سلام
غيبتم موجهه.پشت فيلتر بودم.گذشته ازاون بودن ?ا نبودن؟اصلا مهمه كه من بنويسم يا نه؟ با اين کلام گهربار چه تغييري توي دنيا به وجود مياد؟?ا توي خود من؟حتي تخليه عاطفي و روحي هم نمي شم چون بايد هزار جور ملاحظات اعمال کنم تا بتونم دو کلمه بنويسم.مطالبي که اينجا مي نويسم تنها اون قسمتي از افکارم هستن که از سانسور بزرگ خودم عبور کردن.حالا مخابرات زحمت بکشه اين ها رو هم فيلتر کنه يا نکنه اتفاق خاصي نمي افته.اين افکار توي مغز من هر روز و هر ساعت جريان دارن.
**********
چند روز پيش گفتگوي ترسناکي با همسرم داشتم.
همسرم چند روز پيش متوجه مي شه که يکي از همکارانش توي شرکت براي يه مشتري در مورد محصولي تبليغ کرده که مربوط به شرکت اونها نيست .يعني اينکه اين آقا که مهندس بسيار قابلي هم هست در کنار کار شرکت از موقعيتي که توي شرکت در ارتباط با مشتري ها داره استفاده مي کنه و براي کار شخصي خودش تبليغ مي کنه و مشتري ها رو به جاي استفاده از محصولات شرکت به خريد محصولاتي ترغيب مي کنه که احتمالا درصدي از فروش اونها عايدش مي شه.
بحث هولناک من وهمسرم سر اين قضيه بود که در اين شرايط چه بايد کرد.پافشاري کردم که بايد عکس العمل نشون بده.عقيده داشت که عکس العمل نشون دادنش هيچ فايده اي نداره.دو حالت داره : يا همکارش مي ره يا مي مونه. اگه بره شرکت يه مهندس قابل رو از دست داده واگه بمونه هم که همين آش و همين کاسه.اکثريت کادر شرکتشون به دليل اينکه حقوق مکفي ندارن دست به کارها? جانبي مي زنن.در اين ميون از استفاده از امکانات شرکت براي اين کار جانبي هيچ ابايي ندارن.عقيده همسرم اينه که شخص مطرح نيست و سيستم اشتباهه.اين شخص بره و شخص ديگه اي بياد باز هم همين اتفاق مي افته به دليل اينکه سيستم شخص رو وادار به اين رفتار مي کنه بماند که خودش اگه بميره هم اين کارو نمي کنه و سيستم روي اون چنين اثري نداشته اما مگه چند نفر با شرايط روحي همسرمن پيدا مي شن؟به اين نتيجه رسيديم که سيستم رو نمي شه تغيير داد.وقتي حقوق مکفي نيست و کارمند نمي تونه مخارجشو با اضافه کاري هاي بسيار هم تامين کنه احتمال اينکه از امکاناتش استفاده نابجا بکنه خيلي زياده.اخراج فرد خاطي کارساز نيست به دليل اينکه سيستم خاطي پرورش مي ده.بنابراين تنها چيزي که اين ميون داره از دست ميره اخلاقه.
پ.ن:چند سال پيش يكي از آشنايان دزد ضبط اتوموبيلشو گرفت.مي گفت وقتي دستشو گرفتم يه پارچه استخون بود.تو سرماي زمستون يه تا پيرهن تنش بود.سوء تغذيه و فقر و بدبختي از سر و روش مي باريد.مثل ابر بهار گريه مي کرد که آقا ولم کن اگه من برم زندون برادر کوچيکم گشنه و سرگردون مي مونه و...اون آقا دزد رو ول کرد.بدبختي بزرگ اين روزهاي ما اينه که با دزدها و خطاکارها احساس همدردي مي کنيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر