دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲

ديشب پدرم را در خواب ديدم.
آنقدر جوان كه چهره اش را با چنان طراوت به ياد ندارم. شايد حدودا 45 ساله. چهره شاداب و موي سياه. پلور زرشكي و پيراهن آبي آسماني و كراوات پوشيده بود و پشت ميزي در جايي مانند دفتر كارنشسته بود.من و مادرم روبرويش بوديم.من ناگهان شروع به گريه كردم و با ناله و گريه از او مي پرسيدم كه چرا رفته و چرا بر نميگردد.با ملاطفت به من گفت:" دخترم آدم بايد متين باشد."(البته به تركي)
...چهل روز انتظار كشيدم تا به خوابم بيايي پدر

هیچ نظری موجود نیست: