سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۳

حامله كه بود غير مستقيم از مادر شوهرش ميشنيد كه دختراي اين دوره و زمونه دماغشونو بگيري جونشون در ميره. نا ندارن زايمان كنن تا ميرن دكتر ميگن سزارين!شوهرش گاه و بيگاه ميگفت زن هم زناي قديم.زايمان ميكردن بعد بچه رو ميبستن پشتشون و ميرفتن سر زمين واسه كار...
نبايد جزو دخترهاي ريغوي بي جون امروزي طبقه بندي ميشد.به همين خاطر وقتي دكتر بهش گفت وضعيت فيزيولوژيكيش واسه زايمان طبيعي مناسب نيست و ممكنه دچار مشكل بشه خيلي تو فكر رفت. باز هم سر و صداهايي كه از اطراف و اكناف مي اومد بهش مي گفت كه مگه قديما از اين معاينه ها بود؟ اين همه آدم روي زمين رو مادرها زاييدن...
دردش كه گرفت با خودش عهد كرد كه تا آخرين لحظه زاري نكنه.لحظه هاي خيلي سختي رو پشت سر گذاشت. دكتر غر ميزد كه من كه بهت گفتم زايمان طبيعي برات خيلي سخت خواهد بود...
به هر جون كندني بچه به دنيا اومد. يه پسر كاكل زري.پدر بچه و مادر پدر خيلي خوشحال بودن اما چيزي تو نگاه دكتر و پرستارها بود كه ته دل خانوم ما رو لرزوند...
"...بايد اينو زودتر بهتون مي گفتيم. بچه تو كانال زايمان دچار كمبود اكسيژن و به تبع اون صدمه مغزي شده..."
تو كردي...تقصير تو بود...مگه دكتر بهت نگفته بود سزارين بهتره؟ ...تقصير تو بود...تقصير تو بود...تقصير تو بود...
كوچولو مثل همه كوچولوهاي ديگه بود...هرچقدر بزرگتر شد نشون داد كه چقدر آسيب ديده و از همسالان خودش عقبتره...
مادر كوچولوي قصه ما زير بار اين همه تقصير از يك طرف و درد و نگراني داشتن يه بچه عقب مونده خورد شد.پدر بهترين راهو در فرار ديد.مادر و بچه را تنها گذاشت و از ايران رفت با اين وعده كه كار شما رو درست ميكنم و ميارم پيش خودم. لا اقل اونطرف آب امكانات براي بچه عقب مونده بهتره و از اين وعده و وعيد ها...از رفتن پدر خيلي وقته گذشته. مادر تنهاي قصه ما گل عقب مونده شو به دندون ميگيره و به فيزيوتراپي و توان بخشي ميبره...
مادر قصه ما هم تو جامعه سخت و بي رحم امروز ما تنها مونده و هم بايد بار بزرگ كردن كودك ناتوانشو تا ابد به دوش بكشه در حالي كه پدر چشمهاشو بسته و تو يه كشور اروپايي آبجو ميخوره و سعي داره چهار پنج سال اخير رو به كل فراموش كنه...

هیچ نظری موجود نیست: