سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

دخترم اين روزها خيلي شيرين شده.
ديروز كه مشغول تعريف ماجرا هاي مهد كودكش بود با ناراحتي گفت': مامان ميدوني چي شده؟ در حالي كه سعي مي كردم نگرانيمو مخفي كنم پرسيدم چي شده؟ گفت: امروز با صوبونه ذغال چايي رو هم خوردم!
عصر همون روز وقتي پدرش با مجله اي كه عكسش را چاپ كرده بود به خانه آمد و عكس را به من نشان داد دخترم گفت عكس كيه؟ گفتم عكس بابا. بيا نيگاكن. كمي نگاه كرد بعد با ناراحتي گفت: آخي بابايي...چاپت كردن؟؟!!حيوونكي!!
(تو دلم گفتم البته نه اونجوري كه من دلم ميخواد چاپش كنم!!!)

هیچ نظری موجود نیست: