دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲

ديروز جشن مهدكودك نسترن بود.
فرشته هاي كوچولو با لباس هاي سفيد و سرمه اي دنياي شاد خودشونو به روي ما گشودند و ما پدر و مادر ها رو مهمون زيبايي هاشون كردن.اين بار ما تماشاچي بوديم و اونها مجري.
فندقي ها خيلي بامزه بودند.هر كدوم تو عالم خودشون سير ميكردند و وسط سرود يكهو تو عالم هپروت سير ميكردند.يكيشون كه خيلي با مزه در بحر تفكر غوطه ور شده بود و انگشتش هم تا ته توي دماغش بود. مامانش اينطرف داشت پر پر ميزد. انگار كه بچه ش نطق رياست جمهوريشو خراب كرده!
ارشيا وسط سرود خودشو يواش يواش به ميكروفن نزديك ميكرد و وقتي بهش ميرسيد اونو تو دستش ميگرفت و خيلي حرفه اي آواز ميخوند.پانيذ هفتاد و هفت قلم آرايش كرده بود.مريم توري به سرش زده بود و با اون قد بلندش شكل ملكه ها شده بود.كتايون وقتي مامان و باباها براشون دست ميزدن دستاشو رو سينه گذاشته بود و تعظيم ميكرد. و ...
پيش آمادگي ها كه همكلاس هاي نسترن بودند وضعشون بهتر بود.لا اقل سرود ها رو حفظ بودن.نسترن وسط كار حوصله اش از پا روي پا انداختن سر ميرفت و راحت مي نشست و دامنشو بالا ميزد كه خنك بشه! بچه م اصلا از لباس خوشش نمياد.ياسمين وسط سرود چشمش افتاد به لاكهاي نسترن و دستشو گرفت و تماشا كرد.نسترن وسط سرود منو ديد و برام بوس فرستاد.يك كم بعد هم جو گرفتش و شروع كرد به درجا قر دادن.يكي از بچه ها وقتي عروسك حاجي فيروز سياه با لباس قرمز رو ديد حالت تشنج بهش دست داد و حالا جيغ نزن كي جيغ بزن. خيلي دلم سوخت بيچاره شديدا ترسيده بود. خودمونيم خيلي هم چيز جالبي نيست.لا اقل بابا نوئل قيافه مهربوني داره.
من و هاله (دوستم) هم از قد و بالاي بچه مون اونقدر حظ كرده بوديم كه اشك از چشممون جاري شد(هاله حسابي واسه احساساتي شدن پايه است)خلاصه يه فصل هم آبغوره مادرانه گرفتيم و اومديم بيرون.بچه ها كمي توي پارك بازي كردند و به سختي از همديگه جدا شدند و جشن پايان گرفت.
**********
امروز روز تولد نسترنه. طفلك بچه م امسال تولد نداره چون مشغول تعويض منزل هستيم.دوستاي زيادي بهمون تلفن كردن و كارت تبريك فرستادن اما ظاهرا تا كاغذ رنگي نزنيم و كيك و كادو و مهموني در كار نباشه نسترن تولد رو به رسميت نميشناسه.هرچي ميگم امروز تولدته ميگه پس چرا مهمونا نميان.
**********
اگه يه مدت كم پيدا بودم ببخشين.مشغول نقل مكان هستيم.ماشاللا هزار ماشاللا كارگر هاي نظافتي هم كه وقتشون دور از جون دكترها پره و واسه يه ماه ديگه بهم وقت ميدن.اينه كه خودم آستينا رو بالا زدم و مشغول نظافت هستم اما ظاهرا خيلي دلم خوش بوده كه يك تنه از پس كارها بر ميام. امروز تقريبا دو ساعت مشغول تميز كردن هود بودم.رابين هود نه بابا هود آشپزخونه.عجب پديده كثيفي بود الحمدلله تميز شد.پس چرا من نشستم اينجا؟ پاشم برم بقيه پرده ها رو بدوزم.(بله ديگه پرده دوز هم واسه يه ماه ديگه وقت داد و خودم مجبورم بدوزم)
من رفتم شما مواظب اينجا باشين.
خدا فظ

هیچ نظری موجود نیست: