یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳

سلام
1-چند سال كه از ازدواجمون گذشت من افكار همسرمو مثل يه كتاب باز ميخوندم. بنده خدا ميگفت من از دست تو ديگه امنيت فكري هم ندارم. مثلا ميگفت نازنين؟ ميگفتم باشه!بعد كه چشاش گرد ميشد ميگفتم كه مگه فلان چيزو نميگفتي؟ و معلوم ميشد درست حدس زدم.
حالا يه هفته ميشه كه آقاي شوهر داره فكر منو ميخونه.اولش خيلي خوشحال شدم كه آه...بالاخره اونم منو شناخت.ديگه از درون قلب من خبر داره. چه تفاهم زيبايي...اما ديدم نچ!هنوز خيلي راه مونده تا هزارتوي پيچ در پيچ ذهن منو كشف كنه.اميدوارم قانون ظروف مرتبطه تا چهلمين سالگرد ازدواجمون برقرار بشه!
**********
2-يه نصيحت از من به مامان و باباها.لطفا براي بچه هاتون لباس و كفش بزرگتر از اندازه ش نخرين. وقتي تازه هستن به تنشون زار ميزنن. وقتي هم اندازه شدن كهنه و از ريخت افتاده ميشن و در هر صورت لباس به تنشون نامناسب جلوه ميكنه و به اعتماد به نفسشون لطمه ميزنه.
**********
3-ديشب براي شام مهمون داشتم. يكي از مهمونام يه بچه يكساله بود.بنا به طبيعت كنجكاوش دوست داشت به همه چيز دست بزنه و بازي كنه. بازي "بده بندازم" رو هم خيلي دوست داشت.پدر و مادرش با اينكه اين دومين بچه اوناست اصلا دركش نميكردن و سعي ميكردن با گرفتن اشيا از دست بچه و تشر زدن و تحكم كردن به ما بقبولونن كه پدر و مادر مسئول و متعهدي هستن و مراقب بچه هستن. نتيجه ش به بازي "هر چي من دست ميزنم تو بر دار" ختم شد و تمام اسباب و وسايل خونه ما به روي كابينتها و جاهاي بالاتر از دسترس بچه منتقل شد.هر حركت اضافي بچه(اضافه به نسبت يه آدم بالغ) با تشر و گاهي پشت دستي پدر و مادرش سركوب ميشد. اونقدر شد كه من اعصابم خورد شد و بعد از شام نظم و ترتيب دادن به آشپزخونه رو ول كردم و اومدم با بچه كلي بازي كردم. با هم در ماشين لباسشويي رو باز كرديم و توشو نگاه كرديم و چرخونديم. بعد حصير ها رو انداختيم توش! كلي كار خلاف به بچه شون ياد دادم.يه چشم غره هم به پدر و مادرش رفتم و گفتم تو خونه من هيشكي حق نداره مهمون منو دعوا كنه!موقع خداحافظي هم يه گلدون بلور كوچولو رو كه از چشممون دور مونده بود انداخت و شكوند.به نظر من ميخواست برداره و نگاهش كنه اما درست نشونه گيري نكرد. تازه يه بچه يكساله ميفهمه كه گلدون بلور اگه بيفته ميشكنه؟ به نظر من رفتارش كاملا قابل درك بود اما پدر و مادرش با رگهاي قلنبه گردن و چشماي درونده شده به بچه نگاه كردن و گفتن بفرما. تا چيزي نشكوني راحت نميشي؟ اه. بريم ديگه...اونقدر كه من از رفتار مامان و باباهه عصبي شدم از شكستن گلدونم ناراحت نشدم.

هیچ نظری موجود نیست: