یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲

سلام
اين كانتر وبلاگ منو دق داد.كانتر فارسي خوب سراغ دارين؟ببخشيد. در راستاي پاس داشتن زبان فارسي اصلاح ميكنم.شمارشگر.
سلام
به نوبه خودم مصيبت فاجعه بزرگ بم رو به همه شما تسليت ميگم خصوصا نسناس عزيز كه 61 نفر از اقوامش در اين فاجعه فوت كرده اند.
متاسفانه آنچنان غصه دارم كه نه حوصله غر زدن در مورد كمي امكانات مملكتمونو دارم و نه حال روضه خاني سوزناك در تشريح حادثه را دارم.تنها چيزي كه اومدم اينجا بگم اينه كه اگه كاري از دستمون بر مياد انجام بديم و كوتاهي نكنيم.اما اگه كاري از دستمون در نمياد به افكارمون مجال جولان نديم.سناريو هاي سوزناك تو ذهنمون پرورش نديم. اين افكار كارآيي مغزو كم ميكنه و جايي براي فكر درست توي مغز باقي نميذاره.تو هر شرايط بحراني بايد بتونيم درست فكر كنيم و درست تصميم بگيريم.من ذهنمو در برابر تصوير بچه هاي مرده و مادرهاي از دست رفته و...مي بندم تا بتونم درست فكر كنم و يه راهي هر چند كوچيك براي كمك به اونا پيدا كنم.
فكر ميكنم در اين مرحله مهمترين كاري كه ميتونيم انجام بديم خون دادن باشه تا هموطناي ما نياز به خون خارجي پيدا نكنن. اونا به حد كافي مصيبت زده هستن و خدا نكنه كه خوني بهشون تزريق بشه كه مشكل ساز باشه براشون.
**********
ديشب ياد يه خاطره افتاده بودم.
فروردين سال 71 بود و من 21 ساله بودم.بعد از يك بيماري وحشتناك سخت در بستر نقاهت بودم.ديگه ميتونستم خودم بدون كمك راه برم و خودمو اداره كنم.پدر و مادرم براي خريد مايحتاج از منزل خارج شده بودند و من تنها بودم.در كل ساختمان فقط من و خانم همسايه حضور داشتيم. ناگهان صداهاي فرياد وحشتناكي از خانه مجاور كه در حال بازسازي بود برخاست.مدت يكربع ساعت سعي كردم بي تفاوت باشم.بعد متوجه شدم كه كارگري خودش را از ديوار حياط ما بالا ميكشد و فرياد كمك ميكشد.خودم را افتان و خيزان به حياط رساندم . در همين لحظه خوشبختانه خانم همسايه هم رسيد.از كارگر پرسيديم چه اتفاقي افتاده؟ جواب داد كه كارگر چاه كن درون چاه بوده كه چاه خراب شده و الان زير خاك مانده است.من از وحشت وضعفي كه داشتم دچار تشنج شدم(وقتي ميگم به خودتون مسلط باشين كه قوز بالا قوز نشين همينو ميگم)خانوم همسايه به آتش نشاني زنگ زد و بعد از زمان نسبتا طولاني سر و كله آتش نشاني پيدا شد.اكيپ فوق مجهز آتش نشاني اقدام به خاك برداري توسط بيل فرمودند ...
دو روز طول كشيد تا به جنازه مقني بيچاره رسيدند.

چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲

سلام
اميدوارم حال همه تون خوب خوب باشه.
من ديروز از استاد كلاسم اجازه گرفتم كه مطالبشو اينجا نقل قول كنم چون يه جورايي احساس عذاب وجدان ميكردم.بحث جلسه سوم كلاس در مورد هدف يابي بود.وقتي استاد از ما خواست كه اهدافمونو بنويسيم ما هم نشستيم و اهداف گنده گنده نوشتيم بهمون گفت همه تون بي هدفين!هدف بايد تعريف كاملا روشن و بي ابهام داشته باشه مثلا خوشبختي نمي تونه هدف باشه(ميتونه مقصد باشه) و اينكه كلي ترين حالت خواسته هاي ما "مقصد " نام دارند و بعد كه كمي تقسيم بندي كرديم اونا "ارزش " ناميده ميشن ولي اهداف كاملا بايد روشن و بي ابهام باشن تا بتونن ايجاد حركت بكنن.مثل يه مسافرت كه بايد مقصد و زمان و وسيله رسيدن به مقصد و...كاملا روشن باشند.بعد از اون 8 كليد طلايي براي رسيدن به اهداف دادن كه بطور اجمالي اينها هستند: يكي اينكه همزمان نبايد در مورد همه اهداف فعاليت كرد چون انرژي تحليل ميره.و اينكه برنامه زماني مشخصي بايد داشت يعني زماني بيش از 30 روز و كمتر از يكسال براي رسيدن به هر هدف بايد تعيين بشه. اگه هدف بزرگتر از اونيه كه تو يكسال بهش دست پيدا كنيم بايد اونو به اهداف جزئي تر تقسيم كرد. بايد الگويي مناسب پيدا كرد كه دو سه قدم از ما جلوتر باشه و راه رسيدن به هدف رو بايد پله پله طي كنيم.بايد در اولين قدمي كه برميداريم استوار و با پشتكار باشيم و...خلاصه بحث جالبي بود و اميدوارم كه به درد شما هم بخوره.
بحث جلسه چهارم فوق العاده شگفت انگيز بود.نه اينكه بحث سنگيني باشه ، دامنه عظيمي داره.بحث ضمير ناخودآگاه و عملكرد اون بود.
مغز ما دو قسمت داره كه يكيش به اعمال ارادي ما دستور ميده و ديگري اعمال غير ارادي ما رو كنترل ميكنه. قسمت ارادي فكر ميكنه، تصميم ميگيره اما اجرا كردن يا نكردن اون تصميم خيلي مشخص نيست. ممكنه شما تصميم بگيرين بنشينين اما منصرف بشيد.قسمت غير ارادي نه فكر ميكنه و نه تصميم ميگيره، فقط اجرا ميكنه.يعني به برنامه هايي كه بهش داده شده عمل ميكنه.اگه عملي تكرار بشه ميتونه از قسمت ارادي به غير ارادي منتقل بشه مثل رانندگي يا تايپ و... همچنين ضمير ناخودآگاه ما از طريق كلام و فكر هم پيام ميگيره.اين دامنه اش خيلي وسيعه يعني گفتار تكراري ما يا افكاري كه زياد توي مغز ما تكرار ميشن ميتونن به ضمير ناخودآگاه سپرده بشن و افكار ما از اونجايي كه از جنس انرژي هستن توي جهان اطراف ما تاثير ميذارن.يعني اگه فكر كنيم بدبختيم اين بدبختي در ما دروني ميشه و واقعا برامون بدبختي پيش مياد.بنابراين ضمير ناخودآگاه ميتونه به صورت يه شمشير دو لبه عمل كنه.بايد به گفتار واعمالمون بيشتر دقت كنيم. يه كلمه بي شعور اگه زياد تكرار بشه ممكنه باعث بي شعور شدن واقعي بچه مون بشه و...همچنين ميتونيم از اين نكته استفاده كنيم و ضمير ناخودآگاهمونو طوري ست كنيم كه ما رو موفق كنه.
بايد از اين به بعد به رفتار و گفتارمون و پيامهايي كه به خود و اطرافيانمون ميديم بيشتر دقت كنيم.

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

سلام
لعنت بر تلويزيون و اعوان و انصارش كه تمام محافل خانوادگي را تحت الشعاع حضور خود قرار ميدهند.يك هفته انتظار ميكشيم تا به آخر هفته برسيم و دور هم جمع شويم آن وقت جعبه جادوي لعنتي همه ما را هيپنوتيزم ميكند و ما با چشمهاي خيره و دهان هاي باز (و بعضا در حال جنبيدن) محو تماشاي او ميشويم تا لحظه رفتن فرا برسد و آن وقت بفهميم كه هزار حرف نگفته و هزار كار نكرده باقي مانده اند و عمر از دست رفته...
**********
اوبازگشت.
**********
جلسه دوم كلاس مربوط به خودشناسي بود.يك سري صحبتهاي قشنگ و پر مفهوم آراسته شده به كليشه ها رد و بدل شد.اينكه بشر خليفه خدا در روي زمين است و بعنوان نمايندگي خدا بايد رفتاري در خور شان و منزلتش داشته باشد و...گرچه تكرار مكررات بود اما بد نبود.قسمت جالبي هم داشت كه همه ما ارزشهامونو نوشتيم و دسته بندي كرديم .خيلي از ارزشهاي ما ظاهري بودند و توي دلشون ارزش بزرگتري نهفته بود كه به چشم نمي اومد.مثلا كسي كه ثروت رو بعنوان ارزش نوشته بود وقتي دوباره به مساله نگاه ميكرد متوجه مي شد كه ثروت را به خاطر خوب زندگي كردن مي خواهد پس زندگي خوب ارزش بالاتري است و...
امروز جلسه سوم كلاس با عنوان تعيين اهداف برگزار خواهد شد.
**********
يه چند وقتيه كه خودمو بي رحمانه محاكمه ميكنم.يعني ناخود آگاه و بر طبق عادت پشت ماسكهاي معمول خودم قايم ميشم و ناگهان متوجه ميشم كه دارم به خودم دروغ ميگم.آدم براي خودش كه نميتونه ماسك بزنه.اين مساله موجب اين شده كه رفتارهاي عجيب و غريب داشته باشم. مثلا يك بار كه به يه فروشگاه رفتم و چهار تا بلوز رو بالا و پايين كردم و خودم هم ميدونستم كه اصلا قصد خريد ندارم خودمو محاكمه كردم و محكوم شدم به اينكه برم و واقعيتو به مغازه دار بگم.وقتي بهش گفتم كه من از اولش قصد خريد نداشتم و همينطوري وارد مغازه ش شدم و از زحمتي كه بهش دادم معذرت خواستم چشماش گرد شده بود اما زود خودشو جمع و جور كرد و گفت كه مهم نيست و خيلي از افراد اين كارو ميكنن و به اين مساله عادت دارد .
يا مثلا وقتي كه مسئوليتي كه به عهده دارم به خوبي انجام نميدم با خودم بي رحمانه برخورد ميكنم.گذشت ندارم و خودمو نمي بخشم.دائم دارم به خودم سيلي ميزنم.هيچ عذر و بهونه اي هم نمي پذيرم

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۲

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲

سلام
ديروز اولين جلسه از جلسات آموزشي روشهاي موفقيت و ان ال پي بود كه توي مهد كودك نسترن برگزار ميشه.بعضي نكاتي كه مطرح ميشدند جالب بودند و بعضي هاشون منو مثل ترقه از جا ميپروندن و كم مونده بود داد بزنم.مثلاوقتي استادش نيازهاي مردان رو مطرح ميكرد ميگفت مردها احتياج به تحسين، توجه، به رسميت شناختن قدرت و اعتماد دارن. صد بار اومدم بگم زنها هم به همين چيزا احتياج دارن.مطمئنم جلسه بعد كه در مورد نيازهاي زنان صحبت ميشه ميخواد بگه زنها احتياج دارن كه از دستپختشون تعريف بشه! اون وقت تضمين نميكنم كه كتكش نزنم.
اما يه بحث جالب داشت.از نظر تاثير پذيري آدما به سه دسته تقسيم ميشن: بصري، سمعي و لمسي.بعضي ها تاثيرات بصري رو بيشتر ميپذيرن مثلا اگه ازشون بخواهين يه مطلبي رو تعريف كنن به خوبي متوجه ميشين به چيزهايي كه ديده بيشترين اهميتو ميده و تاكيد ميكنه.اينجور اشخاص رو ميشه از طريق بصري تحت تاثير قرار داد.دسته ديگه افرادي هستن كه از طريق شنيداري بيشتر تاثير ميگيرن. مثل خانوما كه هميشه از شنيدن "دوستت دارم" لذت ميبرن.به همين دليل با اشخاص سمعي از طريق كلام و موسيقي و...ميشه ارتباط بهتري برقرار كرد.دسته ديگه لمسي هستند و تاثير پذيريشون بيشتر از تماس فيزيكيه مثل بچه ها كه دوست دارن نوازش بشن. بصري و سمعي و لمسي بودن تو همه ما وجود داره اما در ارتباطاتمون گاهي يكيشون به ديگري مي چربه. مثلا من در ارتباط با همسرم سمعي هستم و در ارتباط با دخترم لمسي.اگه آدما بتونن تشخيص بدن كه طرف مقابلشون از چه مدل ارتباطي بيشتر لذت ميبره و نيازهاش تو كدوم دسته از اين سه تا قرار داره ميتونن ارتباط لذت بخش تري رو برقرار كنن.
يه نكته جالب ديگه اين بود كه در برقراري ارتباط ، كلام فقط 7% قضيه رو تامين ميكنه.38% از تن ولحن صدا تامين ميشه و 55% مابقي از حركات گوينده تامين ميشه.يه مقايسه كردم با اينترنت كه اينجا ما فقط از كلام استفاده ميكنيم.بعد به اين نتيجه رسيدم كه نقش لحن صدا و حركات رو ما با اسمايلي ها تامين ميكنيم.يا اينكه كلاممونو اونقدر تقويت ميكنيم كه طرف صحبت ما بفهمه اين بفرمايي كه ما گفتيم منظورمون همون بتمرگ بود!
اگه علاقمند بوديد مطالب بيشتري رو در اين زمينه براتون مي نويسم.
**********
ديروز نسترن با استفاده از خلاقيت خودش چند تا تصوير آدم از نيم رخ كشيد. برام خيلي جالب بود.
**********
ديروز وقتي كلاهشو تا روي ابروهاش كشيدم پايين و شال گردنشو تا بالاي دماغش كشيدم مقاومت كرد.پرسيدم چرا ماماني؟ گفت:آخه اون وقت مردم خيال ميكنن من دزدم!!!

سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲

ماليات دفاعي براي كساني كه فرزند پسر ندارند
ايسنا: مدير مشمولان ستاد كل نيروهاي مسلح گفت: خانواده هاي محروم از فرزند ذكور در صورت تصويب مجلس شوراي اسلامي «ماليات دفاعي» مي پردازند.
توضيح بيشتري ندارم جز اينكه به قول بر و بچه هاي گروه والدين ايراني چشم اميدمون به دولتمردان عزيزه كه به ما محرومين امتيازاتي به خاطر بي پسريمون بدن.
سي سال بعد در چنين روزي دختر به اندازه هم وزنش طلا ارزش داره.فكر ميكنم پشت بند اين قانون قانون آزادي سقط جنين هم تصويب بشه و بعدش جنين هاي دختر سربه نيست بشن و برگرديم سر جاي همون اعراب جاهلي با امكانات هزاره سوم.
آقايون عزيزي كه همچين فكري به كله تون خطور كرده، در دايره اسلام و ديانت ول معطليد.

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲

سلام
چند روزيه كه تعداد كامنتهاي مطلبام صفر نشون ميده.اولش فكر كردم واقعا صفره ديگه. خوب يا اونقدر چرت نوشتم كه كسي حرفي نداشته يا اينكه اونقدر حق مطالبو خوب ادا كردم كه بازم كسي حرفي نداشته يا اينكه اصولا كسي حوصله مزخرفات منو نداره كه واسه حرفاي صد تا يه غاز من كامنت بذاره.اما امروز ديگه شك كردم كه شايد سيستم نظرخواهيم مشكل پيدا كرده.يكي از كامنتهايي كه تعدادشونو صفر نشون ميده باز كردم كه يه تست بنويسم ببينم ثبت ميشه يا نه. ديدم اي بابا دوستان كلي نظر نوشتن و منو مورد لطف خودشون قرار دادن.به الطاف شما شك نكرده بودم، به محتواي نوشته هام شك كرده بودم.حالا اين چرا بازي در آورده خدا ميدونه.

یکشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۲

سلام
هيچ چيز بد تر از اون نيست كه تو يه فروشگاه بزرگ و لوكس گشت بزني و صد تا چشم بهت نگاه كنن و منتظر باشن كه دهن باز كني تا دورتو بگيرن اونوقت تو كه غرق در اجناس شدي از يه مانكن بپرسي آقا اين چنده؟؟!!

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲

سلام
امروز ميخوام در مورد خودمون صحبت كنم.ما زنها.ما خانوماي عزيز كه ادعاهامون گوش فلكو كر كرده. ما كه هر نظرسنجي رو به نفع حقوق زنان با ميل و رغبت امضا ميكنيم و هر مقاله اي رو با رغبت وافر ميخونيم و هر مطلبي رو تو آرشيو ذهنمون براي روز مبادا ذخيره ميكنيم كه به موقعش تو روي اونايي كه مقابلمونن بزنيم.ما براي خودمون، براي بهتر شدنمون و براي قابل رقابت شدن خودمون چكار ميكنيم؟عده زيادي از ما همچنان در زير ماسك روشنفكري و ادعاهاي آزاديخواهانه و ترقيخواهانه يه خاله زنك باقي موندن.پاش كه بيفته از كنجكاوي تو زندگي خصوصي مردم و زير آب زني و كارشكني و...فروگزار نميكنيم.اگه تو يه اداره اي كار داشته باشين و كارتونو به يه خانوم ارجاع بدين با نهايت اكراه و تفرعن كارتونو انجام ميده در صورتي كه اگر همون كار رو به يه آقا ارجاع بديد يك كم، فقط يك كم سرعتش بيشتره و منتش كمتر.اگه موقع خروج از فروشگاه شهروند رسيد خريدهاتونو به خانوم بديد دونه دونه اسباباتونو ميكشه بيرون اما آقاهه ميدونه كه كنترل ده تا كيسه پر خريد تو اون موقعيت و شلوغي عبثه و زياد مته به خشخاش نميذاره.(اين تنها مورديه كه وظيفه شناسي رو براي زنان خرده ميگيرم!) اگه ميون يه عده كارمند خانوم يكيشون ترقي كنه بقيه ازش فاصله ميگيرن. يا اگه از اول در موقعيت شغلي بالاتري باشه با انزجار باهاش همكاري ميكنن.هنوز تو محيطهاي شغلي راضي به كاركردن نيستند و خاله بازي و دوست بازي رو اولويت ميدن.پاي تلفن پچ پچ ميكنن و پاش بيفته صورت همديگرو بند ميندازن.
ديروز يكي از كارمندان خانوم جايي كه همسرم مشغول كاره بهش مراجعه كرده و گفته كه حالا كه خانوم الف از اينجا رفته اگه كس ديگه اي رو جاش بياريد نبايد بياد پيش من بنشينه چون ما دوتا با هم دوست بوديم اما اين خانوم جديد كه مياد غريبه س و نبايد بياد پيش من!
هر روز همسرم از رفتارهاي خنده دار خانومهاي محل كارش براي من تعريف ميكنه و ما بعنوان جوك روز به اونا ميخنديم اما من درونم درد ميكشم از اينكه افكار خانومهاي ما اينهمه ضعيفه.هر روز يكيشون تو محل كار ميزنه زير گريه.هر روز يكيشون نق ميزنه.اونم چه نق هايي.شوهرم گفته ديگه پيش اين خانوم نشين.اون خانوم زنگ ميزنه خونه ما مزاحم ميشه.فلاني زنگ زده به شوهرم گفته بيا ببين خانومت تو محل كار چه رفتاري داره...
خلاصه اگه بخواهيم رقابت كنيم بايد جربزه شو داشته باشيم.بايد از دايره بسته افكار پوچ و بي مقدار خارج بشيم. بايد اولويتهامونو دوباره تعريف كنيم. بايد بفهميم كه براي چي داريم تلاش ميكنيم و هدفمون چيه.بايد مسئوليت پذير باشيم و بتونيم كاري رو كه بر عهده گرفتيم به نحو احسن و شايسته انجام بديم نه اينكه تو يه كار ساده ده تا اشتباه داشته باشيم كه اعتماد بقيه نسبت بهمون سلب بشه.
**********
ترافيك تهران خرابه نه؟فرض كنيم نصف ماشينهاي در حركت شخصي باشن و نصف ديگه ش مسافر كش.مسافر كشها كه نود و نه و نه دهم درصدشون از آقايونن.ماشينهاي شخصي هم فرض بگيريم نصف راننده ها خانومن و نصف ديگه آقا.پس تقريبا يك چهارم راننده هاي شهر ما زنها هستند. پس چرا همه دق دلي ترافيك خراب و رانندگي مزخرف راننده ها رو به پاي خانوما مينويسن؟ قبول خانوما سيبيل ندارن و خوب جهت يابي نمي كنن و يكهو از جاي پارك ميپرن وسط خيابون اما مگه آقايون خيلي معصومانه رانندگي ميكنن؟ (اسمايلي ياهو با هاله تقدس تو ذهنم اومد!) اين روزها هم كه ديگه خط ممتد و ممتد دوبل و يكطرفه و دو طرفه مفهومي براي آقايون نداره. شكر خدا خانوما اونقدر به دست فرمونشون اعتماد ندارن كه سبقت از لاين خلاف بگيرن. تو اين شهر بايد به جاي خط تو خيابونا آجر كشيد.يه بار تو يه ترافيك گره خورده وحشتناك كه افسر داشت نگاه ميكرد كه از كجا شروع كنه بهش گفتم چرا وسط اين چهار راه جدول نميذاريد؟ به چهار روز نكشيد و مشكل چهار راه با نصب جدول سيماني حل شد.حالا هم عقيده ام همينه. مشكل تهران فقط با جدول قابل حله.(ياد سريال پاورچين افتادم:فيل افقي!(
پ.ن:مشكل عمده بد رانندگي كردن خانوما همونه كه گفتم.سيبيل! اما يه مشكل ديگه هم دارن كه براي يه خط كوچولو رو ماشينشون هم بايد به يه نفر ديگه جوابگو باشن.اينه كه زيادي احتياط ميكنن و چون بقيه احتياط نميكنن مشكل پيش مياد.

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۲

هيچ وقت فكر نميكردم كسي باشه كه محبت كردن من براش بي اهميت باشه.يادم باشه به كسي محبت و توجه نشون بدم كه براش ارزشي قائل باشه.
سلام
امروز ششمين روز بيماري دخترمه. اولش با تب خفيف و سوزش گلو و آبريزش از بيني شروع شد و بعد تب بشدت بالا رفت و سر درجه چهل بست نشست تا ديشب.گلو درد خيلي شديد به همراه گوش درد و دل پيچه شديد و سرفه و درد بدن شروع شد و طفلكي ديگه يه لقمه هم غذا نخورد.تب اصلا پايين نميومد،حتي به ضرب و زور پاشويه و تب بر.گلو اونقدر درد ميكرد كه حتي آب هم با زحمت پايين ميرفت.از همه بدتر دل پيچه و شكم روي بود.شش روز تمام دل كوچولوش پيچ زد و با هيچ ترفندي خوب نشد.مقاومت در برابر درمانهاي خانگي و خوردن دارو و گوش دادن به حرف من را هم اضافه كنين بر ماجراهاي فوق.
ديشب با هم ديگه بازي ميكرديم.مثلا رفته بوديم شهروند و داشتيم خريد ميكرديم و يكي يكي اسم چيزهايي رو كه توي سبد مينداختيم ميگفتيم.بعد كه خريدمون تموم شد دخملي پيشنهاد كرد غذا بازي كنيم و اسم غذاها رو يكي يكي بگيم.وقتي كه ديدم بعد از هر دو تا غذا يه بار ميگه همبرگر و بعدش ميگه ماكاروني و آب دهنشو قورت ميده فهميدم داره علائم بهبود مشاهده ميشه.از من در بحبوحه تب و مريضي قول ساندويچ كالباس با چيپس و مايونز و گوجه فرنگي گرفته.عينا مثل مادرش تحت هيچ شرايطي عشق به غذا تعطيل نميشه.آخرين بار ديشب تب بر خورده و تبش تا كنون مراجعت ننموده(از يابنده تقاضا ميشود هر جا ديدش همونجا نگهش داره)وقتي دكترش پني سيلين تجويز كرد و برديمش براي تزريق و من بين پاهام محكم گرفتمش و اون آقا يه شيش سه سه بهش تزريق كرد نگاهشو نتونستم تحمل كنم.نتونستم به بچه پنج ساله م حالي كنم كه باور كن بهت خيانت نكردم و بايد اينكارو ميكرديم و براي آينده ت بود و...هنوز سنگيني نگاهش رومه.احساس كردم از اعتمادش سوء استفاده كردم و رفتارم خيانتكارانه بوده.
فكر ميكنم آنتي بيوتيكش تا آخر هفته طول بكشه.عصباني و پرخاشگر و ضعيف شده. ديشب تا نزديك صبح تو خواب حرف زد و وقتي خواستم آرومش كنم با لگد و داد و بيداد منو از خودش روند.خيلي عصباني بود.بالاخره آروم شد و تا خود صبح تو بغلم نازش كردم تا آروم بخوابه.ويتامينهاشو نميخوره.بهونه ميگيره كه ترشند.اما امروز ماكاروني خواست و من به ساده ترين نحوه ممكن براش ماكاروني درست كردم.بعد از خوردن غذاش اونقدر نق زد كه غذايي كه براي خودمون درست كرده بودم تبديل به ذغال شد و من مجددا غذا گذاشتم(و اگه بشينم پاي اينترنت و وبلاگ حكما اين يكي هم مي جزغالد)
از پنجشنبه گذشته از خونه بيرون نرفته ام.فقط يكبار براي بردن دخملي به دكتر.از پنجره بارونو نگاه ميكنم و دلم ميخواست يه دل سير زير بارون قدم بزنم و به هيچ چيز و هيچ كسي فكر نكنم.براي جناب شوهر خط و نشون كشيدم كه فردا مرخصي بگيره و تو خونه بشينه كه من بتونم راه برم .(چقدر هم كه واسه خط و نشوناي من تره خورد ميكنه)
خسته ايم.نسترن خسته از بيماري و درد و تب، من خسته از كار و شب بيداري و پرستاري و جناب شوهر خسته از مسئوليتهاي شغلي.بعد وقتي ميگم احساس ميكنم تو يه چاه افتادم و هيچ جوري نميتونم ازش خارج بشم حرفامو كسي نميفهمه.