواند در پشت نام زيباي مادر تقدس يابد مي تواند در جنبه هاي گوناگون ديگر حامل نفرت و وحشيت و درندگي باشد.لازم به مثال زدن نيست.همه ما تجربه ظلم زن به زن را در اطراف و اکناف زندگيمان ديده ايم.درست است که مردان هم به يکديگر ظلم مي کنند و بخل و حسادت وزيرآب زني و ...در ارتباطاتشان جايگاه ويژه اي دارد اما بخل زنان به يکديگر داستان ديگريست.زنان از موفقيت يکديگردركسب حقوق بيشتر رنج مي برند.آنها از اينکه هم جنسشان از ورطه ظلم مردسالارانه اجتماع رها شود رنج مي برند.آنها هر کسي را که از گرداب خارج شود با خود به زير مي کشند و ياراي ديدن موفقيت هم جنسانشان را ندارند.
شايد بهتر باشد قبل از مبارزه با مردان براي كسب حقوق به ارتقاء فرهنگ و خودباوري زنان اهميت دهيم.

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۳

نسترن علاقه عجيبي به آناتومي نشون ميده.يه کتاب گنده مصور آناتومي داريم که هميشه جلوش باز مي کنه و تصاويرشو تماشا مي کنه و از من توضيح مي خواد.من هم تا اونجايي که سوادم قد مي ده کمکش مي کنم.ديروز توي يک کتاب ديگه در مورد بيماري هاي کودکان قسمتي از ستون فقرات و دنبالچه رو کشيده بود که نسترن به سرعت گفت:اين که استخون پشته.حتي احتياج به فکر کردن هم نداشت.
روند توليد مثل هم خيلي توجهشو جلب کرده. دائما صفحه تشکيل جنين تا زايمان رو مياره و تماشا مي کنه. در راستاي علاقه شديدش توضيحاتي هم مي خواد.براش توضيح دادم که اين سلول تخمکه که توي بدن مامانه.اين سلول هم اسپرمه که توي بدن باباست.وقتي اين دوتا سلول با هم ترکيب ميشن يه سلول جديد درست ميشه که بهش ميگن تخم و اون تقسيم ميشه و تبديل به بچه ميشه(تمام مراحل روي عکس توضيح داده شد) و بعد نسترن پرسيد که:اين گندهه که تخمکه تو دل ماماناس.اما اون يکي که دم داره که تو بدن باباهاس پس چه جوري با هم ترکيب ميشن؟ و در اينجا بود که من متوجه شدم تلويزيون بي خودي روشنه و نسترنو فرستادم پي نخود سياه!!
**********
هفته پيش از راديو کلمه "رسانه" رو شنيد.پرسيد رسانه يعني چي؟ گفتم يعني وسيله اي که خبر مي رسونه مثل...نسترن: مثل کلاغه!!!
**********
امروز با يه خانوم که فوق ليسانس نقاشي داشت در مورد علاقه شديد نسترن به نقاشي صحبت کردم.توصيه کرد اصلا کلاس نقاشي نذارمش که خلاقيتش کور نشه.گفت بذار تا زماني که دوست داره از ذهنش و احساسش براي نقاشي کردن استفاده کنه و وقتي خودش احساس نياز کرد براي تعليمش اقدام کن.وگرنه تعليم به بچه 6 ساله يعني وادار به تقليد کردن او.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۳

دزدي فقط اين نيست که کيف کسي را بزنيم يا از ديواركسي بالا برويم. همين که حقي را که بايد بپردازيم نپردازيم دزدي کرده ايم. همين که حقي را که به ما تعلق نداشته گرفته باشيم دزدي کرده ايم. همين که از محبتي که بايد نثار اطرافيان کنيم دريغ کنيم دزدي کرده ايم.همين که زيگزاگ رانندگي کنيم و راه ديگران را بگيريم دزدي کرده ايم. همين که جلوتر از نوبت سوار اتوبوس شويم دزدي کرده ايم...خيلي از کارهايي که براي ما مصداق زرنگي دارند در واقع در ذيل گروه دزدي طبقه بندي مي شوند.به رفتارهامان دقت بيشتري داشته باشيم...

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۳

شش سال پيش بود که با دماغ بادکرده قرمز رنگ وحشتناکي ديدمش.دماغشو عمل کرده بود و بعد از عمل دملهاي چرکين بزرگي داخل دماغش به وجود اومده بود که شکل دماغشو بيشتر از دماغ عمل شده شبيه آلو قرمز براق رسيده اي کرده بود که به صورتش چسبيده...
آن روز چقدر قيافه اش به نظرم مسخره رسيد و بهش خنديدم...و ندانستم که شش سال تمام هر روز جوش تازه اي روي دماغم خواهد زد و جاي اين جوشها بصورت لکه تيره و زشتي روي دماغم خواهد ماند و هر روز مجبور خواهم بود به روي دماغم پودر بزنم تا جوشها و لکه آنها را مستتر کنم!وعجيبتر آنکه چقدر طول کشيد تا من ربط بين اين دو قضيه را بفهمم.اسمش رو قانون کارما بذاريم يا هرچه کني کشت همان بدروي يا فمن يعمل مثقال ذره شرا يره يا...چه فرقي مي کنه؟

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۳

امروز سي و سومين سال زندگيم به پايان رسيد.فردا اولين روز سي و چهارمين ساله.تولدم مبارک!
از همه دوستاني که از طريق ايميل و اورکات و سايت تولدمو تبريک گفتن خيلي ممنونم.غرق محبت شدن چقدر لذت بخشه.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

سلام
جناب مستطاب آقاي دکتر اهورا پيروز فتح الله خالقي يزدي هم که برنامه سفرشون به زمان نامعلومي موکول شد.ايشون در مصاحبه هايي که در سايتشون درج کرده اند به روشني ذکر کرده بودند که سفرشون بايد دقيقا در روز معيني که همزمان با جشن مهرگان امساله انجام بشه و مثل جنيني که به لحظه زايمان برسه نميشه اين سفر را به بعد موکول کرد.کار دنيا نشد نداره. ديديم که شد!تازه طلبکار هم شدند که ملت ايران از برنامه عقبه و بايد تا روز مهرگان راديو و تلويزيون رو متصرف مي شد و زندانها را مي گشود تا جناب اهورا پيروز سفرشون انجام بشه.بهانه هاي انجام نشدن سفر هم خيلي جالب بود مثلا عذاب وجدان جناب دکتر در اينکه نکنه زد و خوردي صورت بگيره و خوني از دماغ کسي بريزه.به هر حال صرفنظر از تفريح نتيجه اي هم عايد من شد که بدونم خيلي هخامنش هستم!
**********
مکالمه با هر دوستي يک جنبه از زندگي آدمو رو مياره.تنها مکالمه يا بهتره بگم مکاتبه با لحظاته که هميشه برام باعث تفکر ميشه که من امروز چه کسي هستم؟
**********
دکتر برام داروي نشاط آور تجويز کرده!! نميدونستم که نشاط مصنوعي هم وجود داره. بدون هيچگونه اعتقادي امروز اولين کپسول رو بالا انداختم.نتيجه ش اين شد که رفتم خيابون بهار و خيلي تومن پول خرج کردم و چند تا زيرپوش و جوراب شلواري و دوتا بلوز و دوتا شلوار براي دخترخانم خريدم.خيلي نشاط آور بود.بايد ببينم موجبات شادماني همسر گرامي هم فراهم ميشه يا خير!
**********
تصميم گرفته ام خودمو توي رنگ غرق کنم.(بابا يک کم احساس داشته باشيد-نه اينکه چند تا قوطي رنگ رو بريزم تو وان و خودمو توش خفه کنم)منظورم اينه که از پوشيدن رنگهاي متين و موقر خيلي خسته شده ام.ديگه دلم نميخواد خاکيو يشميو سرمه اي و مشکي بپوشم.به همين دليل با رشادت هرچه تمام يه روسري فيروزه اي براي خودم خريدم و بعد هم يه بلوز سرخابي خيلي جالب بود که فروشنده اصرار داشت که بلوز مشکي بردارم که لاغر نشونم بده. بهش گفتم ميخوام يه چاقالوي رنگ و وارنگ باشم .تصادفا خيلي هم بهم مياد.
**********
از نياز,يک روز يک زن و بقيه دوستان بالاگ و بي لاگي که بهم لطف دارند و در وقت پريشانحالي دستمو گرفتند بسيار ممنونم.لطفشون پاينده.
**********
دلم اميرعلي رو ميخواد.هوس کردم برم پسر بازي!!دوست پسرم داره يه ماهش ميشه.درسته که يه ماهه ست اما خيلي ماه است.

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳

خيلي سخته که آدم احساس کنه که کسي که به عنوان استاد بهش ايمان پيدا کرده اون کسي نيست که نشون ميده.شايد بايد اين اتفاق مي افتاد تا بفهمم هرگز نبايد به انساني ايمان مطلق داشته باشم.از هر کسي بايد آنچه را که مي تواند بياموزد بگيرم و پله پله بالاتر بروم.در انتظار استاد ديگري هستم.وقتي شاگرد آماده باشد استاد پديدار مي شود.نميدانم چطور بايد آماده شوم؟

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۳

شايد اتفاقي که براي نوشي افتاد ارزش آن را داشته باشد تا دستي به سر و روي اين وبلاگ بکشم و دو سه جمله اي بنويسم.
متني که تحت عنوان پچ پچ در سايت زنان ايران گذاشته شده بود به اندازه کافي جهت دار و هدفمند بود که بحث در باب موضوع آن به فرع کشيده شود.داستان روايت دلگيريهاي زني متاهل است از اينترنت و بي وفايي شبانه همسر و حضور در پاي جعبه جادو و چت کردن به زعم نويسنده اروتيک بدون ذکر دليل براي اين قضاوت با کسي که نويسنده تنها عنوان جوجه ها را در انتهاي نام آن تشخيص داده است.در وهله اول در کنار متني که احتياج به گفتگوهاي بسيار با نويسنده دارد اين فکر به ذهن خواننده خطور مي کند که آيا اصولا مهم است که طرف چت همسر نويسنده مادر جوجه ها باشد يا ايراندوست يا کسي ديگر؟ و چرا بايد نام يا اشاره به نام يک وبلاگ نويس معروف در متن آورده شود که هدف کلي دارد؟و اصولا هدف نگارنده از ارسال اين متن به سايت زنان ايران چيست؟ آگاه کردن زنان ديگر در برابر مضار استفاده از اينترنت؟استفاده از اينترنت بر عليه اينترنت؟آگاه کردن خلق خدا بر مفسده هاي چت؟ يا الصاق برچسب بي عفتي بر يک وبلاگ نويس معروف که اکثر اهل وبلاگ با نام او آشنايند و شايد به جرات بتوان گفت امن ترين و پاکيزه ترين وبلاگ براي معرفي در جرايد و نشريات و کتابهاست؟البته بماند که هر صاحب جوجه اي نوشي نيست. شايد کسي که موجب دلگيري نويسنده پچ پچ شده جيران و جوجه هاش باشد!
اما از منظر ديگر ناراحت کننده تر از توهيني که در متن نوشته وجود دارد چاپ شدن متن در سايتي است که معتمد اکثر زنان ايراني آشنا به اينترنت است.و سوال بزرگي که در ذهن خواننده ها پديد مي آيد اين است که چه نظارتي بر نشر مطالب در سايت زنان ايران وجود دارد و چه کسي انتخاب و بازبيني متنهاي منتشره را به عهده دارد و آيا هر مطلبي بدون بازبيني و موشکافي در سايت زنان ايران قابل انتشار است؟
و قسمت سوم ماجرا دفاع نوشي از هويت محازي خود است. دفاعي که به نظر من زائد است.کساني که نوشي را به عنوان نويسنده وبلاگ نوشي و جوجه هاش نمي شناسند از طعنه زده شده در متن بي اطلاعند و کساني که او را بشناسند بسرعت متوجه غرض ورزي نويسنده خواهند شد.اينچنين اتهام زدن و باب گفتگو را بستن تنها از مغرضين بر مي آيد و تنها تاسف بزرگ در اين است که چرا سايت زنان ايران اينچنين ملعبه دست افراد معلوم الحال قرار گرفته است.

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳

خداحافظي سخته.براي همين خداحافظي نمي كنم.

دوستان زيادي اينجا دارم كه تا اين ساعت هم به خاطر ارتباط با اونها در اينجا ادامه دادم.

فكر مي كنم ديگه وبلاگ دوستانه براي من كافي نيست.اينجا زيادي دوستانه است و جايي نيست كه بتونم خودم رو توش تخليه كنم. فقط از مهر و عشق و دوستي اينجا مي گم در حالي كه بيشتر از نثار كردن مهر احتياج به تخليه خشم و دلتنگي هام دارم.شايد جايي ديگه دوباره شروع كنم.دل كندن كامل برام خيلي سخته.

دوباره متولد ميشم.اما اين بار سعي مي كنم بدون رنگ و لعاب اضافي، بدون بزك و دوزك اضافي خودم باشم.نازنين.

وبلاگ دوستانه رو حذف نمي كنم .گاهي ممكنه مطلبي حرفي داشته باشم كه در اينجا بزنم.

به هر حال اينجا معرف گذشته منه نه حال من.ايراندوست دوستانه تاريخش به سر رسيده.

خدا حافظ

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

سكوت عجيبي حكمفرماست.كسي چيزي نمي گويد. به قولي سرها در گريبان است.همه در انتظارند و همه خاموش...

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

روزي روزگاري در همسايگي ما مردي زندگي مي کرد که همسرش پزشک بسيار حاذقي بود.مرد مزبور نقاش و هنرمند بود و تمام وقت در خانه.گاهي که از راه پله عبور مي کردي و چشمت را جولان مي دادي مي توانستي ببيني که مرد هنرمند ظرفي مي شويد يا کبابي به سيخ مي کشد و برنجي دم مي کند...خانم دکتر آنقدر مسئوليت شغلي داشت که گاهي شبها هم دير به خانه مي آمد.گاهي روزها وقتي وانت ميوه فروش دوره گرد به کوچه ما مي آمد و خانمهاي محله به دورش حلقه مي زدند مرد هنرمند هم به ما مي پيوست و خيلي وقتها شده بود که در مورد کيفيت محصولات از ما راهنمايي بخواهد و سوا کردن ميوه و سبزي را از ما ياد بگيرد.
همسايه ها با ديدن زن و شوهر چپکي ساختمانمان پوزخند مي زدند. خانمها پشت سر خانم حرف مي زدند که زن نيست،‌مادر نيست، زني که شب دير بياد خونه...زني که دستي به خونه ش نکشه...زني که از خونه زندگي خبر نداشته باشه زن نيست.مردهاي ساختمان پشت سر مرد حرف ميزدند و به او مي خنديدند و با دادن لقب زن ذليل و کدبانو و ...مردانگيش را زير سوال مي بردند.
ذهن همه همسايه ها بشدت درگير خانواده مزبور شده بود اما آنها راحت، خوشحال و خوشبخت بودند و از زندگي مشترکشان لذت مي بردند و به جرات مي توانم بگويم، شايد خوش ترين زوج ساختمان ما بودند.

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳

خيلي سخته كه آدم از معاشرت با كسي معذب باشه و در عين حال خودشو مجبور به ارتباط برقرار كردن بدونه.
اين روزها خيلي كم صحبت شده ام.نه اينكه حرفي براي گفتن نداشته باشم.حرف زياده خيلي زياد.اما حرف مردم پسند نيست.از معاشرتهاي معمولي زنانه حالت انزجار بهم دست ميده. از صحبت در مورد رنگ مو و رژيم و كساني كه قپون دستشون گرفتن تا گرمهاي اضافه يا كم شده منو مورد قضاوت قرار بدن و به خصوصي ترين تصميماتم در مورد موهام و لباسهام دخالت كنن حالم بد ميشه. از صحبتهاي معني داري كه در زرورق ادب پيچيده ميشه بدم مياد. دو به هم زني و پشت هم اندازي و پشت سر زني رو بخوبي حس مي كنم و مشمئز ميشم.از دادن و گرفتن دستور غذاو آدرس آرايشگاه لذت نمي برم.حرفي ندارم كه در نفي يا اثبات مادر شوهرو خواهر شوهرم بزنم. مسائل فيمابين خودم و همسرمو خصوصي ميدونم و خيلي دوست ندارم در موردشون صحبت كنم و...
وقتي در جمع خانومها قرار ميگرم ساكتم. خانومها به سكوتم با ديده ترديد نگاه مي كنن. هيچ كدومشون باور نمي كنن كه من اظهار نظري در زمينه گفتگوشون نداشته باشم.سكوتمو به اندوهي عميق در پس چشمانم تعبير مي كنن.نمي تونن باور كنن كه من مشكلي نداشته باشم پس نتيجه مي گيرن كه مشكل من عميق تر از اونيه كه بخوام باهاشون مطرح كنم. برام دل مي سوزونن و منو افسرده مي دونن.
رو به جمع مردونه كه مي كنم مي بينم اونهاهم در زندگي كوچيك خودشون فريز شدن. فقط نوع زندگي و زاويه نگاه تغيير مي كنه. اونها هم همه ش در مورد كارشون صحبت مي كنن. تفسيرهاي نيم بند اقتصادي و سياسي حد اكثر صحبتيه كه مطرح مي شه. خودموني كه باشن صحبت به جوكهاي دوزاري مي رسه و اگه حرف مشتركي پيدا نكنن رو به تلويزيون مي كنن و به دنبال تصاوير چشم نواز مي گردند...
دلم ميخواد كسي رو پيدا كنم كه بتونم باهاش صحبت كنم.يكي بگم و دوتا بشنوم و سه تا نتيجه بگيرم.

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۳

سلام
آخر هفته دو هفته قبل طي يك برنامه خيلي خيلي فشرده با همسرم و نسترن به همراه يك مهمون خارجي به شهر اصفهان رفتيم.جاي همه دوستان خالي بود.مسافرت كوتاه و مفيدي بود.تقريبا تمام ابنيه تاريخي شهر اصفهانو ديديم.همراه خارجيمون از تعجب عظمت بناهاي تاريخي چونه ش دراز شده بود.نسترن زير گنبد مسجد شاه معركه گرفته بود و اپرا مي خوند! كلي هم تشويق كننده داشت.هتل عباسي هم واقعا تماشايي بود اما حيف كه نتونستيم از آش رشته توصيه شده ش بخوريم.
قشنگترين قسمت اين مسافرت اين بود كه عصر پنج شنبه مهمون دوست عزيزم گذر روزگار بودم كه تا اون روز همديگه رو نديده بوديم. عصر قشنگ و خوبي داشتيم.پسر ناز و گلش با اون موهاي لخت دل منو برد.اميدوارم من هم بتونم روزي تو خونه ام ازشون پذيرايي كنم.
پ.ن: بچه هاي گروه والدين ايراني، جايزه مسابقه رو خودم و گذر نصف مي كنيم!

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۳

احساس كسي رو دارم كه تو يه رودخونه متلاطم رو يه تخته سنگ امن ايستاده اما همه اطرافيانش تو رودخونه افتادن!نمي دونم كدومشونو از آب بكشم بيرون. ته دلم يه دلهره هست.چرا من توي آب نيفتادم؟ نكنه قراره يه موج بزرگ، بد تر از همه، بياد و منو با خودش به عمق رود بكشه؟ اصلا چرا من جام امنه؟...
شايدم من بايد بايستم تا بقيه رو از آب بكشم بيرون!؟خيلي سخته.من خيلي دست تنهام. خدايا كمكهات تو راهن؟

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳

خيارهاي خوشبخت!
چند وقت پيش يكي از شبكه هاي آلمان برنامه اي داشت در مورد روشهاي جديد پرورش محصول خيار. دانشمندانشون بعد از مدتها تحقيق متوجه شدن كه هنگام هرس برگها و شاخه هاي بوته خيار صدايي مانند فرياد از خيارها بلند ميشه و نشون ميده كه دردشون ميگيره.(البته صداي ايجاد شده توسط گوش قابل شنيدن نيست)خلاصه چه دردسرتون بدم كه روشهايي ايجاد كردن كه بوته خيار دردش نگيره و به وسيله اين روش تونستن خيارهاي بهتري توليد كنن كه صاف و صوف از كار در بياد و تاب نداشته باشن.اين خيارها كه كمي از خيار معمولي گرونتر هستن تحت عنوان خيارهاي خوشبخت به فروش ميرسن.
**********
چند روز پيش يه نامادري پسر شوهرشو كه ده دوازده سال بيشتر نداشته به طرز فجيعي به قتل ميرسونه.
پدري در كن پس از تجاوز به دختر نه ساله ش با كارد ميوه خوري سر بچه شو مي بره.
دختر شانزده ساله اي به خاطر اشتباه داماد و اتهام عدم بكارت در شب عروسيش توسط پدر و عموش با ساطور به قتل ميرسه.
...
**********
از دو مطلب فوق به طريق استنتاج رياضي چنين نتيجه گيري ميشود كه كاش شصت ميليون ايراني خيار آلماني بودند.

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۳

حامله كه بود غير مستقيم از مادر شوهرش ميشنيد كه دختراي اين دوره و زمونه دماغشونو بگيري جونشون در ميره. نا ندارن زايمان كنن تا ميرن دكتر ميگن سزارين!شوهرش گاه و بيگاه ميگفت زن هم زناي قديم.زايمان ميكردن بعد بچه رو ميبستن پشتشون و ميرفتن سر زمين واسه كار...
نبايد جزو دخترهاي ريغوي بي جون امروزي طبقه بندي ميشد.به همين خاطر وقتي دكتر بهش گفت وضعيت فيزيولوژيكيش واسه زايمان طبيعي مناسب نيست و ممكنه دچار مشكل بشه خيلي تو فكر رفت. باز هم سر و صداهايي كه از اطراف و اكناف مي اومد بهش مي گفت كه مگه قديما از اين معاينه ها بود؟ اين همه آدم روي زمين رو مادرها زاييدن...
دردش كه گرفت با خودش عهد كرد كه تا آخرين لحظه زاري نكنه.لحظه هاي خيلي سختي رو پشت سر گذاشت. دكتر غر ميزد كه من كه بهت گفتم زايمان طبيعي برات خيلي سخت خواهد بود...
به هر جون كندني بچه به دنيا اومد. يه پسر كاكل زري.پدر بچه و مادر پدر خيلي خوشحال بودن اما چيزي تو نگاه دكتر و پرستارها بود كه ته دل خانوم ما رو لرزوند...
"...بايد اينو زودتر بهتون مي گفتيم. بچه تو كانال زايمان دچار كمبود اكسيژن و به تبع اون صدمه مغزي شده..."
تو كردي...تقصير تو بود...مگه دكتر بهت نگفته بود سزارين بهتره؟ ...تقصير تو بود...تقصير تو بود...تقصير تو بود...
كوچولو مثل همه كوچولوهاي ديگه بود...هرچقدر بزرگتر شد نشون داد كه چقدر آسيب ديده و از همسالان خودش عقبتره...
مادر كوچولوي قصه ما زير بار اين همه تقصير از يك طرف و درد و نگراني داشتن يه بچه عقب مونده خورد شد.پدر بهترين راهو در فرار ديد.مادر و بچه را تنها گذاشت و از ايران رفت با اين وعده كه كار شما رو درست ميكنم و ميارم پيش خودم. لا اقل اونطرف آب امكانات براي بچه عقب مونده بهتره و از اين وعده و وعيد ها...از رفتن پدر خيلي وقته گذشته. مادر تنهاي قصه ما گل عقب مونده شو به دندون ميگيره و به فيزيوتراپي و توان بخشي ميبره...
مادر قصه ما هم تو جامعه سخت و بي رحم امروز ما تنها مونده و هم بايد بار بزرگ كردن كودك ناتوانشو تا ابد به دوش بكشه در حالي كه پدر چشمهاشو بسته و تو يه كشور اروپايي آبجو ميخوره و سعي داره چهار پنج سال اخير رو به كل فراموش كنه...

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

فردا صبح بايد برم جلوي يه تيكه سنگ خاكستري و بگم بابا سلام.
به نظرم خيلي مسخره س اما ظاهرا رسمه و بايد اجرا بشه.دلم نميخواد برم اونجا و صحنه هايي رو كه يكساله تلاش ميكنم كه فراموششون كنم دوباره برام تداعي بشن.پدر من اون استخوانايي نيست كه زير اون سنگ در حال پوسيدنه. پدر من يك دنيا خاطره س كه از زبون هر كسي كه ميشناختش به خوبي و نيكي ياد ميشه.
نميدونم الان كجاس و داره چكار ميكنه اما ميدونم كه هنوز در راه كمال قدم برميداره.اون شب كه تو خواب ديدمش بهم گفت. ازش پرسيدم بابا به مقصدت رسيدي؟ جات خوبه؟ گفت هنوز تو راهم. هنوز خيلي راه مونده. رسيدني در كار نيست . پرسيدم چقدر؟ با دستاش عدد چهار رو نشون داد.چهار مرحله ديگه مونده اما براي من قابل فهم نيست...شايد هم فقط يه خواب بوده؟

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳

سلام
1-چند سال كه از ازدواجمون گذشت من افكار همسرمو مثل يه كتاب باز ميخوندم. بنده خدا ميگفت من از دست تو ديگه امنيت فكري هم ندارم. مثلا ميگفت نازنين؟ ميگفتم باشه!بعد كه چشاش گرد ميشد ميگفتم كه مگه فلان چيزو نميگفتي؟ و معلوم ميشد درست حدس زدم.
حالا يه هفته ميشه كه آقاي شوهر داره فكر منو ميخونه.اولش خيلي خوشحال شدم كه آه...بالاخره اونم منو شناخت.ديگه از درون قلب من خبر داره. چه تفاهم زيبايي...اما ديدم نچ!هنوز خيلي راه مونده تا هزارتوي پيچ در پيچ ذهن منو كشف كنه.اميدوارم قانون ظروف مرتبطه تا چهلمين سالگرد ازدواجمون برقرار بشه!
**********
2-يه نصيحت از من به مامان و باباها.لطفا براي بچه هاتون لباس و كفش بزرگتر از اندازه ش نخرين. وقتي تازه هستن به تنشون زار ميزنن. وقتي هم اندازه شدن كهنه و از ريخت افتاده ميشن و در هر صورت لباس به تنشون نامناسب جلوه ميكنه و به اعتماد به نفسشون لطمه ميزنه.
**********
3-ديشب براي شام مهمون داشتم. يكي از مهمونام يه بچه يكساله بود.بنا به طبيعت كنجكاوش دوست داشت به همه چيز دست بزنه و بازي كنه. بازي "بده بندازم" رو هم خيلي دوست داشت.پدر و مادرش با اينكه اين دومين بچه اوناست اصلا دركش نميكردن و سعي ميكردن با گرفتن اشيا از دست بچه و تشر زدن و تحكم كردن به ما بقبولونن كه پدر و مادر مسئول و متعهدي هستن و مراقب بچه هستن. نتيجه ش به بازي "هر چي من دست ميزنم تو بر دار" ختم شد و تمام اسباب و وسايل خونه ما به روي كابينتها و جاهاي بالاتر از دسترس بچه منتقل شد.هر حركت اضافي بچه(اضافه به نسبت يه آدم بالغ) با تشر و گاهي پشت دستي پدر و مادرش سركوب ميشد. اونقدر شد كه من اعصابم خورد شد و بعد از شام نظم و ترتيب دادن به آشپزخونه رو ول كردم و اومدم با بچه كلي بازي كردم. با هم در ماشين لباسشويي رو باز كرديم و توشو نگاه كرديم و چرخونديم. بعد حصير ها رو انداختيم توش! كلي كار خلاف به بچه شون ياد دادم.يه چشم غره هم به پدر و مادرش رفتم و گفتم تو خونه من هيشكي حق نداره مهمون منو دعوا كنه!موقع خداحافظي هم يه گلدون بلور كوچولو رو كه از چشممون دور مونده بود انداخت و شكوند.به نظر من ميخواست برداره و نگاهش كنه اما درست نشونه گيري نكرد. تازه يه بچه يكساله ميفهمه كه گلدون بلور اگه بيفته ميشكنه؟ به نظر من رفتارش كاملا قابل درك بود اما پدر و مادرش با رگهاي قلنبه گردن و چشماي درونده شده به بچه نگاه كردن و گفتن بفرما. تا چيزي نشكوني راحت نميشي؟ اه. بريم ديگه...اونقدر كه من از رفتار مامان و باباهه عصبي شدم از شكستن گلدونم ناراحت نشدم.

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳

من خودم نيستم. من تبديل شدم به اوني كه دنيا ازم انتظار داره باشم.چه تو جامعه مجازي چه تو دنياي واقعيم خودم نيستم. تو دنياي واقعي شايد براي اينكه خودم باشم لازم باشه بهاي گزافي بالاش بپردازم. شايد براي "خودم" بودن طنابهايي به دست و پام باشه كه صلاح نيست اونها رو باز كنم و باز كردنشون ممكنه براي پيدا كردن خودم خوب باشه اما عزيزانمو آزار بده.
تو دنياي مجازي چرا اجازه دادم از من يه اسطوره نيكي ساخته بشه؟ چرا اجازه دادم منو تو قالب يه مادر فداكار و ايده آل با استانداردهاي دقيق يك زن پاكدامن خانه دار متعهدو...فرو كنن.چرا بايد هميشه فهيم و با گذشت و دانا باشم؟ چرا حق ندارم فحش بدم؟چرا حق ندارم بد باشم؟چرا همه جا منطق مثل سايه دنبالم ميكنه؟چرا نميتونم ديوونه باشم؟حتي لياقت اينو ندارم كه پشت يه صورتك قايم بشم و كسي نفهمه.
دوباره متولد خواهم شد؟

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳

سلام
وقتي پدرم فوت كرد رياست و مديريت خانواده ما به عهده مادرم گذاشته شد.مادرم به كمك من و خواهرم به اموال باقيمانده از پدرم سر و ساماني داديم و امور حقوقي و مالي را به روال عادي خودش برگردانديم. مادرم اصرار عجيبي به فروش اموال پدر و تقسيم اونها بين بچه ها در زمان حيات خودش داره.قانون اينطور ميگه كه سهم او از اموال منقول همسرش يك هشتمه و بقيه اموال بايد بين ما فرزندان تقسيم بشه. همه ما از مادرمان بيشتر سهم ميبريم.مادر من و تمام مادرهاي اين سرزمين با نداري و مشكلات اقتصادي و خانوادگي و ... سالهاي سال دست به گريبان بوده اند تا زندگي را به همراه همسرشان به جايي آبرومند برسانند و امروز پس از مرگ همسرشان سهمشان از تلاش گاه چهل پنجاه ساله شان فقط يك هشتم است.
به خودمان نگاه كنيم. ما كه در سالهاي جواني دوشادوش همسرمان تلاش ميكنيم و زندگي ميسازيم و در كمال اخلاص دم از ماديات نميزنيم و همه چيز را به صندوق خانواده هديه ميكنيم براي آينده مان چه توقعي داريم؟ كه زبونم لال شوهرمون از دست بره و بچه هامون بنا به پشتوانه قانوني ما رو از خونه و زندگي كه با خون دل ساختيم بيرون بندازن و چيزي رو كه مفت به چنگ اومده قدر ندونن؟
وقتي مامان براي گرفتن وكيل براي زمين شمال بابا كه كسي تصرفش كرده (و ما بچه ها اصلا نميدونيم كجا هست اما مامان به خاطر طلايي كه احتمالا فروخته و روي پول اون گذاشته بخوبي بخاطر داره)تلاش ميكرد دلم ميخواست زمين دهن باز كنه و منو ببلعه ولي مامان نفهمه كه فقط از اموال منقول سهم داره و از زمين هيچي بهش نميرسه.
وقتي قانون ارث اصلاح شد و ارث زن از كل اموال مرد چه منقول و چه غير منقول يك به هشت اعلام شد مامان فهميد كه از زمين ارث نداشته اما هنوز متوجه نيست كه قانون عطف به ماسبق نميشه و اون همچنان سهمي از زمين نداره. من هم تصميم ندارم اين مساله رو به خواهران و برادرم ياد آوري كنم.به نظر من مامان بايد تا وقتي زنده س مالك تمام اموال باقيمانده از بابا باشه.

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

سلام
وقتي زندگي خسته مون ميكنه من و شوهرم دوتايي ميفتيم رو دنده خل و چل بازي!!
هفته پيش يه روز كه داشتيم ميومديم خونه يه دختر خانومي دم درمون ايستاده بود و از يكي از طبقات درو به روش باز كردن.ماهم پشت سرش وارد حياط شديم كه با نگاههاي چپ چپ اون دخترخانوم مواجه شديم و شروع كرديم به دست انداختن بنده خدا.شوهرم بهش گفت ما دزديم!اجازه ميفرمايين با شما سوار آسانسور بشيم؟دختره هيچي نگفت فقط يك كم خودشو جا به جا كرد كه ما هم سوار شيم. بعد شوهرم رو به من گفت همكلاسيه دختر كوچولوئه آقاي فلانيه اومده با هم درس بخونن نه؟ دختره گفت نخيييير!بعد من گفتم آهان پس دوست دختر بزرگشونه اومده مهموني. بازم دختره گفت نخييييييييير من مدرسم!
شوهرم گفت مدرس يا شهيد مدرس؟ منم گفتم نه بابا مگه نميبيني ترافيك در حال حركته!و بسرعت يه تيكه سنگك كندم و گذاشتم كف دست دختره كه چشاش گرد شده بود و از آسانسور پريديم بيرون.از اون روز تا يه هفته هر روز منتظر صاحبخونه بودم كه بياد و بگه با مهموناي ما شوخي كنين اسباباتونو ميريزم تو كوچه!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۳

سلام
براي اينكه از خودم و خاندانم به شما خبري داده باشم:
پدر همسرم عملش انجام شد، با اين توضيح كه پزشك جراح ساعت 8 صبح براي انجام عمل جراحي تشريف آوردند و با ديدن رضايتنامه ما فرمودند كه عمل نميكنن كه نميكنن.خانواده همسرم مجبور به امضاي رضايتنامه بي قيد و شرط شدند و پزشك محترم عمل پدر همسرمو كه قرار بود اولين عمل باشه موكول كرد به آخرين عمل اونهم اگه حال و حوصله شو داشته باشه.اگه حسش نباشه عمل ميمونه براي روز بعد.ما و بيمارمون هم بلاتكليف تا ساعت چهار بعد از ظهر نشستيم تا جناب جراح حسش اومد و گفت مريضو به اتاق عمل منتقل كنين.ساعت نه شب عمل تموم شد و خدا رو شكر همه چيز به خير و خوشي گذشت. البته هنوز نميتونيم نظر قطعي بديم چون ممكنه از لجش پنسي چاقويي قيچي اي چيزي توي قفسه سينه جا گذاشته باشه!(شوخي بود،بنده خدا خيلي تميز و خوب عمل كرد دستش درد نكنه ما كه بي انصاف نيستيم)
درود بر شما

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۳

سلام
يكهفته پيش پدر همسرم دچار درد قلب شديد شدند و به ناچار در بيمارستان بستري شدند.در طول اين يكهفته مراحل تشخيصي رو انجام دادند و نتيجه آنژيو گرافي نشون داد كه بايد بصورت اورژانس عمل جراحي قلب داشته باشن.قرار عمل براي روز يكشنبه گذاشته شده .ديروز فرم چاپ شده اي بعنوان رضايتنامه به ما دادند كه پس از مطالعه امضا كنيم.تو اون فرم كه پر از اغلاط املائي و انشائي بود هرگونه اختيار اعتراض از ما سلب شده و حتي حق درخواست كالبدشكافي و درخواست ديه و...از خانواده كسي كه قراره جراحي بشه سلب ميشه .با توجه به سابقه ذهني كه در مورد بيمارستان ايرانمهر داشتيم همسرم زير فرم نوشت كه با مندرجات فرم تنها در صورتي موافق است كه شامل خطاي علمي، انساني و فني نباشه و فرم رو امضا كرد. مسئولين بخش سي سي يو فرم را قبول نكردند و گفتند كه نميشه.از ما بحث و از اونها استناد به گفته هاي امام و شوراي نگهبان و...بالاخره گفتيم كه ما ريسك طبيعي عمل جراحي قلب را قبول ميكنيم ولي اگه مثلا برق قطع بشه و ژنراتور نداشته باشن و بلايي سر مريض ما بياد ما حق اعتراض رو براي خودمون محفوظ ميدونيم.به ما گفته شد كه با اين شرايط پزشك جراح عمل نخواهد كرد.ما هم مصرانه گفتيم كه شرايط همينه كه هست.
بيمار ما قادر به حركت از روي تخت نيست و با مرفين و مسكن تا روز يكشنبه تحمل خواهد كرد.ميدونيم كه در نهايت ريش و قيچي دست دكتر جراحه و در نهايت هر چي اونا بگن ما مجبوريم قبول كنيم و امضا كنيم.ميدونيم كه حتي اگه اتفاقي براي بيمار ما بيفته و ريشه علمي يا انساني يا تجهيزاتي هم داشته باشه ما نه خبردار ميشيم و نه ميتونيم ثابت كنيم اما حد اقل يه مخالفتي در برابر اين شبكه مافيايي پزشكان جراح از خودمون نشون داديم.
اين خيلي زشت و ناجوانمردانه است كه پزشك جراحي كه قسم وجداني خورده نخواد مسئوليت كارشو قبول كنه و در صورت شكست خوردن كارش حق هر گونه توضيح خواستني رو از بيمار و اقوامش سلب كنه.اين كه در شرايطي كه كسي به ما نياز داشته باشه بخواهيم همه گونه شرايط خودمونو بهش تحميل كنيم نهايت پستيه.پزشك جراحي كه هر چقدر كه دلش ميخواد پول ميگيره و كسي هم جلودارش نيست چرا بايد خودشو موظف به اداي توضيح در مقابل خطاي احتماليش ندونه؟
ميدونم كه يكشنبه صبح فرم جديدي در اختيارمون ميذارن و ما هم مجبور ميشيم بي چك و چونه امضا كنيم...حال مريضمون بد تر از اونيه كه بخواهيم با جونش بازي كنيم...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۳

سلام
متاسفانه اينجا عين دفترچه بيمه شده آرشيو بيماريهاي نسترن!
از يه نظر هم خوبه.به نوعي ثبت ميشن و ميتونم استفاده آماري ازشون داشته باشم.القصه...
نسترن شديدا كهير زده.علتش رو نميدونم.چند روز آبريزش بيني داشت كه بهش داروييو كه دكترش گفته بود ميدادم. پريشب ديدم تنشو ميخارونه.ديروز ظهر ديدم چند تا دونه ريز روي تنشه و بردمش حموم كه بدنش آروم بشه و احيانا اگه چيزي روي پوستشه كه اذيتش ميكنه برطرف بشه.عصر ديدم دونه ها زياد شدن و خارش هم بيشتره.به سرعت پيش دكترش رفتيم و تشخيص آلرژي داد و دارو و پماد مناسب تجويز كرد.
امروز صبح تنش تيكه تيكه قرمز شده بود. با مصرف دارو خارش از بين رفته اما جزيره هاي قرمز رنگ حتي در كف پا و دستش هم هست و متاسفانه شديدا درد داره بطوري كه اصلا نميتونه راه بره و خيلي ناراحته.نيم ساعت پيش متوجه شدم تب خفيفي داره و وقتي درجه گذاشتم 38.5 بود.استامينوفن دادم به اميد برطرف شدن تب و تسكين درد.
مهمتر از علائمي كه داره و برطرف كردن اونا پيدا كردن علت آلرژيه.تو اين چند روز دو بار با هم به پارك رفتيم و خوب مسلما در تماس با گرده گياهان بوده.يه دسته گل براش خريدم كه شامل رز و گردي و يه برگ سبز به نام شيرك هست كه خيلي هم قشنگه.دو عدد توت فرنگي هم خورده به همراه مقدار معتنابهي پاستيل ويتامين دار كه سوغاتي گرفته بود.عليرغم نفرت من از پاستيل نسترن خيلي دوستش داره.بيشترين ظن من به همون دو تا دونه توت فرنگي ميره در حاليكه سال گذشته بدون هيچ مشكلي توت فرنگي مصرف ميكرد . در مورد پاستيل هم سابقه ناراحتي نداشته.فكر ميكنم گرده گياهان بيشتر از اينكه حساسيت پوستي بده آبريزش از چشم و بيني و احتمالا تنگي نفس بده و نميدونم تب علفي عوارض پوستي هم داره يا خير.از صبح دارم تو كتابام پرسه ميزنم و چيز بيشتري پيدا نكردم.
اميدوارم درد بثورات كف پا و دستش برطرف بشه.طفلك امروز قرار بود از طرف مهد كودك بره پارك ساعي...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۳

سلام
اگه همسر من فرصت داشتن يه وبلاگ رو داشت قاعدتا وبلاگ جالبي ميشد.هر روز عصر وقتي از سر كار به خونه برميگرده وقايع دنياي كاريش رو براي من تعريف ميكنه و منو تا عصر فردا در بهت و حيرت ميذاره.
از دلمشغوليهاي حقير خانومهاي كارمند شركتشون كه جاي هيچ توجيه و تفسيري رو براي من باقي نميذاره چيزي نميگم.خانومايي كه لا به لاي بمباران اطلاعاتي در مورد لوازم آرايش و رنگ مو و زيبايي، دو سه جمله ابتدايي از حقوق زن به گوششون خورده و خودشون رو يك پا فمينيست معرفي ميكنند و آبروي هرچي مدافع حقوق زنه رو مي برن.از مهندسيني كه قابليت تحقيق و پيدا كردن جواب براي مساله هاي جديد رو ندارن و نه تنها علاقه بلكه قابليتي براي پژوهش ندارن و خلاقيت در اونها فقط در زمينه در رفتن از زير كار خلاصه ميشه.از سرمايه داراني كه سنشون خيلي كمه و كارشون از طريق موبايل انجام ميشه و پولشون زاد و ولد ميكنه. از قدرت پول كه تمام سدهاي قانوني رو ميشكنه. از قطعه قطعه كردن و فروش پارك جنگلي چيتگر به از ما بهتران براي برج سازي.
اين آخري ها دعواهاي خونه ما بر خلاف هميشه كه سر ياد آوري مسئوليتهاي طرف مقابل بود، سر پروژه جديدي بود كه شركتي كه همسرم اونجا شاغله گرفته بود.
اولين مساله اي كه مخالفت منو برانگيخت تقاضاي رشوه از طرف كارفرما بود براي اينكه شركتشون رو در مناقصه برنده اعلام كنه.يعني مناقصه بي مناقصه.مدير عامل شركت با رشوه ده درصدي روي قيمت پروژه موافقت كرد.كارفرما قيمت پيشنهادي رو به طرز مسخره اي كم اعلام كرد و صد ميليون تومان به قيمت پيشنهادي اضافه كرد و شركت رو برنده مناقصه اعلام كرد.
هنگام عقد قرارداد آنچنان شروط احمقانه اي در قرارداد گنجونده شده بود كه براي حذف هر كدوم اونها از متن قرارداد چند ميليون پول درخواست شد.باز هم مدير عامل پذيرفت.دردسرتون ندم،سر جمع رشوه به نزديك هفتاد ميليون تومان رسيد.قبل از عيد كه داشتيم خونه عوض ميكرديم كارچاق كن اين قرارداد رو توي يه فروشگاه پرده فروشي ديديم كه با يه خانوم وحشتناك(از اونايي كه ريمل پايين چشمشون به گونه هاشون ماليده ميشه)دور و بر گرونترين پرده ها ميگشت و تازه همسرم گفت اين آقا اصلا ازدواج نكرده و بالاخره هم نفهميديم اين خانوم كي بود و پرده ها رو براي كجا ميخواستن و اصولا به من چه كه چي ميخريدن اما اونچه كه مسلم بود آقا خرجش بالا بود و بديهي بود كه روزهاي بعد نرخ رشوه بالاتر بره و رفت.
بحثهاي من و همسرم بالا گرفته بود.از ديدن آدم لجني كه مثل زالو پول مفت رو مي مكيد من اونقدر عصبي شده بودم كه رسما به همسرم اعلام كردم كه اگه اين رشوه پرداخت بشه من اونو مقصر ميدونم.همسرم مي گفت تمام پروژه هاي كشور همينجوري انجام ميشن و اگه كسي رشوه نده نه تو مناقصه اي برنده ميشه و نه كاري بهش ارجاع ميشه.
وحشتناكترين قسمت قضيه روزي اتفاق افتاد كه همسرم و همكارانش براي بازديد جايي كه پروژه رو بايد انجام ميدادن به اونجا رفتن و با كمال تعجب ديدن كه خط توليد با تكنولوژي جديد و كاملا بي عيب و نقص داره كار ميكنه و قابليت كاري بسيار بالايي داره و نسبتا هم جديده.وقتي جوياي مساله شدن ديدن كه مديران اون موسسه كه تحت پوشش يك وزارتخونه دولتي بود با كارفرما دست به يكي كردن كه اون خط توليد رو بالكل بكنن و يه خط جديد بذارن و از قبل اين كار به نون و نوايي برسن.
كار به اينجا كه رسيد آش اونقدر شور شد كه ديگه هيچكس رغبتي به انجام اين خيانت نداد.حتي مدير عامل شركت هم از نظر اخلاقي از اين كار منصرف شد.
دو ماه كار پشت صحنه من توي لغو اين قرارداد كاري رو نبايد نديده گرفت.زنها هميشه پشت صحنه اند اما كارهاي مهم انجام ميدن.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۳

دخملك خيلي بزرگ شده. ديگه نميشه مثل پيشتر ها سرشو شيره ماليد.
يك روز براي اينكه نظم و ترتيب خودم در زمان بچگي رو به رخش بكشم براش تعريف كردم كه مامانم چقدر سختگير بود و هميشه من مجبور بودم اتاقم رو خيلي شديد مرتب كنم. ميگن دروغگو كم حافظه است چون بعد از چند روز كه از من پرسيد وقتي بچه بودم اتاقم چه شكلي بوده براي اينكه اونو متوجه امكاناتي كه داره بكنم بهش گفتم من وقتي هم سن اون بودم اتاق شخصي نداشتم.راست هم گفتم چون خانواده هفت نفري ما در يك خانه چهار خوابه زندگي ميكرد و براي پنج بچه سه اتاق وجود داشت اين بود كه من با خواهر بزرگترم توي يك اتاق بوديم كه در تمام اون اتاق من فقط يك تخت داشتم و بقيه وسايل مال خواهرم بود كه اون موقع ها محصل بود.بلافاصله نسترن مچمو گرفت كه پس وقتي اتاق نداشتي مامان جون مجبورت ميكرد كجا رو مرتب كني؟؟
**********
اين روزها شديداْ به آناتومي بدن علاقه مند شده. چند روز پيش به آقاي همسايه كه از دست زن و بچه ش فرار كرده بود و تو حياط سيگار ميكشيد گفت: اي وااااي. چرا سيگار ميكشين مگه نميدونين سيگار ريه هاتونو سياه مي كنه؟
**********
كيف كردم وقتي بدون اينكه من يادش بدم موقع خداحافظي به خاله م گفت به آقاي... سلام برسونين.
**********
با تلفن كه حرف ميزنه اونقدر حرفه ايه كه نگو، معلومه مربيش خيلي ماهر بوده!آخر مكالمه هم ميگه كاري باري نداري؟
**********
از من مي پرسه مامان كامپيوترو جور كنم؟ ميگم آره بدو. مياد كامپيوترو روشن ميكنه، فال ورق اسپايدر رو مياره، زينگ رو باز ميكنه و سلكشن منو مياره و آهنگ هاي محبوبمونو ميذاره.صدام ميكنه و من ميشينم و اون روي زانوم و با هم فال ميگيريم و كيف ميكنيم.
گاهي وقتا هم ميبينم واسه خودش آهنگ گذاشته و داره عكسهامونو تو كامپيوتر تماشا ميكنه. با پينت براش نقاشي هاي خوشگل ميكشه و بازي بيپ بيپ و كايوت از سرش افتاده.

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۳

سلام به همه دوستان خصوصا بي بي نگران
بي بي جان نگران نباش.ما آذريها مثلي داريم كه ميگيم ما مثل شتر مكه سخت جونيم.حالا نميدونم شتر مكه چه خصوصياتي داشته ولي ظاهرا بيشتر از بقيه اشتران بردبار بوده.
ملالي نيست جز دوري دوستان. همسر گرامي باز هم در سفره و سه ساعت بعد از رفتنش نسترن دچار گلاب به روتون اسهال و استفراغ شد.اين بار ديگه كاملا مطمئن شدم كه بين مسافرتهاي همسر و بيماري هاي نسترن رابطه معنادار وجود داره.از هفته قبل نسترنو به آب ميوه و ويتامين بسته بودم و حسابي مراقبش بودم كه باد و سرما و اين مسائل بهش نخوره.ميخواستم اين مرخصي چند روزه رو يك كمي راحت باشيم و خوش بگذرونيم.خدا ميدونه شب قبلش چقدر خريد كردم، همه از چيزهايي كه نسترن عاشقانه دوست داره. آب گوجه فرنگي، چيپس، سوسيس و كالباس، جيم جيم پياز و خامه،نان تست و...قرار بود براي خودمون حسابي جشن بگيريم.
شكر خدا امروز حالش خوب شد و اشتهاش باز شد و شكم رويش هم تموم شد.كالباسها و سوسيسها باد كردن رو دستم.بايد بذارمشون تو فريزر.
اوقات خودم زياد جالب نبود.توي وجودم احساسات اونقدر متضادن كه خودم خنده ام ميگيره. نهايت خوشبختي و نهايت غم و دلگيري همزمان توي وجودم حضور دارن. نميدونم چطور ميتونم وقتي در مورد موضوعي اينقدر دلگيرم اينهمه احساس شادماني كنم.اينم از معجزات جديد منه.بنابراين نگران من نباشين.
راستي.اينجا رو فكر ميكنم از اين به بعد حد اكثر هفته اي دو بار آپديت كنم.
سبز سبزم مثل يك مريخي.

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۳

سلام
هيچ دلم نميخواد فضاي اينجا فضاي گلايه و جوابيه بشه. معمولا هم عادت به خاموش كردن جنجالها دارم و سعي مي كنم فضاي اطرافم به دور از تنش باشه اما كامنتهاي مطلب قبليم يه جوري ناراحتم كرده كه دلم ميخواد جوابشونو بدم:
حق با شماست دوستان قديمي. من در تماس گرفتن با دوستام تنبلم. اصولا هم زياد اهل تلفن بازي نيستم.اما شما كه دوست قديمي من هستيد اگه منو نشناخته باشيد ديگه واي به حال بقيه. شما اگه ندونين كه من هميشه به ياد دوستاي قديميم هستم ديگه از كي ميتونم انتظار داشته باشم كه منو بشناسه؟ و اما اگه دوست قديمي حقي داره وظيفه اي هم بيشتر از دوستاي جديد به گردنشه و اونم اينه كه دوستاي قديمي بايد بيشتر از دوستان جديد وضع همديگه رو درك كنن.
من مدتهاست كه زندگيم وقف ديگران شده.اين ديگران معمولا عزيزترينهاي منند.مادرم، همسرم، فرزندم، برادر و خواهرانم و...در تمام اين ده ماهي كه از فوت پدرم گذشته من شايد تنها چهار پنج ساعت در هفته وقت براي شخص خودم داشتم.اين چهار پنج ساعت شامل ساعتهايي ميشه كه تابستان گذشته كلاس خياطي ميرفتم و پاييز و زمستان امسال هم كلاس ان ال پي.اين چند ساعت وقت هم به نوعي فرار براي جلوگيري از ديوانه شدن بود.تو اين ده ماه گذشته هميشه شنونده مشكلات ديگران بودم. هيچ وقت هيچ كس غير از خواهرم كه درد مشتركي داشتيم پاي حرف دل من ننشست كه از مرگ پدرم و دردي كه مي كشم با او صحبت كنم ،حتي همسرم هم اين لطف را در حق من نكرد كه يك لحظه هم كه شده حتي به اشتباه هم كه شده حس كنم تنها نيستم.اين براي اطرافيان من عادت شده كه من فقط بذل كننده باشم.
تو اين ايام عيد كه گذشت شما كه دوست قديمي تر هستي بهتر ميدوني كه من درگير اسباب كشي بودم.نقل مكان با يه بچه كوچيك و شوهري كه فقط عصرها خسته و وامانده در كنار آدم باشه خيلي كار ساده اي نيست.حالا مضاف بشه كه عيد هم نزديك باشه و آدم مادر عليلي هم داشته باشه و عيد اول هم باشه و ملت درست روز اول بعد از تحويل سال به منزل مادر آدم سرازير بشن و علاوه بر مسائل روزمره و فوق برنامه اسباب كشون بايد فكر ميوه و شيريني و كارگر و نظافت و سر و لباس مادر هم بود.
روز عيد دربست در خدمت مادر بودم.پذيرايي از مهمونهايي كه تا ساعت ده شب ادامه داشتند.روز چهارم عيد مادر همسرم مهمان داشت و در كنار ايشون بود.بقيه ايام عيد تا روز يازدهم صرف ديد و بازديد از اقوامي شد كه در ده ماه گذشته به مناسبتهاي مختلف به ديدن مادرم اومده بودن و ما ازشون شرمنده شده بوديم و بايد بازديد ميرفتيم.روز دوازدهم بقاياي اسباب كشي رو كه بعلت حلول سال جديد نيمه كاره مونده بود انجام داديم و روز سيزدهم هم در كنار مادر بوديم كه بعلت معلوليت از خروج از خانه محروم است.
هنوز اسباب كشي ما تموم نشده. هنوز كليد خونه قبلي دست ماست. هنوز انباري اون خونه خالي نشده و منتقل كردن كتابهاي كتابخانه هم ديشب تمام شد.هنوز وقت نكرديم براي آشپزخانه لوستر بخريم و هزار خورده كاري ديگه.
در تمام ايام تعطيلي فقط عصر روز نهم فروردين چهار پنج ساعت وقت صرف خودم كردم.در تمام پونزده روز تعطيلي كه شما تونستين به كارهاي عقب افتاده تون و گردش و تفريحتون برسين من فقط چهار ساعت در يك بعد از ظهر براي خودم داشتم.واقعا جاي گله هست؟

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳

سلام
بهترين روز اين ايام تعطيل براي من نهم فروردين بود. عصر روز نهم فروردين با بر و بچه هاي گروه والدين ايراني قرار داشتيم.ساعت هفت بعد از ظهر به اتفاق همسرم و نسترن به محل قرار كه مركز تجاري ميلاد نور بود رفتيم.دم در اصلي كسي رو نديديم و به چند نفر از بچه ها تلفن كردم. شادي همون نزديكيا بود و به زودي رسيد و منو از سرگردوني نجات داد.كنار آسانسور يه خانوم و يه آقا با بچه نازي توي كالسكه ايستاده بودند كه بلافاصله خانوم ما رو شناخت و خودشو معرفي كرد. غزاله با عروس تازه به دنيا اومده ش آهو و همسرش بودند. با هم سوار آسانسور شديم و به رستوران تماشا رفتيم.از دور گروه سرگردان آقايان گروه را ديديم كه در حال بررسي غذاهاي رستوران بودند.بعد از احوال پرسي با اونها خانومهاي گروه رو هم ديديم و بازار بغل و بوس و جيغ و داد به راه افتاد.ساروي كيجا با گل دخترش يسنا كه مثل توپ تپلي و خوشگل شده بود نيازبا نگار و شهريارش كه نگار براي خودش خانومي شده بود و شهريار هم گاز مي طلبيد.آسيابا شميم ابرو كمونش و سميرا با ايلياي آقاش و دلارام با دو بچه گربه ش متين و نيكان نويد ددي ناتاشاي ناز و خانوم ( كه تو كيفش پر از سايه و ماتيك بود)همه به همراه همسرانشان حضور داشتند.
براي من يكي از شبهاي به ياد موندني بود. هرگز به خاطر نداشتم همسرم اينقدر نسبت به معاشرت هاي اينترنتي من حسن نظر داشته باشه. حسابي با آقاهاي گروه اخت شده بود و بحثهاي كاريشون گل انداخته بود.ما خانومها هم اونقدر قربون صدقه بچه هامون رفتيم و همديگرو ماچ و بغل كرديم كه واسه مدتي كه دور از همديگه هستيم ذخيره داشته باشيم.
قسمت بازي كودكانش هم يه تاب چرخون داشت كه بچه ها دلي از عزا در آوردن و من خيلي تعجب كردم وقتي ديدم رايگانه و بعد وقتي رفتم غذا بگيرم علتشو فهميدم. غذاها گرون و با كيفيت پايين بودن.من زياد خوشم نيومد.
خوشحالي اون شب با پذيرفتن دعوت ما براي چاي از طرف آزيتا و آسيا تكميل شد. خلاصه سوار ماشين شديم و اومديم خونه ما. آسيا ميگفت خيلي اعتماد به نفس ميخواد كه آدم اينجوري مهمون ببره خونه ش.خونه من نسبتا مرتب بود اما ميدونستم كه اگه نا مرتب و كثيف هم باشه آسيا و آزيتا به كسي نميگن. خلاصه نگار و شهريار و نسترن وشميم با وسايل نسترن مشغول شدند و ما بزرگتر ها هم سرمونو با چاي و رولت شكلاتي و آجيل گرم كرديم. آخر شب كه از همديگه جدا ميشديم مثل بچه ها از همديگه دل نمي كنديم. همسر آزيتا براي تعطيلات 22 بهمن ما رو مصرانه به آبادان دعوت كرد كه با كمال خوشحالي همسرم هم پذيرفته.اگه خدا بخواد .البته قبل از اون هم اميدوارم خدا بخواد و قرار شيرازمون در آخر تابستون جور بشه. از فكر اينكه چند روز توي يه هتل با دوستام باشم و بچه ها با هم بازي كنن و آقا ها هم با هم بشينن و در مورد اقتصاد و بازار كار غر بزنن و ما هم يه شبانه روز حرف بزنيم قند تو دلم آب ميشه.
راستي، اونجا كه بوديم جاي همه دوستاني كه به دليلي نميتونستن شركت كنن رو خيلي خالي كرديم. البته من بيشتر از همه غايبا به ياد يك نفر بودم اما هرچي دور و برمو نگاه كردم آدم سبز نديدم.به هر حال يادش كرديم و جاي خودش و همسر و بچه هاشو خالي كرديم.شايد قرار بعدي...

جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۲

سلام به همه دوستان
اين اولين سلام در سال 83 هست و من در كمال شادماني سال نو رو به همه شما تبريك ميگم.براي همه دوستان مجازي و حقيقيم آرزوي سالي پر از عشق و دوستي و موفقيت و ارتقاء روحي و اجتماعي و سلامت جسمي و هزاران آرزوي خوب ديگه دارم.
ما سال نو رو در خانه جديد آغاز كرديم. خانه اي كه ده روز مانده به عيد به آن نقل مكان كرديم خيلي بهتر و قشنگتر و فضا دار تر از منزل قبلي است و از نظر جابجا كردن وسايل زياد دچار مشكل نشديم.گرچه هنوز كتابخانه مونو نياورديم.علاوه بر كتابخانه كلي خرت و پرت ديگه هم تو خونه قبلي مونده كه بايد در بودن يا نبودنشون تصميم بگيريم.مسئله اين است!
نقل مكان ما يك حسن خيلي خيلي بزرگ داشت.در منزل قديمي نسترن به هيچ عنوان زير بار تنها خوابيدن در اتاقش نميرفت. يك تشك وارفته ابري هميشه به ديوار تكيه داده بود تا شبها روي زمين اتاق نسترن ولو شود و من يا همسرم با نهايت غرغر و چونه زني بريم اونجا بخوابيم.از هر روشي كه ميتونستم براي امن كردن روحي اتاق نسترن استفاده كرده بودم. براش عروسك شب خريده بودم.چراغ خواب گذاشته بودم،شبها براش قصه ميگفتم اما همينكه ميخواستم پامو از اتاق بيرون بذارم واويلا بود.حسابي اعصابمون خسته شده بود اما ترجيح داديم به بچه فشار روحي وارد نكنيم كه مبادا ترسي موندگار ايجاد بشه.
روز اسباب كشي تشك نكبت را به كاميون دارها داديم تا لابلاي اسبابها بذارن تا اسبابها با هم تماس نداشته باشن.بعد هم همسرم تشك را براي همين كار به اونها بخشيد.شب كه موقع خواب بود و من اتاق خوشگل و مرتبي براي نسترن آماده كرده بودم به او شب بخير گفتم و به اتاق خودم رفتم.صداي زر زر قابل پيش بيني به گوشمان رسيد.به اتاقش رفتيم و ديديم چشماي درشتش پر از اشكه و ميگه من بايد تنها بخوابم؟ پس چرا نمياين اينجا؟ من و همسرم هم دو دستي زديم تو سرمون كه وااااااي! تشك رو باربر ها بردن!حالا رو چي بخوابيم؟نسترن جون حالا ما خيلي خسته ايم تو الان بخواب ما پشت همين ديواريم شب اگه كاري داشتي صدامون كن سريع ميايم پيشت.چونه نزد.خسته بود و تلپي افتاد و خوابيد. ما هم دور از جونمون مثل نعش افتاديم و نفهميديم كه تا صبح صدامون كرد يا نه.
صبح كه نسترن بيدار شد با خوشحالي زياد از اتاقش بيرون دويد كه مامان! بابا! ديدين شب تنها خوابيدم؟ آخه ديوار اتاقم هيچ ترك نداره!!!!!!!!!
دختر گلم از ترك عمودي روي ديوار اتاق سابقش ميترسيده و به من نميگفته!! حالا كاري نداريم كه تو ذهن بچه ها چي ميگذره كه از يه ترك ديوار وهم زده ميشن و نميتونن بخوابن اما خدا رو شكر كردم كه بهش فشار نياورده بودم. الان بيشتر از دو هفته است كه به راحتي توي اتاقش ميخوابه.در و ديوار اتاقش خالي از عكسهاي كارتونيه كه به اتاق قبليش نصب كرده بوديم.يه بار از دهنش در رفته بود كه شبا عكسا زنده ميشن؟اتاق خلوت و بي خطري براش مهيا كرديم و راحت و آسوده ميخوابيم.شما هم فكر نكنين كه بچه هاتون تا وقت ازدواج پيش شما ميخوابن. بايد وقتش برسه...

دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲

ديروز جشن مهدكودك نسترن بود.
فرشته هاي كوچولو با لباس هاي سفيد و سرمه اي دنياي شاد خودشونو به روي ما گشودند و ما پدر و مادر ها رو مهمون زيبايي هاشون كردن.اين بار ما تماشاچي بوديم و اونها مجري.
فندقي ها خيلي بامزه بودند.هر كدوم تو عالم خودشون سير ميكردند و وسط سرود يكهو تو عالم هپروت سير ميكردند.يكيشون كه خيلي با مزه در بحر تفكر غوطه ور شده بود و انگشتش هم تا ته توي دماغش بود. مامانش اينطرف داشت پر پر ميزد. انگار كه بچه ش نطق رياست جمهوريشو خراب كرده!
ارشيا وسط سرود خودشو يواش يواش به ميكروفن نزديك ميكرد و وقتي بهش ميرسيد اونو تو دستش ميگرفت و خيلي حرفه اي آواز ميخوند.پانيذ هفتاد و هفت قلم آرايش كرده بود.مريم توري به سرش زده بود و با اون قد بلندش شكل ملكه ها شده بود.كتايون وقتي مامان و باباها براشون دست ميزدن دستاشو رو سينه گذاشته بود و تعظيم ميكرد. و ...
پيش آمادگي ها كه همكلاس هاي نسترن بودند وضعشون بهتر بود.لا اقل سرود ها رو حفظ بودن.نسترن وسط كار حوصله اش از پا روي پا انداختن سر ميرفت و راحت مي نشست و دامنشو بالا ميزد كه خنك بشه! بچه م اصلا از لباس خوشش نمياد.ياسمين وسط سرود چشمش افتاد به لاكهاي نسترن و دستشو گرفت و تماشا كرد.نسترن وسط سرود منو ديد و برام بوس فرستاد.يك كم بعد هم جو گرفتش و شروع كرد به درجا قر دادن.يكي از بچه ها وقتي عروسك حاجي فيروز سياه با لباس قرمز رو ديد حالت تشنج بهش دست داد و حالا جيغ نزن كي جيغ بزن. خيلي دلم سوخت بيچاره شديدا ترسيده بود. خودمونيم خيلي هم چيز جالبي نيست.لا اقل بابا نوئل قيافه مهربوني داره.
من و هاله (دوستم) هم از قد و بالاي بچه مون اونقدر حظ كرده بوديم كه اشك از چشممون جاري شد(هاله حسابي واسه احساساتي شدن پايه است)خلاصه يه فصل هم آبغوره مادرانه گرفتيم و اومديم بيرون.بچه ها كمي توي پارك بازي كردند و به سختي از همديگه جدا شدند و جشن پايان گرفت.
**********
امروز روز تولد نسترنه. طفلك بچه م امسال تولد نداره چون مشغول تعويض منزل هستيم.دوستاي زيادي بهمون تلفن كردن و كارت تبريك فرستادن اما ظاهرا تا كاغذ رنگي نزنيم و كيك و كادو و مهموني در كار نباشه نسترن تولد رو به رسميت نميشناسه.هرچي ميگم امروز تولدته ميگه پس چرا مهمونا نميان.
**********
اگه يه مدت كم پيدا بودم ببخشين.مشغول نقل مكان هستيم.ماشاللا هزار ماشاللا كارگر هاي نظافتي هم كه وقتشون دور از جون دكترها پره و واسه يه ماه ديگه بهم وقت ميدن.اينه كه خودم آستينا رو بالا زدم و مشغول نظافت هستم اما ظاهرا خيلي دلم خوش بوده كه يك تنه از پس كارها بر ميام. امروز تقريبا دو ساعت مشغول تميز كردن هود بودم.رابين هود نه بابا هود آشپزخونه.عجب پديده كثيفي بود الحمدلله تميز شد.پس چرا من نشستم اينجا؟ پاشم برم بقيه پرده ها رو بدوزم.(بله ديگه پرده دوز هم واسه يه ماه ديگه وقت داد و خودم مجبورم بدوزم)
من رفتم شما مواظب اينجا باشين.
خدا فظ

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۲

امروز بالاخره بعد از پنج شش روز تب شديد حال نسترن رو به بهبود رفته آخه باباش داره برميگرده.نميدونم از دوري باباشه يا احيانا پدرش قبل از هر سفر وردي براي خونه نشين كردن من ميخونه يا اينكه نسترن زياد مريض ميشه و باباش زياد سفر ميره و با هم هماهنگ ميكنن...خلاصه تا بوده وقتي آقاي پدر پاشو از تهرون بيرون ميذاره و من تو فكرم كه دو سه روز مرخصيمو چيكار كنم دختر خانوم فورا تب ميكنه و گلوش ميشه عين توت فرنگي و من تمام لحظات مرخصيمو مشغول پاشويه و التماس براي خوردن آب ميوه و ناز كشيدن و نگران شدن و شب نخوابيدن خرج ميكنم.امشب آقاي پدر از سفر برميگرده.نسترن تبش بريده اما اشتها نداره و از ديروز بعد از ظهر هيچي غير از دوغ نخورده.مطمئنم كه اشتهاش هم تا دو سه ساعت ديگه باز ميشه و شنگول و منگول و حبه انگور منتظر باباش ميشه و جناب پدر هم ضمن احوالپرسيش ميپرسه اين دو سه روزه كجا ها رفتين؟ كي اومد؟ چه كار مثبتي كردي؟
كار مثبت؟زهي خيال باطل...

شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۲

سلام
از اونجايي كه جديدا بعنوان مفسر كارتونها مشغول فعاليت شدم!تصميم گرفتم امروز در مورد يه كارتون ديگه صحبت كنم.كارتوني كه كم و بيش همه ما اونو ديديم و قسمت قابل ملاحظه اي از كودكي مارو به خودش اختصاص داده.بله همه ما اونو ديديم اما كمتر بهش فكر كرديم.
منظورم پينوكيوست.
داستان پينوكيو داستان همه ماست.ما مثل همان عروسك چوبي هستيم كه پدر بزرگوار عالم خلقمان كرده و در حد لزوم امكاناتمان داده تا در مسير پر تلاطم زندگي آزمايش شويم.گربه نره و روباه مكار ميتوانند حرص و طمع و شهوت و...باشند.اگر در مسير خواهشهاي نفساني قرار بگيريم عاقبتمان همان است كه بر سر پينوكيو آمد.الاغ خوبي ميشويم تا از پوستمان طبل بسازند.اما اگر به جستجوي پدر برويم و در اين راه با مشكلات دست و پنجه نرم كنيم آنجاست كه عاقبت انسان واقعي خواهيم شد و يك فرزند محبوب براي خالقمان.
كارلو كولودي چقدر زيبا سرنوشت انسان را به تصوير كشيده است...

سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

یکشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۲

نسترن پهلوي باباش دراز كشيده بود و با اصرار از پدرش قصه ميخواست.
پدرش اينطور شروع كرد:
در روزگاران قديم مرد شكارچي اي بود كه هر روز سوار اسبش ميشد و براي شكار به جنگل ميرفت.يك روز توي جنگل چشمش به يه آهوي زيبا افتاد.تفنگش رو برداشت و نشونه گرفت تا به اون شليك كنه...
نسترن كه تازه كارتون بامبي رو ديده بود و يك دل نه صد دل عاشق آهو ها شده بود با غيظ گفت:برا چي ميخواست به آهو شليك كنه؟
باباش: براي اينكه براي بچه هاش گوشت ببره كه بخورن.
نسترن:خوب مگه خودش اسب نداشت؟ خوب اسب خودشو ميداد بچه هاش بخورن!
باباش: خوب عزيزم اگه اسبشو ميداد بچه ها بخورن پس هر روز صب سوار چي ميشد كه بره شكار؟
نسترن: خوب با آژانس ميرفت!!!!!!!!!!

پ.ن: اين وسط يه لنگه كفش هم خورد تو سر من كه از بس همه جا با آژانس ميري مياي همين ميشه ديگه.حالا قرار شده پولامو جمع كنم واسه خودم يه اسبي قاطري چيزي بخرم.

پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲

سلام به دوستان عزيزم
اول از همه از تمام دوستاني كه در اين مدت جوياي حال من بودند تشكر فراوان ميكنم.
شكر خدا بيماري به خوبي و خوشي راهشو گرفت و رفت(از مريض كردن من نا اميد شد و رفت)تنها مشكل باقي مانده التهاب فك بود كه باعث درد در نيمه چپ صورتم شده بود و با بررسي هايي كه دندانپزشكم انجام داد هيچ مشكلي در دندانهايم يافت نشد (خوبه كه يافت نشده تا حالا سيزده هزار تومن پول دادم)امروز درد فكم هم بهتر شده و ظاهرا التهاب فروكش كرده و من تونستم غذا بخورم.
باز هم از دوستان عزيزم متشكرم كه احوالمو مي پرسيدن.
**********
راستشو بخواهين عرق ملي من خيلي زياده.هرجايي كه بشه جنس ايراني خريد دنبال جنس خارجي نميرم و هميشه سعي ميكنم از صنايع داخلي حمايت كنم و...
اما بيراه نگفتن كه غريزه مادري قوي ترين غريزه بشريه.من شرمنده گل روي صنايع داخلي كفش سازي هستم.كفشهاي دخترانه چيني با كيفيت بسيار بسيار بهتر از مشابه ايراني با اشكال بسيار بسيار شيك و بسيار بسيار نرم و بسيار بسيار وسوسه گر و بسيار بسيار بسيار هاي ديگر بازار را اشغال كرده اند.قيمت كفشها بسيار بسيار قابل رقابت با نمونه هاي داخلي هستن يعني با حدود قيمت بين هفت تا نه هزار تومان ميشه يه كفش نرم و راحت و زيبا خريد.
من بسيار بسيار شرمنده گل روي صنايع داخلي هستم...

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲

سلام
به عنوان يه خبري از خودم:
صبح رفتم دكتر.تا منو ديد گفت باز هم مونو نوكلئوز!
ظاهرا خيلي شايع شده.درمان آنتي بيوتيكي نداره و فقط پماد كالامين دي براي تسكين خارش و كلسيم جوشان و قرص ترفنادين براي بثورات داده.قربونش برم اين قرص ترفنادين عين دكمه ميمونه. سه دفعه تو گلوم بالا و پايين رفت تا بالاخره تونستم قورتش بدم.
نسترن هم به همين بيماري دچار شده بود كه دكتر خودش تشخيص نداده بود.امروز توي يه كتاب پزشكي ماقبل تاريخ نشونه هاي بيماري رو خوندم كه يكي از علائمش خون ريزي نسبتا شديد از بينيه و توي آزمايش خون هم تغييراتي روي مونوسيتها نشون ميده. عجيبه كه همه اين علائم رو نسترن داشت ولي دكترش تشخيص آلرژي داد!
بثورات تا روي زبون كوچيكم توي حلقم زده.لثه هام پر از دونه هستن و تنها مشكلم درد دندونامه.ظاهرا تو ريشه يا عصب دندونامم زده.
الان با كمال وقاحت دارم ميرم ماسك بخرم و تو كلاسم شركت كنم.(دكتر گفت از راه تنفس خيلي واگير داره)
فكر ميكنم دوره نهفتگيش يه چيزي حدود دو هفته باشه.خانوماي باردار خيلي احتياط كنن چون اگه با كسي كه تو دوران كمونه برخورد كنن ممكنه مبتلا بشن و اين هيچ خوب نيست.
قربان شما
همون تنسي تاكسيدوي سابق.

دوشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۲

سلام
من به طرز بدي مريضم.فعلا نميدونم چمه فقط اينكه انگار يه سطل آب جوش رو از سر تا پام ريختن.تمام تنم مزين به بثورات صورتي خوشگل شده كه از شدت خارش بيچاره م كردن.تب هم دارم. بثورات توي چشمم و روي لثه هام هم زده.لثه هام عين بادكنك ورم كرده و چيزي نميتونم بخورم.چشمام هم ميسوزه.دو هفته قبل نسترن به همين مريضي مبتلا شد كه هيچكدوم از اين علائم غير از دونه ها رو نداشت و وقتي بردمش دكتر و آزمايش خون داديم هيچ عفونتي نشون نداد.دكترش تشخيص آلرژي داد و ما هم به برف شادي كه توي مهدشون زده بودن كلي اتهامات وارد كرديم. بدينوسيله برف شادي بدبخت رو هم تبرئه ميكنم.خلاصه اسم مريضي مشخص نيست.ظاهرا ويروسيه.فردا صبح اول وقت اگه خدا بخواد ميرم دكتر ببينم چمه.در ضمن دوستاني كه فردا واسه احوال پرسي زنگ ميزنن و منو تو خونه پيدا نخواهند كرد بدونن كه:
تنسي تاكسيدو هرگز شكست نميخوره.

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲

سلام
از باگز باني بدم مياد.يه خرگوش لوس و ننر با يه هويج گوشه لبش كه بي ادبانه گازش ميزنه.مردمو تو هچل ميندازه و به ريششون مي خنده.نهايت لوسي.از بيپ بيپ و كايوت بدم مياد.فكر ميكنم كسي كه متن اين كارتونو نوشته دچار ساديسم بوده.كايوت بدبخت هر لحظه به فجيع ترين وضعي تيكه پاره ميشه.از سيندرلا بدم مياد. نهايت تحقير يك زن.زني كه بطور ديفالت در حضيض بدبختيه و خوشبختي تنها توسط مردي بهش داده ميشه اونم فقط به خاطر اينكه زيباست.يك ضد الگوي عالي براي دختر بچه هاي ما.زيباي خفته هم مثل همين.زنها به بوسه يك پرنس احتياج دارند تا به زندگي برگردند.از تاسماني بدم مياد. يه فرفره وحشي.از كارتون پادشاه و من بدم مياد.يه زن انگليسي كه بعنوان معلم بچه هاي پادشاه يه جايي (فكر كنم تايلند) به اونجا ميره و اونا رو آدم ميكنه.القاي سروري انگليس بر دنيا.
در عوض پلنگ صورتي رو دوست دارم.رگه هاي طنز زيبايي كه در قالب ساده ترين نقاشي گنجونده شدن و هرگز كهنه نميشن.تام و جري رو هم صرفنظر از اينكه وقتي بلايي سر تام مياد غصه ميخورم دوست دارم.تام و جري هم خيلي شيرينن و هم سركوب يكطرفه نيست و گاهي تام هم از پس جري بر مياد و خيلي وقتها هم تصميم ميگيرن كه با هم متحد باشن.
راستي در مورد كارتون هايي كه بچه هامون نگاه ميكنن چقدر فكر ميكنيم؟براي بچه هامون دلم ميسوزه كه مجبورن كارتون هاي خوب رو با زبان اصلي نگاه كنن و فقط تصويرشو ببينن و هيچي از مضمونش نفهمن.چقدر فيلتر صدا و سيما ريزه كه اينهمه كارتون خوب و بدرد بخور توي ماهواره لايق دوبله شدن ديده نميشن و بچه هاي ما خوب و بد رو درهم نگاه ميكنن؟برنامه كودك تلويزيون خود ما چطوره؟ يه عروسك كه همه ش جيغ ميزنه و كلماتش توي صداي جيغ جيغوش محو شدن و يه مجري كه هي حرف ميزنه هي حرف ميزنه و بعد از نيم ساعت يه كارتون رنگ و رو رفته كه موزيكش مال خودش نيست.بعد براي تماشاي كارتون بعدي بچه ها بايد دوباره صداي جيغ جيغ و وراجي هاي مجري رو تحمل كنن.
طفلك بچه ها.

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۲

سلام دوستان
ديروز حين مطالعه كتابي به مطلب جالبي برخوردم.نويسنده كتاب از كتابي به نام صدمين ميمون نام برده بود كه در آن تحقيقاتي در مورد رفتار جمعي گونه هاي زيستي انجام گرفته بود.در بين گروهي ميمون كه زير نظر تيم تحقيقاتي بودند يكي از ميمونها رفتار جديدي را آغاز ميكند.به تدريج ميمونهاي اطرافش به اين رفتار توجه نشان ميدهند و كم كم همه اين رفتار را از خود بروز ميدهند.وقتي همه ميمونها به اين رفتار خاص رو كردند ميمونهاي ديگر در جاهايي كه كوچكترين تماس و ارتباطي با اين مجموعه نداشتند نيز اين رفتار را از خود بروز دادند.اين تحقيق پايه اي شد براي نظريه"توده بحراني گونه ها". اين نظريه بيان مي كند كه اگه تعداد مشخصي از يك گونه زيستي كه به آن "توده بحراني" مي گويند رفتار خاصي آغاز كنند اين رفتار به بقيه اعضاي گونه تعميم پيدا ميكند.
وقتي خوب به كنه قضيه فكر كنيم بسيار تامل برانگيز است و حتي به عنوان يك ابزار ميتواند عمل كند.يعني اگر گونه انسان به تعداد بحراني رفتار خاصي نشان دهند اين رفتار در بقيه گونه ظاهر خواهد شد. بي بندو باري جنسي،رفتارهاي ضد اخلاق، عرفان، عشق و هزار رفتار و عقيده ديگر...
يعني مي شود اميدوار بود كه تعداد عاشقان و روشن بينان به حد بحراني برسد و بشريت رستگار شود؟؟؟

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

اون بالا ها بودي.خيلي بالا.اونقدر كه براي ديدنت بايد سرمو تا جاي ممكن بالا مي بردم.دور بودي. اونقدر دور كه ديگه حست نمي كردم.اونقدر دور و بر تختت پر از چاپلوسها و پارتي بازها بود كه جايي براي من نمونده بود.
خوشحالم كه اومدي پايين.پايين تا روي زمين در كنار من.من رو احاطه كردي و در تو غوطه خوردم و غرق لذت شدم.متشكرم.

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲

سلام
در اين لحظه آنقدر احساس شادي و خوشبختي ميكنيم كه فقط دلم خواست اين احساسمو با شما شريك بشم.
ده كيلو وزن كم كرده ام و شلوارهاي قديمي رو از بايگاني بيرون كشيدم و دوباره فعال كردم.تا عيد شگفتي آفرين خواهم بود.

دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲

سلام
ديروز شخصي نكته جالبي به من ياد داد كه دوست دارم اونو با شما شريك بشم.
صحبت در مورد موفقيت بود.از من خواست تا چند تا كلمه همه خانواده با موفقيت نام ببرم.توفيق، وفاق، موفق، توافق،وفق و... در جواب گفت كه ريشه تمام اين كلمات "وفق" به معناي سازگاريه. يعني كسي كه سازگاري بهتري با شرايطش داشته باشه موفقه.اين خيلي خوبه كه به علت به وجود اومدن اين شرايط فكر كنيم و سعي كنيم خوبي ها و بدي هاشو كشف كنيم و از اون كسب تجربه كنيم اما اينكه بتونيم خودمونو با شرايط سازگار كنيمه كه به ما آرامش ميده.
**********
آرام عزيز در مورد اهداف و راههاي رسيدن به آنها سوال كرده بود كه اينجا بطور خلاصه عرض ميكنم:
1-اهداف كوتاه مدت و دراز مدت خود را مكتوب كنيم
2-براي رسيدن به اهداف زمان بندي داشته باشيم.براي اين منظور زمان كمتر از 30 روز قائل نشويم و ا گر زمان رسيدن به هدف از يكسال بيشتر بود آنرا به هدفهاي مقطعي كمتر از يكسال تقسيم كنيم
3-از بين اين اهداف سه الي پنج هدف اصلي تر يا بر حسب اولويت را انتخاب كنيم و انرژي خود را به روي آنها متمركز كنيم. فعاليت همزمان براي رسيدن به چندين هدف باعث كم شدن انرژي اختصاص يافته براي هر هدف ميشود.
4-منابع و امكانات خودمان را بر آورده كنيم.اين منابع و امكانات بيرون از وجود ما نباشد و وابسته به شخص ديگري نباشد.
5-موانع و مشكلاتي كه به خود ما بازميگردد را هم بررسي كنيم.انگشت اشاره در همه حالت به سمت خود ما است.
6-الگوي مناسب انتخاب كنيم.الگو هميشه بايد در مسير رسيدن به هدف تنها چند گام از ما جلوتر باشد.الگو هاي دست نيافتني را مد نظر قرار ندهيم.
7-يكي از مهمترين كارها پيدا كردن قدم اول است.همه كارها پله پله و قدم به قدم بايد انجام شود.با مطالعه و بررسي ميتوانيم اولين گام را پيدا كنيم.
8-پشتكار داشتن و نا اميد نشدن. تجسم دست يافتن به هدف ميتونه انگيزه رو هميشه قوي نگه داره.
9-پذيرش ذهني و رواني . يعني اينكه ذهن خود را براي گام برداشتن در راه رسيدن به هدف آماده كنيم.
10-بهتر است ديگران را از نحوه فعاليت خود آگاه نكنيم. هر كسي با ديدگاهي كه منحصر به شخص خودش است به قضايا نگاه ميكند و ابراز اين عقايد ميتواند ما را در راه رسيدن به هدف سست يا بي انگيزه كند. البته اين مطلب با مشورت تفاوت دارد.ما براي مشورت شخص كار آمد و متخصصي را بعنوان مشاور انتخاب ميكنيم.

اميدوارم به دردتون بخوره

سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲

سلام
چقدر هديه دادن در بين ما منسوخ شده؟ چقدر خوشحال كردن همديگه برامون كمرنگ شده؟ چقدر هديه ها زير بار ابتذال مدفون شدن؟ هديه اي كه پشتش عشق و تفكر وجود نداشته باشه چه ارزشي ميتونه داشته باشه؟ هديه اي كه از سر رفع تكليف از اولين مغازه با عجله خريده شده؟ يا حتي از اون بدتر زحمت فكر كردن به خودمون نداديم و از طرف ميپرسيم چي لازم داري؟ يا ديگه بدتر از همه نه زحمت فكر كردن به خودمون ميديم و نه زحمت تهيه.يه پولي ميديم خودش براي خودش كادو بخره!!!اسم اين هديه س يا صدقه؟
كودكانه
-ماشين بابات چيه؟
-سبد مشكي!(سمند مشكي)
-با كي سوار ماشين مي شي؟
-با بابا،ما ماما، دا دادا!
(بچه هاي دو سال و نيمه هم منطق دارن(
**********
بچه رو به مادرش:
مامان از اين توت فرنگي ها بخر بريم خونه برام شير موز درست كن!
**********
نسترن: مامان امروز سپهر اينقدر شيك شده بود كه همه ش دلم ميخواست باهاش برقصم.كت و شلوار و پاپيون داشت و به موهاشم ژل زده بود.(بچه حلال زاده به مامانش ميره!)
بعدش توي دفتر نقاشيش عكس خودش و سپهرو كشيد و وقتي من گفتم سپهر چند سالشه با اخم بهم گفت سپهر نه،آقا سپهر.خدا به داد من برسه!

یکشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۲

من مويه نميكنم.حتي در مرگ پدرم هم مويه نكردم.مگر براي جشن تولد كسي گريه ميكنند؟مرگ آغاز است نه پايان.همه ما وقتي مرده ايم كه در بند تن محبوس شده ايم.ما را از نيستان ببريده اند و در قفسي به نام جسم زندانيمان كرده اند.براي رها شدن پرنده اي از اين قفس و بازگشت او به اصلش نبايد گريست.تمام گريه هاي بازمانده ها براي خودشان است. براي اينكه بدون او چه كنند و چگونه فقدان از دست رفته را تحمل كنند وگرنه براي از دست رفته فقط تاسف است و حسرت.

شيرين جان تولدت مبارك

جمعه، دی ۱۲، ۱۳۸۲

راهنماي عملي زنده ماندن در زلزله
به نقل از وبلاگ كتابدار
سلام
اين روزا همه به زلزله فكر ميكنند. همه افكارشون حول بم و آسيب ديده هاي اونجا مي چرخه.همه گپ زدنها در مورد كمكهاي مردمي و راههاي بهتر كمك به آسيب ديده هاست.هر كس راهي رو كه بهتر ميدونه پيشنهاد ميكنه و...
اين ميون من دارم به اين فكر ميكنم كه اگه تو تهران زلزله بياد چه فاجعه عظيم انساني شكل ميگيره.دولت ما براي رفع و رجوع زلزله تو شهر كوچيكي مثل بم آمادگي نداره. نه چادر نه امكانات و نه برنامه ريزي.وقتي چنين اتفاقي ميفته اونقدر همه چيز گره ميخوره و بي برنامه ميشه كه كمكها هم ساعات متمادي بايد تو راه بندون بمونن.حالا تجسم كنين تهران رو با 18 ميليون جمعيت روزانه و كوچه هاي تنگ و آپارتمانهاي كاغذي يكبار مصرف.ساخت و ساز بي رويه و بدون ظوابط توي تهرون رو كه اكثرا ديده ايم.كوچه هاي 6 متري كه محصور با آپارتمانهاي 6 واحد و بيشتر هستند.واقعا به يه همچين محله اي چطور ميشه كمك رسوند؟تهروني كه وقتي يه بارون نم نمك توش ميباره تو خيابون فاطمي كه نسبتا هم بالاي شهره آب تا لاستيك ماشينا بالا مياد.تهروني كه با يه برف و بارون از كار ميفته و برق و گازش قطع ميشه.تهروني كه تا هوا از 37 درجه بالاتر ميره آب به همه مردم نميرسه.خونه هايي كه فقط با پول دادن به شهرداري و رشوه هاي قانوني ساخته شده اند.آپارتمان هايي كه مثلا بايد قانونا ضد زلزله باشن ولي همه مون ميدونيم كه تو تهرون ميشه پول داد و سر سبيل شاه نقاره زد.واقعا توي اين شهر كه در مواقع معموليش ماشين آتش نشاني تو ترافيك گير ميكنه و سه ربع ساعت طول ميكشه كه به محل حادثه برسه تو اوضاع خطرناك چه اتفاقي ميتونه بيفته؟