یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

سلام
وقتي زندگي خسته مون ميكنه من و شوهرم دوتايي ميفتيم رو دنده خل و چل بازي!!
هفته پيش يه روز كه داشتيم ميومديم خونه يه دختر خانومي دم درمون ايستاده بود و از يكي از طبقات درو به روش باز كردن.ماهم پشت سرش وارد حياط شديم كه با نگاههاي چپ چپ اون دخترخانوم مواجه شديم و شروع كرديم به دست انداختن بنده خدا.شوهرم بهش گفت ما دزديم!اجازه ميفرمايين با شما سوار آسانسور بشيم؟دختره هيچي نگفت فقط يك كم خودشو جا به جا كرد كه ما هم سوار شيم. بعد شوهرم رو به من گفت همكلاسيه دختر كوچولوئه آقاي فلانيه اومده با هم درس بخونن نه؟ دختره گفت نخيييير!بعد من گفتم آهان پس دوست دختر بزرگشونه اومده مهموني. بازم دختره گفت نخييييييييير من مدرسم!
شوهرم گفت مدرس يا شهيد مدرس؟ منم گفتم نه بابا مگه نميبيني ترافيك در حال حركته!و بسرعت يه تيكه سنگك كندم و گذاشتم كف دست دختره كه چشاش گرد شده بود و از آسانسور پريديم بيرون.از اون روز تا يه هفته هر روز منتظر صاحبخونه بودم كه بياد و بگه با مهموناي ما شوخي كنين اسباباتونو ميريزم تو كوچه!

هیچ نظری موجود نیست: