چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

فرشته كوچولوي من دچار سوء تفاهم ميشه.از هر كس و هر چيزي كه تعريف كنم نگران ميشه كه مبادا من اونو از دختركم بيشتر دوست بدارم.هنوز نميتونه قبول كنه كه كس ديگه اي غير از اون هم ميتونه خوب باشه. به عبارتي فعلا «يا» هست و «و» را قبول نداره.بايد يه كلاس رياضيات جديد براش بذارم.
وقتي ميگم نگاه كن چه گربه خوشگلي ميگه پس من خوشگل نيستم؟؟وقتي قربون صدقه يه عكس ميرم ميگه منو دوست نداري؟ نميدونم چطوري بايد بهش بفهمونم كه دل آدما خيلي بزرگه و براي همه جا داره. نميدونم چه جوري بايد بفهمونم كه هميشه براي من اوله اما دليل نيست كه آخر هم باشه.
نميتونم اسم اين احساس رو حسادت بگذارم براي اينكه حسادت نوعي دشمني را هم در بطن خودش داره اما دختر من دقيقا عاشق زيباييهاست.فقط وقتي من اونها رو تاييد ميكنم نگران ميشه.
فكر ميكنم بايد يه راهكاري پيدا كنم كه بتونه درك كنه.شايد هم به زمان احتياج داشته باشه...

هیچ نظری موجود نیست: