شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۳

سلام
هيچ دلم نميخواد فضاي اينجا فضاي گلايه و جوابيه بشه. معمولا هم عادت به خاموش كردن جنجالها دارم و سعي مي كنم فضاي اطرافم به دور از تنش باشه اما كامنتهاي مطلب قبليم يه جوري ناراحتم كرده كه دلم ميخواد جوابشونو بدم:
حق با شماست دوستان قديمي. من در تماس گرفتن با دوستام تنبلم. اصولا هم زياد اهل تلفن بازي نيستم.اما شما كه دوست قديمي من هستيد اگه منو نشناخته باشيد ديگه واي به حال بقيه. شما اگه ندونين كه من هميشه به ياد دوستاي قديميم هستم ديگه از كي ميتونم انتظار داشته باشم كه منو بشناسه؟ و اما اگه دوست قديمي حقي داره وظيفه اي هم بيشتر از دوستاي جديد به گردنشه و اونم اينه كه دوستاي قديمي بايد بيشتر از دوستان جديد وضع همديگه رو درك كنن.
من مدتهاست كه زندگيم وقف ديگران شده.اين ديگران معمولا عزيزترينهاي منند.مادرم، همسرم، فرزندم، برادر و خواهرانم و...در تمام اين ده ماهي كه از فوت پدرم گذشته من شايد تنها چهار پنج ساعت در هفته وقت براي شخص خودم داشتم.اين چهار پنج ساعت شامل ساعتهايي ميشه كه تابستان گذشته كلاس خياطي ميرفتم و پاييز و زمستان امسال هم كلاس ان ال پي.اين چند ساعت وقت هم به نوعي فرار براي جلوگيري از ديوانه شدن بود.تو اين ده ماه گذشته هميشه شنونده مشكلات ديگران بودم. هيچ وقت هيچ كس غير از خواهرم كه درد مشتركي داشتيم پاي حرف دل من ننشست كه از مرگ پدرم و دردي كه مي كشم با او صحبت كنم ،حتي همسرم هم اين لطف را در حق من نكرد كه يك لحظه هم كه شده حتي به اشتباه هم كه شده حس كنم تنها نيستم.اين براي اطرافيان من عادت شده كه من فقط بذل كننده باشم.
تو اين ايام عيد كه گذشت شما كه دوست قديمي تر هستي بهتر ميدوني كه من درگير اسباب كشي بودم.نقل مكان با يه بچه كوچيك و شوهري كه فقط عصرها خسته و وامانده در كنار آدم باشه خيلي كار ساده اي نيست.حالا مضاف بشه كه عيد هم نزديك باشه و آدم مادر عليلي هم داشته باشه و عيد اول هم باشه و ملت درست روز اول بعد از تحويل سال به منزل مادر آدم سرازير بشن و علاوه بر مسائل روزمره و فوق برنامه اسباب كشون بايد فكر ميوه و شيريني و كارگر و نظافت و سر و لباس مادر هم بود.
روز عيد دربست در خدمت مادر بودم.پذيرايي از مهمونهايي كه تا ساعت ده شب ادامه داشتند.روز چهارم عيد مادر همسرم مهمان داشت و در كنار ايشون بود.بقيه ايام عيد تا روز يازدهم صرف ديد و بازديد از اقوامي شد كه در ده ماه گذشته به مناسبتهاي مختلف به ديدن مادرم اومده بودن و ما ازشون شرمنده شده بوديم و بايد بازديد ميرفتيم.روز دوازدهم بقاياي اسباب كشي رو كه بعلت حلول سال جديد نيمه كاره مونده بود انجام داديم و روز سيزدهم هم در كنار مادر بوديم كه بعلت معلوليت از خروج از خانه محروم است.
هنوز اسباب كشي ما تموم نشده. هنوز كليد خونه قبلي دست ماست. هنوز انباري اون خونه خالي نشده و منتقل كردن كتابهاي كتابخانه هم ديشب تمام شد.هنوز وقت نكرديم براي آشپزخانه لوستر بخريم و هزار خورده كاري ديگه.
در تمام ايام تعطيلي فقط عصر روز نهم فروردين چهار پنج ساعت وقت صرف خودم كردم.در تمام پونزده روز تعطيلي كه شما تونستين به كارهاي عقب افتاده تون و گردش و تفريحتون برسين من فقط چهار ساعت در يك بعد از ظهر براي خودم داشتم.واقعا جاي گله هست؟

هیچ نظری موجود نیست: