دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۳

وقتي مهندس فوت کرد همه غصه خوردند.علي الخصوص که نابهنگام بود.سکته و ديگر هيچ...
همه براي مينا خانوم متاسف بودند که بعد از سي و پنج سال زندگي مشترک در ميانسالي تنها شد.همه دلشان براي اينکه نمونه يک عشق ديرپا را از دست داده بودند گرفت.همه دلشان براي شوخي هاي هميشگي اين زن و شوهر عاشق تنگ مي شد.
يادشان مي آمد که هر وقت مهندس دير مي کرد مينا خانوم مثل مرغ سر کنده پر پر مي زد و وقتي همسرش مي رسيد تند و تند دورش مي چرخيد و از او مي پرسيد :کجا بودي ناصر آقا؟ خيلي دير کردي. و ناصر آقا براي اينکه از دل همسرش در بياورد بناي شوخي مي گذاشت که: پيش فاطي بودم!
گاهي که ناصر آقا ميلي به شام نداشت مينا خانوم به شوخي مي گفت : باز فاطي امروز ناهار چرب و چيلي به خوردت داده اشتها نداري؟
مينا خانوم تو يک هفته اي که از فوت ناصر آقا مي گذشت آب شد.چروکيد.مثل اناري که شيره اش را مکيده باشند خالي از زندگي شد.
شب هفت وقتي سر مزار ناصر آقا رسيدند زني با چادر سياه روي قبر افتاده بود و بچه شش هفت ساله اي هم کنار مادر زار مي زد.مينا خانوم با تعجب دستي به شانه غمديده زن گذاشت و او را بلند کرد و خرمايي برايش تعارف کرد و پرسيد: شما هم ناصر آقا رو مي شناختي؟ زن ميان هق هق هايش گفت:چطور مي شناختم؟ هفت سال بود که سايه سرم بود.پدر بچه م بود.همه زندگيم بود.حالا من با اين يتيم صغير ....
مينا خانوم ديگه بقيه حرفهاي فاطي را نشنيد.همين امروز بايد لباس سياهش را در مي آورد...

هیچ نظری موجود نیست: