شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۲

توي يه چاه باشي و يه طناب بهت بدن. با اون طناب نردبوني بسازي و بالا بري. از هواي خفه و مرطوب و تاريك چاه بيرون بياي و نفسي بكشي. هواي تازه...بالاتر بري. به آسمون آبي برسي و خورشيد درخشانو ببيني و شبهات پر از ستاره بشن و آرزوهات مثل ستاره هايي كه به سقف آسمون چسبيدن برق بزنن و دستتو دراز كني تا نزديك نزديكشون كه بگيريشون و...
و طنابتو ببرن و بيفتي تو همون چاه تاريك و نمور و خفه بي نور و بي ستاره و مجبور باشي همه آرزوهاتو فراموش كني و بشيني به اميد يك طناب دوباره.آيا ؟؟؟
عجب دردي داشت.هنوز داره ذق ذق ميكنه...

هیچ نظری موجود نیست: