دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

سلام
اينم يه موزيك خيلي زيباي تركي استانبولي با صداي سرتاپ ارنر.اونهايي كه تركي بلدن از شعرش هم ميتونن لذت ببرن:
چه مي شود اگر ابري شوم، بارور شوم و ببارم، قطره قطره بروي خاكم ببارم
يا نهري ديوانه شوم، يا باد عاصي شوم و باغهاي انگور را در آغوش بكشم...
http://www.turkishmusic.org/cgi-bin/t1.pl?ra/vv/lal.ra
نميدونم چه درديه كه ما اينقدر اعتماد به نفس مليمون پايينه.
ماشين لباسشويي درست ميكنيم. بعد تو تبليغش بزرگ مينويسيم اين ماشين همان مارك اوشن ايتالياست.كره درست ميكنيم ميگيم تحت ليسانس انگلستانه.تازه بعضي از صنايع ما از اين فن استفاده ميكنن و در كشورهاي اروپايي شركت به ثبت ميرسونن و بعد رو محصولشون ميزنن تحت ليسانس شركت فلان از فلانجا.كسي هم نمي دونه اين شركتها چي هستن. تنها به صرف اينكه خارجي هستن مشتري رو جلب ميكنن. مثلا صابون پارلمون كه به خودي خود بوي توالت ميده تحت ليسانس يه شركت فرانسويه . يا مثلا مايع ظرفشويي اوه تحت ليسانس پيتر اند جورجه كه من الان تو گوگل سرچ كردم همچين شركتي پيدا نكردم. ديگه جايي كه حاج خليفه علي رهبر واسه معرفي محصولاتش سايت زده حتما يه شركت انگليسي توليد كننده مايع ظرفشويي هم بايد سايت داشته باشه ديگه.
چقدر راه ما تا خود باوري طولانيه.
ديشب نسترن سعي ميكرد سر منو شيره بماله. من در كمال عصبانيت نهايت سعي خودمو كردم كه خونسرد باشم.در حالي كه صدام ميلرزيد بهش گفتم:
من نه بچه ام كه گولم بزني نه خرم
نسترن كه جا زده بود يهو پرسيد:
يعني مامانم نيستي؟؟؟

شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۲

وقتي از دست ما كاري براي رفع بدبختي ها بر نمياد،آيا درسته هر روز اونها رو براي خودمون دوره كنيم تا نتونيم يك جرعه كوچك از چشمه خوشبختيها بنوشيم؟

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

...اون روزا كه من اينجا كار ميكردم خانوم، يه شب دم غروب خسته و مرده رفتم بيرون كه يه كنسروي تخم مرغي چيزي بخرم براي شامم.خدا ميدونه تو اون دو ماه چندتا تخم مرغ و كنسرو خورديم. ناهار تخم مرغ،شام كنسرو...
دوتا خانوم جلوي من راه ميرفتن. اومده بودن سگشونو بگردونن. يه سگ سفيد پشمالوي كوچولو بود.تو عالم خستگي به حرفاشون گوش ميدادم كه در مورد اون سگ حرف ميزدن. يكي از اون خانوما ميپرسيد غذا چي بهش ميدي؟ اون يكي ميگفت گوشت چرخ كرده بدون چربي يا از اين غذا هاي سگ آماده...
ياد دوتا دخترام افتادم كه گوشه يكي از دهات اردبيل بي سرپرست موندن و منتظرن تا من كه باباشونم براشون پول ببرم كه براي سرماي زمستون لباس گرم تهيه كنن. ياد اين افتادم كه الان من و بچه هام چند وقته گوشت نخورديم؟؟ ما از يه سگ كمتريم؟اگه ما از گشنگي بميريم كسي ككش نميگزه اما سگ بايد گوشتش بدون چربي باشه.
تو اين فكرا بودم كه خانوما نشستن رو يه نميكت و سگشون رفت لابلاي چمنها و شمشادها، من هم يه پاره آجر ورداشتم و كوبيدم به پهلوي سگ.زوزه سگ كه بلند شد داد و هوار واي في في جون زنها هم بالا رفت.اما دل من خنك نشد.هنوز بغضش تو گلومه.
***
حرفاي بالا درد دل مرد باسوادي بود كه براي امرار معاش بنايي ميكرد.مردي كه يه دفتر شعر به زبان تركي سروده بود و اشعارش هم انصافا خيلي قشنگ بودند.خودش مي گفت در مراسم بزرگداشت بابك خرمدين اشعارشو خونده و خيلي هم مورد استقبال قرار گرفته.راستي اگه شما تو يه همچين موقعيتي باشين كه نتونين خواسته هاي اوليه بچه هاتونو تامين كنين و چنين بي عدالتي هايي رو تو جامعه ببينين چه ميكنين؟ اون آقا يه آجر به سگ زد چون درس خونده و اهل دل بود.اگه كس ديگه اي بود شايد آجر رو به اون خانومها ميزد.شايد خون جلو چشماشو ميگرفت و آدم مي كشت. شايد كيف اون خانومو از دستش ميگرفت چون واقعا اون پول رو براي خودش حلال ميدونست.چقدر بغض تو گلوي هم وطناي ما مونده؟

شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۲

توي يه چاه باشي و يه طناب بهت بدن. با اون طناب نردبوني بسازي و بالا بري. از هواي خفه و مرطوب و تاريك چاه بيرون بياي و نفسي بكشي. هواي تازه...بالاتر بري. به آسمون آبي برسي و خورشيد درخشانو ببيني و شبهات پر از ستاره بشن و آرزوهات مثل ستاره هايي كه به سقف آسمون چسبيدن برق بزنن و دستتو دراز كني تا نزديك نزديكشون كه بگيريشون و...
و طنابتو ببرن و بيفتي تو همون چاه تاريك و نمور و خفه بي نور و بي ستاره و مجبور باشي همه آرزوهاتو فراموش كني و بشيني به اميد يك طناب دوباره.آيا ؟؟؟
عجب دردي داشت.هنوز داره ذق ذق ميكنه...

چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲

ديروز نفر آخر بهم زنگ زد.اون هم شماره منو از توي دفتر مشتري ها برداشته بود.اون هم تاكيد داشت كه مدير آرايشگاه از تلفنش خبردار نشه.اون هم شماره تلفنشو داد و گفت اگه كاري داشتم بهش زنگ بزنم كه بياد خونه مون يا من برم خونه شون.البته با تخفيف ويژه براي من كه چنينم و چنانم و دخترم خيلي شيرينه و موهاشو بايد كوتاه نگه دارم كه مانع رشدش نشه و صد البته چرا يه هاي لايت نمي كنم كه قيافه ام تغيير كنه و مش به من خيلي مياد و رنگ صورتمو باز ميكنه و چشمامو روشنتر ميكنه و ...
من كه مشتري پر و پا قرص آرايشگاهها نيستم و فقط اگه كار خيلي ضروري پيش بياد ميرم اما تو همون چند دفعه اي كه رفتم ميديدم كه چطور آرايشگرها پاچه خواري مدير آرايشگاه رو ميكردن و مهناز جون مهناز جون از زبونشون نمي افتاد و يكي قهوه مياورد اون يكي فالشو مي گرفت و...حالا من تلفن تك تكشونو دارم كه ازم خواستن مهناز جون و بقيه نفهمن و اگه كاري داشتم بهشون زنگ بزنم.نياز اقتصادي قاتل اخلاقه.

جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۸۲

*نقاب ادب
- شما قصد خريد خونه نداريد؟(تا كي ميخواهين اينجا بشينين؟؟)
- واللا با اين درآمد ها و مخارج نميشه صاحب خونه شد.(همه حقوقمونو ميريزيم تو جيب تو از كجا خونه بخريم؟)
- بله قيمت مسكن خيلي بالا رفته.(آقا اينم اجاره س تو ميدي؟)
- درسته. ساخت و ساز هم زياد شده.(با اين خونه فكسنيت.بخوايم پول بيشتر بديم ميريم خونه نوساز)
- البته ، اما اين روزا خونه ها مثل لونه زنبور تو هم و فسقلي شدن.(با اين متراژ اگه تونستي گير بياري بفرما...جلوتو نگرفتيم كه)
- درست ميفرمايين. البته از فضا بهتر استفاده ميكنن مثلا كابينت سه طبقه ميزنن و...(اينم آشپزخونه س؟ كابينتاش همه درب و داغونه)
- ...
- ...
- خوب اجازه ميفرماييد بريم سر اصل مطلب؟(وقت ندارم گپ بزنم)
- البته خواهش ميكنم(يك كم يواشتر برو ترو خدا)
- البته منزل متعلق به خودتونه و شما اصلا اجاره نديد هم براي ما عزيزيد(اما با اردنگي ميندازمتون بيرون) من بيشتر اومدم كه حساب پرداختي هاي شما رو بپردازم(حساب شما رو برسم)
- اختيار دارين(زود باش ديگه كشتي ما رو)
- باور كنين اين چيزا گفتن نداره اما همه مون تو يه شهريم خبر داريم ديگه...من هم با يه حقوق استادي واقعا نميتونم هزينه ها رو برسونم تورم وحشتناكه ...(آغاز سمفوني هرچي پول بدي بيشتر و بيشتر، من دوستت دارم بيشتر و بيشتر)
- بله واقعا همينطوره. حقوق ها بالا نميره فقط قيمتهان كه بالا ميرن(آغاز ملودرام هر چي ميكني بكن، ولي پوست منو نكن)
- متاسفانه حق با شماست(ولي كاري از دستم بر نمياد. چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است.)
- من پيشنهاد ميكنم ده درصد مثل پارسال اضافه كنيم.(من منصفم تو هم منصف باش)
- واللا پارسال من خودم ايران نبودم خانومم به نيابت قرارداد رو تمديد كردن كه دستشون تو كار نبود و همون پارسال هم كم اضافه كردن و امسال نظر من بيست درصد بود كه ضرر سال گذشته هم جبران بشه(به مرگ ميگيرم به تب راضي بشي)
- خوب حقيقتشو بخواين براي من امكانش نيست.(نمي ارزه) من يه كارمند ساده م.
- شكسته نفسي ميفرماييد(كمربندتو سفت كن به من چه؟)
- خوب با اين شرايط به ما مهلت بديد تا جاي ديگه اي بتونيم پيدا كنيم .البته فصل اجاره الان گذشته و مورد كم پيدا ميشه(اگه ما از اينجا بلند بشيم دو سه ماهي خونه ت خالي ميمونه تا مستاجر پيدا كني)
- اي بابا من كه عرض كردم شما اصلا پول نديد.(اما اگه ميديد درست بديد)
- بسيار خوب هر چي شما بفرمايين(آخرين ضربه رو محكمتر بزن)
- پس اجازه بديد شيش ماهه بنويسيم كه بعدا دوباره صحبت كنيم(بعد از شيش ماه كم كم فصل اجاره ميرسه و ميتونم خوب اجاره بدم)
- نه ديگه اجازه بدين يكساله با پونزده درصد اضافه بنويسم(خودتو لوس نكن ديگه)
- بفرمايين هر جور صلاح ميدونين(همه شاهد باشين من راضي نيستم)
- راستي اين دفعه خواستين خونه رو نقاشي كنين رنگ قابل شستشو بزنين ما نميتونيم ديوارارو تميز كنيم.(خونه احتياج به نقاشي داره.ميدوني چقدر بهت تخفيف داديم كه نگفتيم نقاشي كن؟)
- ...
- ...
- ...
- خداحافظ تا سال ديگه همين روز همين ساعت همين جا.(ميخوام صد سال سياه ريختتو نبينم.ملك الموت!)

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

سلام
سي و يك سال و يازده ماه و بيست و نه روز و بيست و سه ساعت گذشت. يكساعت ديگر سي و دو سالم كامل ميشود.احساس خوبي دارم. دهه سي عمرم را از تمام سالها بيشتر دوست دارم.حس ميكنم در اين سالها هم خودم را بهتر مي شناسم هم جهانم را...
براي يادگار مينويسم كه چهار تار موي نقره اي دارم كه سه تاي آنها بعد از مرگ پدرم سفيد شده اند.

جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

سفر به دوبي، آري يا نه؟
هرگاه فرصتي دست دهد و امكانات مالي اجازه دهد به فكر سفر مي افتيم. معمولا اين تصميم سالي يكبار گرفته ميشود. در دو سال گذشته براي استراحت و هواخوري و خريد و آرامش به جزيره كيش سفر كرديم. امسال تصميم داشتيم سري به دوبي بزنيم.هنوز در گير و دار تصميم گيري هستيم اما من اصلا دلم نميخواهد به آنجا بروم. جايي كه يك مشت عرب مفتخور و بي خاصيت و بي لياقت از پول باد آورده شكم گنده مي كنند و زنهاي ما را آزار و تحقير مي كنند .جايي كه از بركت تبليغات ماهواره اي تبديل به بازار خريد ايران شده و همه براي خريد اجناس بنجل و ارزان قيمت يا اجناس غير ضروري كه از فرط تبليغ مورد نياز جلوه ميكنند ارز مملكت را خارج كرده و چسب لاغري مي خرند.دلم نميخواهد خارجي حس كند كه من در مملكتم آنقدر محروميت مي كشم كه تا پايم به زمين نرسيده موهايم را باد ميدهم .يا آنقدر از زيبايي محرومم كه بيابان برهوت آنجا برايم حكم بهشت برين دارد.نميدانم شايد كمي ايران زده به نظر بيايم اما به نظر من غرور ملت من با فشار هيچ حكومتي نبايد خدشه دار شود.
ماجراي خريد و فروش زنان ايراني در دارالمبارك دوبي اين روزها ورد زبان است و شايد بيشترين علت نظر منفي من نسبت به سفر به دوبي باشد.ماجرا اينگونه توصيف مي شود كه زنان و دختران ايراني كه يا از خانه فرار كرده اند و با تصميم شخصي خود قصد رفتن به دوبي دارند يا از طريق خانواده به فروش رسيده اند توسط لنج هايي كه طبقه زيرين آن پر از يخ شده كه مسافرانش از گرما هلاك نشوند به طور قاچاقي وارد دوبي مي شوند و در آنجا به دلالان ايراني فروخته ميشوند و بعد ناچار به بردگي جنسي تن ميدهند. اين زنان بعلت اقامت غير قانوني از حمايت قانون و دولت برخوردار نيستند و در صورت شكنجه شدن سكوت ميكنند چون مراجعه به مراجع قانوني برابر است با ارجاع آنان به ايراني كه نه در آن از حمايت خانواده برخوردارند و نه از حمايت دولت.
ماجرا خيلي غم انگيز است اما آنچه تامل برانگيزتر است علت حضور زنان ايراني در دوبي است.اينكه زنان در خانواده هاي خود آنچنان مورد ظلم واقع ميشوند كه از جايي كه بايد مامن آنها باشد فرار ميكنند خود سوال بزرگيست و اينكه يك خانواده آنچنان در فقر فرهنگي و فقر معيشتي باشد كه حاضر به فروش دختر خود شود پرسشيست عظيم تر.اينكه زنان در جامعه آنچنان مورد ظلم و تبعيض و فشار باشند كه به تن فروشي روي بياورند يك روي سكه است و روي ديگر سكه اين است كه حتي با زير پا گذاشتن شرف و آبرو و حيثيت هم اميد به زندگي مرفه و آسايش و پول وجود ندارد كه زنان ما را به بردگي اجنبي راضي مي كند.و دست آخر اينكه چرا راههاي بازگشت اين زنان اينقدر بسته است؟؟؟