یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

سلام
جناب مستطاب آقاي دکتر اهورا پيروز فتح الله خالقي يزدي هم که برنامه سفرشون به زمان نامعلومي موکول شد.ايشون در مصاحبه هايي که در سايتشون درج کرده اند به روشني ذکر کرده بودند که سفرشون بايد دقيقا در روز معيني که همزمان با جشن مهرگان امساله انجام بشه و مثل جنيني که به لحظه زايمان برسه نميشه اين سفر را به بعد موکول کرد.کار دنيا نشد نداره. ديديم که شد!تازه طلبکار هم شدند که ملت ايران از برنامه عقبه و بايد تا روز مهرگان راديو و تلويزيون رو متصرف مي شد و زندانها را مي گشود تا جناب اهورا پيروز سفرشون انجام بشه.بهانه هاي انجام نشدن سفر هم خيلي جالب بود مثلا عذاب وجدان جناب دکتر در اينکه نکنه زد و خوردي صورت بگيره و خوني از دماغ کسي بريزه.به هر حال صرفنظر از تفريح نتيجه اي هم عايد من شد که بدونم خيلي هخامنش هستم!
**********
مکالمه با هر دوستي يک جنبه از زندگي آدمو رو مياره.تنها مکالمه يا بهتره بگم مکاتبه با لحظاته که هميشه برام باعث تفکر ميشه که من امروز چه کسي هستم؟
**********
دکتر برام داروي نشاط آور تجويز کرده!! نميدونستم که نشاط مصنوعي هم وجود داره. بدون هيچگونه اعتقادي امروز اولين کپسول رو بالا انداختم.نتيجه ش اين شد که رفتم خيابون بهار و خيلي تومن پول خرج کردم و چند تا زيرپوش و جوراب شلواري و دوتا بلوز و دوتا شلوار براي دخترخانم خريدم.خيلي نشاط آور بود.بايد ببينم موجبات شادماني همسر گرامي هم فراهم ميشه يا خير!
**********
تصميم گرفته ام خودمو توي رنگ غرق کنم.(بابا يک کم احساس داشته باشيد-نه اينکه چند تا قوطي رنگ رو بريزم تو وان و خودمو توش خفه کنم)منظورم اينه که از پوشيدن رنگهاي متين و موقر خيلي خسته شده ام.ديگه دلم نميخواد خاکيو يشميو سرمه اي و مشکي بپوشم.به همين دليل با رشادت هرچه تمام يه روسري فيروزه اي براي خودم خريدم و بعد هم يه بلوز سرخابي خيلي جالب بود که فروشنده اصرار داشت که بلوز مشکي بردارم که لاغر نشونم بده. بهش گفتم ميخوام يه چاقالوي رنگ و وارنگ باشم .تصادفا خيلي هم بهم مياد.
**********
از نياز,يک روز يک زن و بقيه دوستان بالاگ و بي لاگي که بهم لطف دارند و در وقت پريشانحالي دستمو گرفتند بسيار ممنونم.لطفشون پاينده.
**********
دلم اميرعلي رو ميخواد.هوس کردم برم پسر بازي!!دوست پسرم داره يه ماهش ميشه.درسته که يه ماهه ست اما خيلي ماه است.

هیچ نظری موجود نیست: