نسترن پهلوي باباش دراز كشيده بود و با اصرار از پدرش قصه ميخواست.
پدرش اينطور شروع كرد:
در روزگاران قديم مرد شكارچي اي بود كه هر روز سوار اسبش ميشد و براي شكار به جنگل ميرفت.يك روز توي جنگل چشمش به يه آهوي زيبا افتاد.تفنگش رو برداشت و نشونه گرفت تا به اون شليك كنه...
نسترن كه تازه كارتون بامبي رو ديده بود و يك دل نه صد دل عاشق آهو ها شده بود با غيظ گفت:برا چي ميخواست به آهو شليك كنه؟
باباش: براي اينكه براي بچه هاش گوشت ببره كه بخورن.
نسترن:خوب مگه خودش اسب نداشت؟ خوب اسب خودشو ميداد بچه هاش بخورن!
باباش: خوب عزيزم اگه اسبشو ميداد بچه ها بخورن پس هر روز صب سوار چي ميشد كه بره شكار؟
نسترن: خوب با آژانس ميرفت!!!!!!!!!!
پ.ن: اين وسط يه لنگه كفش هم خورد تو سر من كه از بس همه جا با آژانس ميري مياي همين ميشه ديگه.حالا قرار شده پولامو جمع كنم واسه خودم يه اسبي قاطري چيزي بخرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر