یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

سه چهار روز پيش با خواهرم كه خارج از كشور زندگي ميكنه سه ربع تلفني صحبت كردم.(خدا به شوهرش رحم كنه كه اون زنگ زده بود)چشمامو بسته بودم و اشك ميريختم و يه ريز حرف ميزدم و تمام درد دلي كه تو اين دو ماه تو دلم مونده بود، تمام حرفايي كه دلم ميخواست به يكي بزنم و اون يه نفرو پيدا نميكردم بلند بلند براي مريم گفتم و گفتم و اشك ريختم.شوهرم مات و مبهوت فقط گوش ميكرد. وقتي مكالمه تمام شد پرسيد:
-چرا تو اين مدت از اينهمه فشاري كه روت بوده هيچي به من نگفتي؟
-به تو؟ تو خيلي وقته كه ديگه غريبه اي..

هیچ نظری موجود نیست: