چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

فردا صبح بايد برم جلوي يه تيكه سنگ خاكستري و بگم بابا سلام.
به نظرم خيلي مسخره س اما ظاهرا رسمه و بايد اجرا بشه.دلم نميخواد برم اونجا و صحنه هايي رو كه يكساله تلاش ميكنم كه فراموششون كنم دوباره برام تداعي بشن.پدر من اون استخوانايي نيست كه زير اون سنگ در حال پوسيدنه. پدر من يك دنيا خاطره س كه از زبون هر كسي كه ميشناختش به خوبي و نيكي ياد ميشه.
نميدونم الان كجاس و داره چكار ميكنه اما ميدونم كه هنوز در راه كمال قدم برميداره.اون شب كه تو خواب ديدمش بهم گفت. ازش پرسيدم بابا به مقصدت رسيدي؟ جات خوبه؟ گفت هنوز تو راهم. هنوز خيلي راه مونده. رسيدني در كار نيست . پرسيدم چقدر؟ با دستاش عدد چهار رو نشون داد.چهار مرحله ديگه مونده اما براي من قابل فهم نيست...شايد هم فقط يه خواب بوده؟

هیچ نظری موجود نیست: