خيلي سخته كه آدم از معاشرت با كسي معذب باشه و در عين حال خودشو مجبور به ارتباط برقرار كردن بدونه.
اين روزها خيلي كم صحبت شده ام.نه اينكه حرفي براي گفتن نداشته باشم.حرف زياده خيلي زياد.اما حرف مردم پسند نيست.از معاشرتهاي معمولي زنانه حالت انزجار بهم دست ميده. از صحبت در مورد رنگ مو و رژيم و كساني كه قپون دستشون گرفتن تا گرمهاي اضافه يا كم شده منو مورد قضاوت قرار بدن و به خصوصي ترين تصميماتم در مورد موهام و لباسهام دخالت كنن حالم بد ميشه. از صحبتهاي معني داري كه در زرورق ادب پيچيده ميشه بدم مياد. دو به هم زني و پشت هم اندازي و پشت سر زني رو بخوبي حس مي كنم و مشمئز ميشم.از دادن و گرفتن دستور غذاو آدرس آرايشگاه لذت نمي برم.حرفي ندارم كه در نفي يا اثبات مادر شوهرو خواهر شوهرم بزنم. مسائل فيمابين خودم و همسرمو خصوصي ميدونم و خيلي دوست ندارم در موردشون صحبت كنم و...
وقتي در جمع خانومها قرار ميگرم ساكتم. خانومها به سكوتم با ديده ترديد نگاه مي كنن. هيچ كدومشون باور نمي كنن كه من اظهار نظري در زمينه گفتگوشون نداشته باشم.سكوتمو به اندوهي عميق در پس چشمانم تعبير مي كنن.نمي تونن باور كنن كه من مشكلي نداشته باشم پس نتيجه مي گيرن كه مشكل من عميق تر از اونيه كه بخوام باهاشون مطرح كنم. برام دل مي سوزونن و منو افسرده مي دونن.
رو به جمع مردونه كه مي كنم مي بينم اونهاهم در زندگي كوچيك خودشون فريز شدن. فقط نوع زندگي و زاويه نگاه تغيير مي كنه. اونها هم همه ش در مورد كارشون صحبت مي كنن. تفسيرهاي نيم بند اقتصادي و سياسي حد اكثر صحبتيه كه مطرح مي شه. خودموني كه باشن صحبت به جوكهاي دوزاري مي رسه و اگه حرف مشتركي پيدا نكنن رو به تلويزيون مي كنن و به دنبال تصاوير چشم نواز مي گردند...
دلم ميخواد كسي رو پيدا كنم كه بتونم باهاش صحبت كنم.يكي بگم و دوتا بشنوم و سه تا نتيجه بگيرم.