سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳

خيارهاي خوشبخت!
چند وقت پيش يكي از شبكه هاي آلمان برنامه اي داشت در مورد روشهاي جديد پرورش محصول خيار. دانشمندانشون بعد از مدتها تحقيق متوجه شدن كه هنگام هرس برگها و شاخه هاي بوته خيار صدايي مانند فرياد از خيارها بلند ميشه و نشون ميده كه دردشون ميگيره.(البته صداي ايجاد شده توسط گوش قابل شنيدن نيست)خلاصه چه دردسرتون بدم كه روشهايي ايجاد كردن كه بوته خيار دردش نگيره و به وسيله اين روش تونستن خيارهاي بهتري توليد كنن كه صاف و صوف از كار در بياد و تاب نداشته باشن.اين خيارها كه كمي از خيار معمولي گرونتر هستن تحت عنوان خيارهاي خوشبخت به فروش ميرسن.
**********
چند روز پيش يه نامادري پسر شوهرشو كه ده دوازده سال بيشتر نداشته به طرز فجيعي به قتل ميرسونه.
پدري در كن پس از تجاوز به دختر نه ساله ش با كارد ميوه خوري سر بچه شو مي بره.
دختر شانزده ساله اي به خاطر اشتباه داماد و اتهام عدم بكارت در شب عروسيش توسط پدر و عموش با ساطور به قتل ميرسه.
...
**********
از دو مطلب فوق به طريق استنتاج رياضي چنين نتيجه گيري ميشود كه كاش شصت ميليون ايراني خيار آلماني بودند.

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۳

حامله كه بود غير مستقيم از مادر شوهرش ميشنيد كه دختراي اين دوره و زمونه دماغشونو بگيري جونشون در ميره. نا ندارن زايمان كنن تا ميرن دكتر ميگن سزارين!شوهرش گاه و بيگاه ميگفت زن هم زناي قديم.زايمان ميكردن بعد بچه رو ميبستن پشتشون و ميرفتن سر زمين واسه كار...
نبايد جزو دخترهاي ريغوي بي جون امروزي طبقه بندي ميشد.به همين خاطر وقتي دكتر بهش گفت وضعيت فيزيولوژيكيش واسه زايمان طبيعي مناسب نيست و ممكنه دچار مشكل بشه خيلي تو فكر رفت. باز هم سر و صداهايي كه از اطراف و اكناف مي اومد بهش مي گفت كه مگه قديما از اين معاينه ها بود؟ اين همه آدم روي زمين رو مادرها زاييدن...
دردش كه گرفت با خودش عهد كرد كه تا آخرين لحظه زاري نكنه.لحظه هاي خيلي سختي رو پشت سر گذاشت. دكتر غر ميزد كه من كه بهت گفتم زايمان طبيعي برات خيلي سخت خواهد بود...
به هر جون كندني بچه به دنيا اومد. يه پسر كاكل زري.پدر بچه و مادر پدر خيلي خوشحال بودن اما چيزي تو نگاه دكتر و پرستارها بود كه ته دل خانوم ما رو لرزوند...
"...بايد اينو زودتر بهتون مي گفتيم. بچه تو كانال زايمان دچار كمبود اكسيژن و به تبع اون صدمه مغزي شده..."
تو كردي...تقصير تو بود...مگه دكتر بهت نگفته بود سزارين بهتره؟ ...تقصير تو بود...تقصير تو بود...تقصير تو بود...
كوچولو مثل همه كوچولوهاي ديگه بود...هرچقدر بزرگتر شد نشون داد كه چقدر آسيب ديده و از همسالان خودش عقبتره...
مادر كوچولوي قصه ما زير بار اين همه تقصير از يك طرف و درد و نگراني داشتن يه بچه عقب مونده خورد شد.پدر بهترين راهو در فرار ديد.مادر و بچه را تنها گذاشت و از ايران رفت با اين وعده كه كار شما رو درست ميكنم و ميارم پيش خودم. لا اقل اونطرف آب امكانات براي بچه عقب مونده بهتره و از اين وعده و وعيد ها...از رفتن پدر خيلي وقته گذشته. مادر تنهاي قصه ما گل عقب مونده شو به دندون ميگيره و به فيزيوتراپي و توان بخشي ميبره...
مادر قصه ما هم تو جامعه سخت و بي رحم امروز ما تنها مونده و هم بايد بار بزرگ كردن كودك ناتوانشو تا ابد به دوش بكشه در حالي كه پدر چشمهاشو بسته و تو يه كشور اروپايي آبجو ميخوره و سعي داره چهار پنج سال اخير رو به كل فراموش كنه...

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

فردا صبح بايد برم جلوي يه تيكه سنگ خاكستري و بگم بابا سلام.
به نظرم خيلي مسخره س اما ظاهرا رسمه و بايد اجرا بشه.دلم نميخواد برم اونجا و صحنه هايي رو كه يكساله تلاش ميكنم كه فراموششون كنم دوباره برام تداعي بشن.پدر من اون استخوانايي نيست كه زير اون سنگ در حال پوسيدنه. پدر من يك دنيا خاطره س كه از زبون هر كسي كه ميشناختش به خوبي و نيكي ياد ميشه.
نميدونم الان كجاس و داره چكار ميكنه اما ميدونم كه هنوز در راه كمال قدم برميداره.اون شب كه تو خواب ديدمش بهم گفت. ازش پرسيدم بابا به مقصدت رسيدي؟ جات خوبه؟ گفت هنوز تو راهم. هنوز خيلي راه مونده. رسيدني در كار نيست . پرسيدم چقدر؟ با دستاش عدد چهار رو نشون داد.چهار مرحله ديگه مونده اما براي من قابل فهم نيست...شايد هم فقط يه خواب بوده؟

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳

سلام
1-چند سال كه از ازدواجمون گذشت من افكار همسرمو مثل يه كتاب باز ميخوندم. بنده خدا ميگفت من از دست تو ديگه امنيت فكري هم ندارم. مثلا ميگفت نازنين؟ ميگفتم باشه!بعد كه چشاش گرد ميشد ميگفتم كه مگه فلان چيزو نميگفتي؟ و معلوم ميشد درست حدس زدم.
حالا يه هفته ميشه كه آقاي شوهر داره فكر منو ميخونه.اولش خيلي خوشحال شدم كه آه...بالاخره اونم منو شناخت.ديگه از درون قلب من خبر داره. چه تفاهم زيبايي...اما ديدم نچ!هنوز خيلي راه مونده تا هزارتوي پيچ در پيچ ذهن منو كشف كنه.اميدوارم قانون ظروف مرتبطه تا چهلمين سالگرد ازدواجمون برقرار بشه!
**********
2-يه نصيحت از من به مامان و باباها.لطفا براي بچه هاتون لباس و كفش بزرگتر از اندازه ش نخرين. وقتي تازه هستن به تنشون زار ميزنن. وقتي هم اندازه شدن كهنه و از ريخت افتاده ميشن و در هر صورت لباس به تنشون نامناسب جلوه ميكنه و به اعتماد به نفسشون لطمه ميزنه.
**********
3-ديشب براي شام مهمون داشتم. يكي از مهمونام يه بچه يكساله بود.بنا به طبيعت كنجكاوش دوست داشت به همه چيز دست بزنه و بازي كنه. بازي "بده بندازم" رو هم خيلي دوست داشت.پدر و مادرش با اينكه اين دومين بچه اوناست اصلا دركش نميكردن و سعي ميكردن با گرفتن اشيا از دست بچه و تشر زدن و تحكم كردن به ما بقبولونن كه پدر و مادر مسئول و متعهدي هستن و مراقب بچه هستن. نتيجه ش به بازي "هر چي من دست ميزنم تو بر دار" ختم شد و تمام اسباب و وسايل خونه ما به روي كابينتها و جاهاي بالاتر از دسترس بچه منتقل شد.هر حركت اضافي بچه(اضافه به نسبت يه آدم بالغ) با تشر و گاهي پشت دستي پدر و مادرش سركوب ميشد. اونقدر شد كه من اعصابم خورد شد و بعد از شام نظم و ترتيب دادن به آشپزخونه رو ول كردم و اومدم با بچه كلي بازي كردم. با هم در ماشين لباسشويي رو باز كرديم و توشو نگاه كرديم و چرخونديم. بعد حصير ها رو انداختيم توش! كلي كار خلاف به بچه شون ياد دادم.يه چشم غره هم به پدر و مادرش رفتم و گفتم تو خونه من هيشكي حق نداره مهمون منو دعوا كنه!موقع خداحافظي هم يه گلدون بلور كوچولو رو كه از چشممون دور مونده بود انداخت و شكوند.به نظر من ميخواست برداره و نگاهش كنه اما درست نشونه گيري نكرد. تازه يه بچه يكساله ميفهمه كه گلدون بلور اگه بيفته ميشكنه؟ به نظر من رفتارش كاملا قابل درك بود اما پدر و مادرش با رگهاي قلنبه گردن و چشماي درونده شده به بچه نگاه كردن و گفتن بفرما. تا چيزي نشكوني راحت نميشي؟ اه. بريم ديگه...اونقدر كه من از رفتار مامان و باباهه عصبي شدم از شكستن گلدونم ناراحت نشدم.

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۳

من خودم نيستم. من تبديل شدم به اوني كه دنيا ازم انتظار داره باشم.چه تو جامعه مجازي چه تو دنياي واقعيم خودم نيستم. تو دنياي واقعي شايد براي اينكه خودم باشم لازم باشه بهاي گزافي بالاش بپردازم. شايد براي "خودم" بودن طنابهايي به دست و پام باشه كه صلاح نيست اونها رو باز كنم و باز كردنشون ممكنه براي پيدا كردن خودم خوب باشه اما عزيزانمو آزار بده.
تو دنياي مجازي چرا اجازه دادم از من يه اسطوره نيكي ساخته بشه؟ چرا اجازه دادم منو تو قالب يه مادر فداكار و ايده آل با استانداردهاي دقيق يك زن پاكدامن خانه دار متعهدو...فرو كنن.چرا بايد هميشه فهيم و با گذشت و دانا باشم؟ چرا حق ندارم فحش بدم؟چرا حق ندارم بد باشم؟چرا همه جا منطق مثل سايه دنبالم ميكنه؟چرا نميتونم ديوونه باشم؟حتي لياقت اينو ندارم كه پشت يه صورتك قايم بشم و كسي نفهمه.
دوباره متولد خواهم شد؟