یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۳

وقتي از پله هاي کلاس بالا رفت قلب و روح منو هم با خودش برد.احساس کردم بدون روح و قلب و عشقم بايد ماشين وار به کارهام برسم.چشمام مرطوب شد.به همين زودي دلم براش تنگ شده بود.تا ظهر بايد تنها مي موندم تا بيام دنبالش.سعي کردم با فکر کردن به اينکه وقت با هم بودنمون چقدر ذله م مي کنه خودمو تسکين بدم.بعد به خودم فکر کردم و گفتم خوب چند ساعت آزادي بد نيست.شايد يکي از اين روزها حتي سينما هم برم.بهم نچسبيد.به کارهايي فکر کردم که دلم مي خواست در نبود دخترک انجام بدم.باز هم هيچي به فکرم نرسيد.براي خريد خونه راه افتادم اما روحمو تو مدرسه جا گذاشتم.
ياد نوشي افتادم.ياد نامه چرندي که براش نوشتم.که به زندگيت معنايي فراتر از بچه ها بده.که هدف فقط مادر بودن نيست.که زندگي بدون بچه ها رو براي خودت معني کن و براش برنامه ريزي کن.واقعا چه جوري مي تونه بدون بچه ها بدون روحش از زندگي لذت ببره؟اينو نمي دونم.دوست هم ندارم بهش فکر کنم.هر کدوم از ما اگه خداي نکرده چنين شرايطي برامون پيش بياد مجبوريم باهاش کنار بيايم.شايد براي يه مادر بدتر از اعدام باشه.موقع اعدام بدترين بلا رو سر آدم ميارن اما آدم بعدش مي ميره ولي وقتي بچه ها رو از آدم مي گيرن آدم مجبوره بدون روح زندگي کنه.عين کسي که يه ديوانه ساز* بهش بوسه بزنه.نوشي و هزاران نفر مثل اون دارن مي رن که دچار بوسه ديوانه ساز بشن.ما هم حد اکثر توانمون اينه که بنويسيم و بحث کنيم و احتمالا پتيشن امضا کنيم.اما واقعيت با اين چيزها عوض مي شه؟خدا مي دونه...
همه از من مي پرسن پس کي بچه دوم رو مي آريم؟ لبخند مي زنم.نمي تونم براشون توضيح بدم که ظرفيت اين همه عشق و نگراني رو ندارم.همين الانش هم عشق نسترن از ظرفيت من خارجه.گاهي وقتها واقعا ديوانه ش مي شم.و بيشتر از اون از نگراني هاي مادرانه ديوانه مي شم.اگه زلزله بياد؟ اگه وقتي شوهرم نيست و ما تنهاييم من شب بميرم؟ اگه اون تو مدرسه باشه و من اتفاقي برام بيفته و بميرم و اون تو مدرسه جا بمونه؟ اگه اتفاقي براش بيفته؟ اگه مريض بشه؟ اگه؟ اگه؟...حالا يه بچه ديگه هم بياد.هم حجم عشق غير قابل تصور مي شه و هم حجم نگراني و دلهره و اضطراب.نمي دونم تحملشو دارم يا نه؟ دوست دارم يه بچه ديگه داشته باشم.مي ترسم.خيلي مي ترسم.از اينکه جواهري داشته باشم و مدام نگران از دست دادنش باشم مي ترسم.

*مربوط به کتاب هري پاتر

هیچ نظری موجود نیست: