چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۲
من و خواهرم شديدا متهم شده ايم كه در مرگ پدرمان خيلي ناراحتي نميكنيم. فاميل محترممان از اينكه ما صورت نخراشيده ايم يا خودمان را به قبر پدرمان پرتاب نكرده ايم يا در مسجد پدرم اشك نريخته ايم يا وقتي كسي را ميبينيم و با كسي تلفني حرف ميزنيم ضجه نميزنيم يا جيغ و ويغ و بابا بابا نميكنيم زياد خوششان نيامده. وقتي ما با خوشرويي احوال همه را ميپرسيم يا حواسمان آنقدر جمع هست كه به جزئيات مسائل مردم توجه كنيم و يا گاهي كمي پودر به روي جوشهاي صورتمان ميزنيم و به حرفهاي بچه مان ميخنديم دوستان و آشنايان با تاسف سري تكان ميدهند و ميگويند:" اوني كه مرد حيف شد وگرنه بقيه عين خيالشون نيست."نميدونم آيا بايد غممان را به رخ همه ميكشيديم؟ بايد اندوهمان را به مردم تزريق ميكرديم؟ بايد جگر همه را ميخراشيديم؟فعلا كه ما بعنوان بچه هاي بي وفا زبانزد شده ايم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر