اون شب هم به ياد نوشي بودم.همون شبي که نسترن خونه مادربزرگش موند و من و همسرم تنها به خونه برگشتيم.همون شبي که نصفه هاي شب از جام بلند شدم و به اتاق نسترن رفتم و پتوي مچاله شو از روي تخت خاليش برداشتم و نفسم رو از بوي بچه م پر کردم و بي صدا گريه کردم.مي دونستم که اگه همسرم بيدار بشه فکر مي کنه خل شدم.اما من خل نشده ام . مادر شده ام. اون شب هم توي دلم گفتم نوشي وقتي با مصيبت بزرگي که درانتظاره مواجه بشه چه حالي خواهد داشت؟ ظاهرا مصيبت زودتر از اوني که انتظارش رو داشتيم نزول کرده. من هم مثل همه اين حرکت مذموم رو محکوم مي کنم اما هيچ راهکار عملي براي جبران اتفاقي که افتاده و اتفاقات بزرگتري که خواهد افتاد نمي بينم.تکيه کردن بر قانون مون خوش باوريه.قانوني که پدر رو مالک مطلق العنان بچه مي دونه و اگه بچه رو بکشه هم چون ولي دمه قانون کاري باهاش نداره. به اون روزي فکر مي کنم که آلوشا هفت ساله بشه و جوجه بزرگه رو از مادر و خواهرش به حکم قانون جدا بکنن.اون روز بيشتر از نوشي بچه ها ضربه خواهند خورد. فکر مي کنم اين مشکل بيش از اين که به دست قانون حل بشه با واسطه شدن و گيس سفيدي حل بشه.متاسفانه ما بيرون از ماجرا قرار داريم و قضاوتمون از ميزان دشمني و کينه و قدرت نمايي پدر بچه ها پايه درستي نداره.دعا کنيم بعد از اينکه دلش از پيروزيهاش خنک شد کمي منطقي تر فکر کنه و اگه به نوشي توجه نداره لا اقل به امنيت روحي و رواني بچه هاش توجه بيشتري داشته باشه.
پ.ن: مثل اينکه هر بار اين وبلاگ رو تعطيل مي کنم يه مشکلي براي نوشي پيش مياد که منو به عکس العمل نشون دادن وا ميداره.ظاهرا تعطيل شدن اينجا براي نوشي اومد نداره.دوباره مي نويسم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر