پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲

خوابهايي هست كه هميشه به انحاء مختلف برام تكرار ميشه. مضمونشون يكيه اما هر بار صورت جديدي دارند. دقت نكرده ام كه چه وقتي اين خوابها را مي بينم .
همه دوستام ميدونن كه من بدجوري عشق گربه دارم. بعضي شبها توي خواب گربه رو بصورت يه دشمن مي بينم. موجودي كه ميخواد به من آسيب بزنه و من سعي ميكنم باچوب و چماق هم كه شده لهش كنم اكثرا گاز ميگيره و حالت شيطاني داره.
خواب بعدي اينه كه مي بينم شديدا در دام عشق كسي افتادم كه ميخواد منو بكشه!.مثلا دزده يا قاتله يا اصلا منو دزديده كه بكشه.مي بينم داره مياد سلاخيم كنه اما من دارم از عشق مي ميرم ! فكر ميكنم مقدمه روان نژندي باشه.شايد هم تعبير خاصي داشته باشه كه اين همه تكرار ميشه.احتمالا بايد با يه روانكاو ملاقات كنم.

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲

ديشب پدرم را در خواب ديدم.
آنقدر جوان كه چهره اش را با چنان طراوت به ياد ندارم. شايد حدودا 45 ساله. چهره شاداب و موي سياه. پلور زرشكي و پيراهن آبي آسماني و كراوات پوشيده بود و پشت ميزي در جايي مانند دفتر كارنشسته بود.من و مادرم روبرويش بوديم.من ناگهان شروع به گريه كردم و با ناله و گريه از او مي پرسيدم كه چرا رفته و چرا بر نميگردد.با ملاطفت به من گفت:" دخترم آدم بايد متين باشد."(البته به تركي)
...چهل روز انتظار كشيدم تا به خوابم بيايي پدر

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

سلام
ديروز با خودم فكر ميكردم تنها راه حل مشكل خانومها در مورد اشتغال به كار و مادر شدن اينه كه در آينده هاي خيلي دور تا وقتي كه جامعه بتونه اين فرهنگ رو بپذيره زنهايي كه از نظر جسمي آمادگي دارند و بنيه مناسبي دارند براي مادر شدن انتخاب بشن و مادر شدن رو بعنوان يك وظيفه خطير اجتماعي تقبل كنند و دولت از اونها حمايت مالي و خدماتي به عمل بياره.بقيه زنا هم برن دنبال كار و وظيفه انسانيشونو در قبال جامعه انجام بدن. اينكه همه هم مادر بشن هم مسئوليت اجتماعي داشته باشن هم هيچكس حمايتشون نكنه هم همه بار خدماتي زندگي به دوششون باشه غير عاقلانه است. اينجوري خوبه ديگه...يه عده مادر ميشن و وظيفه تناسل و توالد رو به عهده ميگيرن و بقيه هم مشغول مشاغل اجتماعي ميشن.فقط ميمونه جنبه عاطفي زنانه زنهايي كه مادر نميشن.اونم ايشاللا دولت خدمتگذار اون موقع يه فكري براش ميكنه ديگه. من تو سه چهار دقيقه بيشتر از اين نتونستم برنامه ريزي كنم.
دنياي آينده با دنياي ما شايد خيلي متفاوت باشه. عشق. ارتباطات، تداوم بقا و...شايد با امروز ما خيلي فرق داشته باشه. ميشه اميدوار بود گرچه ما از ابتداي خلقت تا امروز تنها پيشرفتمون اين بود كه گند زديم و سيستم خانوادگي مادر شاهي رو تغيير داديم و پدر شاهيش كرديم. نتيجه اش هم اين شد كه آقايون صد تا زن بگيرند و خانوما به يكي بسنده كنن.(كه اين مزخرفات همچنان در عصر ژنتيك هم ادامه داره)
داد نزنين بابا...ميتونيم گفتمان كنيم.

شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۲

امروز هليون
اين نصايح گهر بار رو برام ميل كرده.شمام بخونين:
A little bird was flying south for the winter.
It was so cold, the bird froze and fell to the ground in a large field.

While it was lying there, a cow came by and dropped some dung on it.
As the frozen bird lay there in the pile of cow dung,it began to realize how warm it was.
The dung was actually thawing him out!

He lay there all warm and happy, and soon began to sing for joy.

A passing cat heard the bird singing and came to investigate.
Following the sound, the cat discovered the bird under
the pile of cow dung, and promptly dug him out and ate
him.

Life Lessons:
>
1) Not everyone who drops shit on you is your enemy.
2) Not everyone who gets you out of shit is your
friend.
3) And when you're in deep shit, keep your mouth shut.

در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشربه زمين نرسيده بود،فضيلت ها وتباهي هادر همه جا شناور بودند،آنها از بيكاري خسته و كسل شده بودند.روزي همه فضايل وتباهي هادور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه.ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت:"بياييد يك بازي بكنيم مثلا قايم باشك"همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد من چشم ميگذارم ... من چشم مي گذارم.و از آنجايي كه هيچ كس نميخواست به دنبال ديوانگي بگردد همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبالِ آنها بگردد.

ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن :يك..دو..سه..
همه رفتند تا همه جايي پنهان شوند!
لطافت خود را به شاخِ ماه آويزان كرد.
خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد.
اصالت در ميانِ ابرها مخفي گشت.
هوس به مركزِ زمين رفت.
طمع داخلِ كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد.
و ديوانگي مشغولِ شمردن بود،هفتاد و نه...هشتاد..هشتادويك... همه پنهان شده بودند به جزعشق كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد.و جاي تعجب هم نيست چون همه مي دانيم پنهان كردنِ عشق مشكل است. در همين حال ديوانگي به پايانِ شمارش ميرسيد....نودوپنج..نودوشش..نودوهفت.هنگامي كه ديوانگي به صد رسيدعشق پريد و در بينِ يك بوته گلِ رز پنهان شد.

ديوانگي فرياد زد دارم ميام.و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود،زيراتنبلي،تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و لطافت را يافت كه به شاخِ ماه آويزان بود.دروغ تهِ درياچه،هوس در مركزِ زمين ،يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق.او از يافتنِ عشق، نااميد شده بود. حسادت در گوشهايش زمزمه كرد،تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او پشتِ بوته گل رز است.

ديوانگي شاخه چنگك مانندي را از دزخت كند و با شدت وهيجانِ زياد آن را در بوته گلِ رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صدايِ ناله اي متوقف شد.عشق از پشتِ بوته بيرون آمد با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميانِ انگشتانش قطراتِ خون بيرون مي زد.شاخه ها به چشمانِ عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند.او كور شده بود.

ديوانگي گفت:"من چه كردم ... من چه كردم،چگونه مي توانم تو را درمان كنم.
عشق پاسخ داد:
"تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كاري بكني،راهنمايِ من شو."

و اينگونه است كه از آن روز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره در كنارِ اوست.
به نقل از وبلاگ"عجب آشفته بازاريست دنيا...".

چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

فرشته كوچولوي من دچار سوء تفاهم ميشه.از هر كس و هر چيزي كه تعريف كنم نگران ميشه كه مبادا من اونو از دختركم بيشتر دوست بدارم.هنوز نميتونه قبول كنه كه كس ديگه اي غير از اون هم ميتونه خوب باشه. به عبارتي فعلا «يا» هست و «و» را قبول نداره.بايد يه كلاس رياضيات جديد براش بذارم.
وقتي ميگم نگاه كن چه گربه خوشگلي ميگه پس من خوشگل نيستم؟؟وقتي قربون صدقه يه عكس ميرم ميگه منو دوست نداري؟ نميدونم چطوري بايد بهش بفهمونم كه دل آدما خيلي بزرگه و براي همه جا داره. نميدونم چه جوري بايد بفهمونم كه هميشه براي من اوله اما دليل نيست كه آخر هم باشه.
نميتونم اسم اين احساس رو حسادت بگذارم براي اينكه حسادت نوعي دشمني را هم در بطن خودش داره اما دختر من دقيقا عاشق زيباييهاست.فقط وقتي من اونها رو تاييد ميكنم نگران ميشه.
فكر ميكنم بايد يه راهكاري پيدا كنم كه بتونه درك كنه.شايد هم به زمان احتياج داشته باشه...

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۲

ديروز با خودم فكر ميكردم زندگي من از چي تشكيل شده؟
من خيلي خيلي بيشتر از اوني كه بخوام انسان باشم مادر هستم.كمي كمتر از اون همسر هستم و كمتر از اون فرزند...يك كمي خرت و پرت توي زندگي دارم و دنيامو با اونا ساخته ام.حالا فرض كنيم يه بلايي مثل زلزله بياد و خونه زندگيم و دخترم و همسرم و خانواده ام را جميعا ازم بگيره از من چي باقي ميمونه؟دنياي من بيشتر از اوني كه بر پايه "من" باشه بر اساس دارايي هاي من ساخته شده. اگه اونا نباشن من هيچي نيستم. هيچي...
شايد وقت اون باشه دنبال راهي برم كه بهم ياد بده چه جوري بتونم با "من" زندگي كنم.چه جوري به "من" اونقدر ارزش و استواري بدم كه بتونه به اتكاي خودش زندگي با ارزشي داشته باشه

جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۸۲

سلام.
مطلبي با عنوانمار و پلهدر وبلاگ دوستمون آسياخوندم.
اين مطلب باعث شد كه در مورد اشتغال مادران بيشتر فكر كنم. راستش هر چه بيشتر فكر ميكنم كمتر به نتيجه اي ميرسم. آسيا مي نويسد از اينكه كودكش را به مهد مي سپارد عذاب وجدان دارد. آسيا موقعيت شغلي مناسبي دارد و در انتظار پيشرفت و بالا رفتن از پلكان ترقي شغلي است و همزمان از اينكه كارش تمام وقتش را مي گيرد و نخواهد توانست رسيدگي را كه آرزو دارد به فرزندش بكند ناراحت است.
من خانه دار هستم. ليسانس فيزيك را با عشق و علاقه گرفتم ولي قبل از پايان تحصيلاتم ازدواج كردم و تشكيل و تنظيم خانواده قبل از ايجاد موقعيت شغلي باعث شد كه بتونم عطاي كار بيرون را به لقايش ببخشم و تمام وقت زندگيم را به همسر و فرزندم اختصاص بدهم. من در ظاهر كارهايي را كه آسيا آرزو دارد براي بچه اش انجام بدهد براي فرزندم انجام ميدهم. با هم به گردش مي رويم،
موهايش را مي بافم، برايش غذاي مقوي تهيه مي كنم، آنطور كه صلاح ميدانم تربيتش مي كنم و در تربيتش دقت ميكنم اما...
از زاويه ديگر من زني هستم كه انگل وار از نظر مالي سربار كس ديگري هستم. كس ديگري كار ميكند و من جلوي باد كولر از ما حصل درآمدش اكانت اينترنت مي خرم و وبلاگ مي نويسم(درحالي كه او حتي وقت فكر كردن به مسائل زندگي را ندارد).اگر او روزي به هر دليلي نخواهد يا نتواند مخارج من را تامين كند من نوعي بعد از چندين سال خانه داري و نداشتن سابقه كار و از دست رفتن مهارت هاي شغلي و تحصيلي بايد از صفر شروع كنم و خرج خودم و فرزندم را تامين كنم.آنهم در اجتماعي كه آسيا با اينكه شاغل است خود را قادر به رقابت با مردان نمي بيند.(به دليل زن بودن و به دوش كشيدن مسئوليت خانوادگي)...
خلاصه كلام همه ما ناراضي هستيم. چه آنها كه كار ميكنند و چه آنها كه خانه دار هستند. دنيا هم آنقدر لطف و مرام ندارد كه موقعيت زنانه ما را درك كند و كاري به ما بدهد كه نيمه وقت باشد پول خوب داشته باشد، اضافه كاري و ماموريت نداشته باشد،هر وقت بچه مان مريض شد به ما مرخصي بدهد و...
گرچه مطلبم طولاني شده اما ميخوام قصه دخترك همسايه مان را هم تعريف كنم:
فرض ميكنيم اسمش پرستو بود. پرستو دخترك ريز جثه نه ساله اي بود كه با مادر و ناپدري اش كه به او عمو مي گفت زندگي ميكرد. اولي روزي كه او را ديدم كليدش را گم كرده بود و روي پله ها نشسته بود. به زور او را به خانه بردم و با هم غذا خورديم. آن روزها من هنوز مادر نشده بودم.پرستو تنها بود.مادرش شاغل بود و عصرها دير به خانه مي آمد. خانه آنها با پرده هاي كلفتي كه داشت بعد از ظهر ها تاريك بود و من در لابلاي كلمات پرستو فهميدم كه او از تنها بودن در خانه ميترسد.وحشتناك بود ...آدم از تنهايي بترسد و مجبور باشد تنها بماند.روزهاي بعد پرستو از مدرسه به خانه ما مي آمد و من به او در انجام تكاليفش كمك مي كردم و با هم بازي ميكرديم.عصر ها كه به مادرش تلفن ميكرد كه زودتر به خانه برگردد مادرش او را متقاعد ميكرد كه به منزل خاله يا مادر بزرگش برود چون او بايد به كلاس بدنسازي يا زبان يا...ميرفت.وقتي به خاله اش گفته بود كه اومدم بالا كه با نازنين بازي كنم خاله اش فكر كرده بود نازنين بچه كوچولوي من است.وقتي دنبالش اومد پرسيد نازنين كجاست؟ گفتم نازنين من هستم باور نمي كرد كه يك زن 24 ساله بتواند با دختر بچه اي هر روز بازي كند و او را از تنهايي در بياورد...طفلك پرستوي 9 ساله بيشتر وقتها با آژانس به منزل مادر بزرگ يا خاله و دايي اش ميرفت و من نگران از او مي خواستم وقتي رسيد به من زنگ بزند و مادرش با دوستانش در كافه اي سيگار دود ميكرد...
غرض من محاكمه مادر پرستو نيست. مادر پرستو ميتواند يك پزشك متعهد باشد كه در اوقاتي كه فرزندش را تنها ميگذارد جان مردم را نجات ميدهد و دردي را تسكين مي بخشد...مهم تنهايي عميق و ريشه دار كودكاني است كه به هر دليلي مجبورند روزها به انتظار لحظه اي باشند كه مادرشان وقت در آغوش كشيدن آنها را داشته باشد
تمام آي اس پي هايي كه پرووايدرشون مخابراته بلاگ اسپات رو فيلتر كرده اند. تمام آي اس پي ها هم قانونا بايد از مخابرات خط بگيرند و داشتن ديش ماهواره غير قانونيه و باهاشون برخورد ميشه يعني از اين به بعد "ديتا" تعيين ميكنه كه ما كجا رو بايد ببينيم.
دلش خوش باشه...

چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۲

خيلي وقت بود كه نتونسته بودم صفحه وبلاگ خودمو باز كنم.فكر ميكنم اشكال از آي اس پي عزيزم بوده. حالا يه اكانت دو ساعته گرفتم كه امتحان كنم.مرده شور آي اس پي هاي معروف رو ببره...

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲

گير كرده بيده؟؟؟
من نميتونم صفحه وبلاگ خودمو ببينم.اما هليون
حفظه الله تعالي الي يوم القيامه از من نقل قول كرده.پس نتيجه ميگيريم كه دنيا مشتاق خواندن وبلاگ من است...بنويس ايراندوست...بنويس/

سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۲

نميدونم چي بگم. اسمشو شوخي طبيعت بذارم يا شوخي خدا با ما آدما. اصولا هرگز در رابطه با انسانهاي ناقص الخلقه توجيه نبوده ام. لاله و لادن ناقص الخلقه نبودند گرچه عجيب الخلقه بودند اما از نظر فيزيكي جز چسبيدگي كه به هم داشتند نقصي نداشتند.
اينكه آدم 29 سال زندگي كند در شرايطي كه كس ديگري از سر به او چسبيده باشد خيلي وحشتناك است. اين دختران در اين سالها هرگز نتوانستند يك غلت راحت در رختخوابشان بزنند.به عمق زندگي روزانه شان اگر بروي وحشت ميكني و وحشتناكتر از همه اينكه امنيت فكري نداشتند يعني به گفته خودشان ميتوانستند قسمت عمده اي از افكار همديگر را بخوانند.نه يك نفر بودند و نه دونفر.براي هر فعاليتي تصميم هر دوي آنها لازم بود. اينكه از نظر جسمي و فكري يك زن كامل باشي ولي به دليل فيزيكي هرگز نتواني زندگي يك زن سالم را دنبال كني وحشتناك است.اينكه بداني هرگز حق عاشق شدن نداري هرگز نخواهي توانست مادر شوي. هرگز نخواهي توانست لحظه اي تنها باشي...
شوخي قشنگي نبود خداي عزيز.خيلي تلخ بود و خيلي تلخ هم تمام شد.
لاله و لادن بيژني پس از 29 سال زندگي مشقت بار چشمان اميدوارشان را از جهان فرو بستند.
http://www.irna.ir/en/head/030708152255.ehe.shtml

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲

ديروز دخترم مي پرسيد وقتي بابا دكتر از پيش خدا برگرده سوغاتي هم مياره؟؟
بعضي مواقع جواب دادن به بچه ها و تفهيم مسائل به اونها خيلي سخته. من فعلا قصد ندارم مساله را بيشتر از اين برايش باز كنم مي ترسم باعث ترس و اضطرابش بشه.اميدوارم كم كم به اين شرايط عادت كنه و نسبتا فراموش كنه...
اونقدر كار ريخته رو سرم كه نپرس...
هم بايد نوبتي با خواهرم پيش مامان باشيم كه بهش كمك كنيم و از مهمانهاي احتمالي پذيرايي كنيم هم بايد كارهاي نيمه كاره مونده بابا رو سر و سامون بديم هم خونه اي كه در حال بازسازي شدن نصفه كاره مونده رو سر و سامون بديم و كارشو تموم كنيم و هم دنبال مسائل مالي بابا باشيم و هم به خونه زندگي خودمون برسيم و ...وقتي بشه بايد يك كمي لباس مشكي واسه خودم و مامان بدوزم.تازه وسايل مامان را هم بايد بسته بندي كنيم فكر ميكنم بلافاصله بعد از چهلم اسباب كشي داشته باشيم(اگه خدا بخواد و بازسازي خونه تا اون موقع تموم بشه)...وقتي يه نفر از دنيا ميره بار زندگيش بين باقي مونده ها تقسيم ميشه...حالا هم ما بايد كارهاي نيمه تموم بابا رو سر و سامون بديم. وقتي ستون خونه اي ميريزه...

جمعه، تیر ۱۳، ۱۳۸۲

صابون ايراني نخريد""
نميدونم اين صابونهاي ايراني رو چه جوري درست ميكنند كه هر بلايي هم سرش ميارند بازم بوي دنبه ميده. يه صابون ايراني كه توي حمامتون بگذاريد بعد از استحمام از حمامتان بوي قصابي بلند ميشود. اون هم نه قصابي هاي مدرني كه جوجه كباب و فيله مرغ هم ميفروشند. بوي لاشه گاو و گوسفند از حمام بلند ميشه. بدتر از همه اينكه شما خودتون بوي قصاب ها رو ميگيريد.

چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۲

من و خواهرم شديدا متهم شده ايم كه در مرگ پدرمان خيلي ناراحتي نميكنيم. فاميل محترممان از اينكه ما صورت نخراشيده ايم يا خودمان را به قبر پدرمان پرتاب نكرده ايم يا در مسجد پدرم اشك نريخته ايم يا وقتي كسي را ميبينيم و با كسي تلفني حرف ميزنيم ضجه نميزنيم يا جيغ و ويغ و بابا بابا نميكنيم زياد خوششان نيامده. وقتي ما با خوشرويي احوال همه را ميپرسيم يا حواسمان آنقدر جمع هست كه به جزئيات مسائل مردم توجه كنيم و يا گاهي كمي پودر به روي جوشهاي صورتمان ميزنيم و به حرفهاي بچه مان ميخنديم دوستان و آشنايان با تاسف سري تكان ميدهند و ميگويند:" اوني كه مرد حيف شد وگرنه بقيه عين خيالشون نيست."نميدونم آيا بايد غممان را به رخ همه ميكشيديم؟ بايد اندوهمان را به مردم تزريق ميكرديم؟ بايد جگر همه را ميخراشيديم؟فعلا كه ما بعنوان بچه هاي بي وفا زبانزد شده ايم...