یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

سلام
لعنت بر تلويزيون و اعوان و انصارش كه تمام محافل خانوادگي را تحت الشعاع حضور خود قرار ميدهند.يك هفته انتظار ميكشيم تا به آخر هفته برسيم و دور هم جمع شويم آن وقت جعبه جادوي لعنتي همه ما را هيپنوتيزم ميكند و ما با چشمهاي خيره و دهان هاي باز (و بعضا در حال جنبيدن) محو تماشاي او ميشويم تا لحظه رفتن فرا برسد و آن وقت بفهميم كه هزار حرف نگفته و هزار كار نكرده باقي مانده اند و عمر از دست رفته...
**********
اوبازگشت.
**********
جلسه دوم كلاس مربوط به خودشناسي بود.يك سري صحبتهاي قشنگ و پر مفهوم آراسته شده به كليشه ها رد و بدل شد.اينكه بشر خليفه خدا در روي زمين است و بعنوان نمايندگي خدا بايد رفتاري در خور شان و منزلتش داشته باشد و...گرچه تكرار مكررات بود اما بد نبود.قسمت جالبي هم داشت كه همه ما ارزشهامونو نوشتيم و دسته بندي كرديم .خيلي از ارزشهاي ما ظاهري بودند و توي دلشون ارزش بزرگتري نهفته بود كه به چشم نمي اومد.مثلا كسي كه ثروت رو بعنوان ارزش نوشته بود وقتي دوباره به مساله نگاه ميكرد متوجه مي شد كه ثروت را به خاطر خوب زندگي كردن مي خواهد پس زندگي خوب ارزش بالاتري است و...
امروز جلسه سوم كلاس با عنوان تعيين اهداف برگزار خواهد شد.
**********
يه چند وقتيه كه خودمو بي رحمانه محاكمه ميكنم.يعني ناخود آگاه و بر طبق عادت پشت ماسكهاي معمول خودم قايم ميشم و ناگهان متوجه ميشم كه دارم به خودم دروغ ميگم.آدم براي خودش كه نميتونه ماسك بزنه.اين مساله موجب اين شده كه رفتارهاي عجيب و غريب داشته باشم. مثلا يك بار كه به يه فروشگاه رفتم و چهار تا بلوز رو بالا و پايين كردم و خودم هم ميدونستم كه اصلا قصد خريد ندارم خودمو محاكمه كردم و محكوم شدم به اينكه برم و واقعيتو به مغازه دار بگم.وقتي بهش گفتم كه من از اولش قصد خريد نداشتم و همينطوري وارد مغازه ش شدم و از زحمتي كه بهش دادم معذرت خواستم چشماش گرد شده بود اما زود خودشو جمع و جور كرد و گفت كه مهم نيست و خيلي از افراد اين كارو ميكنن و به اين مساله عادت دارد .
يا مثلا وقتي كه مسئوليتي كه به عهده دارم به خوبي انجام نميدم با خودم بي رحمانه برخورد ميكنم.گذشت ندارم و خودمو نمي بخشم.دائم دارم به خودم سيلي ميزنم.هيچ عذر و بهونه اي هم نمي پذيرم

هیچ نظری موجود نیست: