چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲

ديروز نفر آخر بهم زنگ زد.اون هم شماره منو از توي دفتر مشتري ها برداشته بود.اون هم تاكيد داشت كه مدير آرايشگاه از تلفنش خبردار نشه.اون هم شماره تلفنشو داد و گفت اگه كاري داشتم بهش زنگ بزنم كه بياد خونه مون يا من برم خونه شون.البته با تخفيف ويژه براي من كه چنينم و چنانم و دخترم خيلي شيرينه و موهاشو بايد كوتاه نگه دارم كه مانع رشدش نشه و صد البته چرا يه هاي لايت نمي كنم كه قيافه ام تغيير كنه و مش به من خيلي مياد و رنگ صورتمو باز ميكنه و چشمامو روشنتر ميكنه و ...
من كه مشتري پر و پا قرص آرايشگاهها نيستم و فقط اگه كار خيلي ضروري پيش بياد ميرم اما تو همون چند دفعه اي كه رفتم ميديدم كه چطور آرايشگرها پاچه خواري مدير آرايشگاه رو ميكردن و مهناز جون مهناز جون از زبونشون نمي افتاد و يكي قهوه مياورد اون يكي فالشو مي گرفت و...حالا من تلفن تك تكشونو دارم كه ازم خواستن مهناز جون و بقيه نفهمن و اگه كاري داشتم بهشون زنگ بزنم.نياز اقتصادي قاتل اخلاقه.

هیچ نظری موجود نیست: