جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۸۲

سلام.
مطلبي با عنوانمار و پلهدر وبلاگ دوستمون آسياخوندم.
اين مطلب باعث شد كه در مورد اشتغال مادران بيشتر فكر كنم. راستش هر چه بيشتر فكر ميكنم كمتر به نتيجه اي ميرسم. آسيا مي نويسد از اينكه كودكش را به مهد مي سپارد عذاب وجدان دارد. آسيا موقعيت شغلي مناسبي دارد و در انتظار پيشرفت و بالا رفتن از پلكان ترقي شغلي است و همزمان از اينكه كارش تمام وقتش را مي گيرد و نخواهد توانست رسيدگي را كه آرزو دارد به فرزندش بكند ناراحت است.
من خانه دار هستم. ليسانس فيزيك را با عشق و علاقه گرفتم ولي قبل از پايان تحصيلاتم ازدواج كردم و تشكيل و تنظيم خانواده قبل از ايجاد موقعيت شغلي باعث شد كه بتونم عطاي كار بيرون را به لقايش ببخشم و تمام وقت زندگيم را به همسر و فرزندم اختصاص بدهم. من در ظاهر كارهايي را كه آسيا آرزو دارد براي بچه اش انجام بدهد براي فرزندم انجام ميدهم. با هم به گردش مي رويم،
موهايش را مي بافم، برايش غذاي مقوي تهيه مي كنم، آنطور كه صلاح ميدانم تربيتش مي كنم و در تربيتش دقت ميكنم اما...
از زاويه ديگر من زني هستم كه انگل وار از نظر مالي سربار كس ديگري هستم. كس ديگري كار ميكند و من جلوي باد كولر از ما حصل درآمدش اكانت اينترنت مي خرم و وبلاگ مي نويسم(درحالي كه او حتي وقت فكر كردن به مسائل زندگي را ندارد).اگر او روزي به هر دليلي نخواهد يا نتواند مخارج من را تامين كند من نوعي بعد از چندين سال خانه داري و نداشتن سابقه كار و از دست رفتن مهارت هاي شغلي و تحصيلي بايد از صفر شروع كنم و خرج خودم و فرزندم را تامين كنم.آنهم در اجتماعي كه آسيا با اينكه شاغل است خود را قادر به رقابت با مردان نمي بيند.(به دليل زن بودن و به دوش كشيدن مسئوليت خانوادگي)...
خلاصه كلام همه ما ناراضي هستيم. چه آنها كه كار ميكنند و چه آنها كه خانه دار هستند. دنيا هم آنقدر لطف و مرام ندارد كه موقعيت زنانه ما را درك كند و كاري به ما بدهد كه نيمه وقت باشد پول خوب داشته باشد، اضافه كاري و ماموريت نداشته باشد،هر وقت بچه مان مريض شد به ما مرخصي بدهد و...
گرچه مطلبم طولاني شده اما ميخوام قصه دخترك همسايه مان را هم تعريف كنم:
فرض ميكنيم اسمش پرستو بود. پرستو دخترك ريز جثه نه ساله اي بود كه با مادر و ناپدري اش كه به او عمو مي گفت زندگي ميكرد. اولي روزي كه او را ديدم كليدش را گم كرده بود و روي پله ها نشسته بود. به زور او را به خانه بردم و با هم غذا خورديم. آن روزها من هنوز مادر نشده بودم.پرستو تنها بود.مادرش شاغل بود و عصرها دير به خانه مي آمد. خانه آنها با پرده هاي كلفتي كه داشت بعد از ظهر ها تاريك بود و من در لابلاي كلمات پرستو فهميدم كه او از تنها بودن در خانه ميترسد.وحشتناك بود ...آدم از تنهايي بترسد و مجبور باشد تنها بماند.روزهاي بعد پرستو از مدرسه به خانه ما مي آمد و من به او در انجام تكاليفش كمك مي كردم و با هم بازي ميكرديم.عصر ها كه به مادرش تلفن ميكرد كه زودتر به خانه برگردد مادرش او را متقاعد ميكرد كه به منزل خاله يا مادر بزرگش برود چون او بايد به كلاس بدنسازي يا زبان يا...ميرفت.وقتي به خاله اش گفته بود كه اومدم بالا كه با نازنين بازي كنم خاله اش فكر كرده بود نازنين بچه كوچولوي من است.وقتي دنبالش اومد پرسيد نازنين كجاست؟ گفتم نازنين من هستم باور نمي كرد كه يك زن 24 ساله بتواند با دختر بچه اي هر روز بازي كند و او را از تنهايي در بياورد...طفلك پرستوي 9 ساله بيشتر وقتها با آژانس به منزل مادر بزرگ يا خاله و دايي اش ميرفت و من نگران از او مي خواستم وقتي رسيد به من زنگ بزند و مادرش با دوستانش در كافه اي سيگار دود ميكرد...
غرض من محاكمه مادر پرستو نيست. مادر پرستو ميتواند يك پزشك متعهد باشد كه در اوقاتي كه فرزندش را تنها ميگذارد جان مردم را نجات ميدهد و دردي را تسكين مي بخشد...مهم تنهايي عميق و ريشه دار كودكاني است كه به هر دليلي مجبورند روزها به انتظار لحظه اي باشند كه مادرشان وقت در آغوش كشيدن آنها را داشته باشد

هیچ نظری موجود نیست: