روزي روزگاري در همسايگي ما مردي زندگي مي کرد که همسرش پزشک بسيار حاذقي بود.مرد مزبور نقاش و هنرمند بود و تمام وقت در خانه.گاهي که از راه پله عبور مي کردي و چشمت را جولان مي دادي مي توانستي ببيني که مرد هنرمند ظرفي مي شويد يا کبابي به سيخ مي کشد و برنجي دم مي کند...خانم دکتر آنقدر مسئوليت شغلي داشت که گاهي شبها هم دير به خانه مي آمد.گاهي روزها وقتي وانت ميوه فروش دوره گرد به کوچه ما مي آمد و خانمهاي محله به دورش حلقه مي زدند مرد هنرمند هم به ما مي پيوست و خيلي وقتها شده بود که در مورد کيفيت محصولات از ما راهنمايي بخواهد و سوا کردن ميوه و سبزي را از ما ياد بگيرد.
همسايه ها با ديدن زن و شوهر چپکي ساختمانمان پوزخند مي زدند. خانمها پشت سر خانم حرف مي زدند که زن نيست،مادر نيست، زني که شب دير بياد خونه...زني که دستي به خونه ش نکشه...زني که از خونه زندگي خبر نداشته باشه زن نيست.مردهاي ساختمان پشت سر مرد حرف ميزدند و به او مي خنديدند و با دادن لقب زن ذليل و کدبانو و ...مردانگيش را زير سوال مي بردند.
ذهن همه همسايه ها بشدت درگير خانواده مزبور شده بود اما آنها راحت، خوشحال و خوشبخت بودند و از زندگي مشترکشان لذت مي بردند و به جرات مي توانم بگويم، شايد خوش ترين زوج ساختمان ما بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر