سه چهار روز پيش با خواهرم كه خارج از كشور زندگي ميكنه سه ربع تلفني صحبت كردم.(خدا به شوهرش رحم كنه كه اون زنگ زده بود)چشمامو بسته بودم و اشك ميريختم و يه ريز حرف ميزدم و تمام درد دلي كه تو اين دو ماه تو دلم مونده بود، تمام حرفايي كه دلم ميخواست به يكي بزنم و اون يه نفرو پيدا نميكردم بلند بلند براي مريم گفتم و گفتم و اشك ريختم.شوهرم مات و مبهوت فقط گوش ميكرد. وقتي مكالمه تمام شد پرسيد:
-چرا تو اين مدت از اينهمه فشاري كه روت بوده هيچي به من نگفتي؟
-به تو؟ تو خيلي وقته كه ديگه غريبه اي..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر